🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_سوم اما اینجوری هم نمی شد پیشرفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، ه
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهارم
فاطمه گفت: احتمالا چون شما خونه یه زن دیگه تو سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی خوردید هنوز بوش تو دماغ تو نمونده
سهیل که فکر میکرد فاطمه داره باهاش شوخی میکنه گفت: نه اون زنم قیمه درست کرده بود
تن فاطمه لحظه ای لرزید که از چشم سهیل دور نموند همونطور که چنگال پر از سالادش رو میذاشت دهنش گفت:
_ شوخی کردم بابا، زنم کجا بود؟ نترس، تو یکی یه دونه ای تو این دنیا.
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و غذا رو کشید.
***************************
بعد از شام فاطمه سینی چای رو گذاشت جلوی سهیل که داشت تلویزیون نگاه میکرد، سهیل تشکری کرد و بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره یک لیوان چای برداشت و مشغول نوشیدن شد.
فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پردههای حرمتی که بین خودش و شوهرش ساخته بود از بین می رفت، هیچ وقت تحت هیچ شرایطی حرمت شوهرشون نشکسته بود و حالا مجبور بود حرفهایی بزنه که خیلی براش دردناک بود، اما کاری بود که باید انجام می داد برای همین کنترل تلویزیون رو گرفت و خاموشش کرد.
سهیل با تعجب نگاهش کرد و گفت
_ چراخاموش کردی؟
-: می خوام باهات حرف بزنم
سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سر کار زندگی بعدا ز دستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد
نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه، حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت:
_ بگو، منتظرم، از چی میترسی؟
-: امروز سمانه خانم اومده بود این اینجا
_خب؟
-: میگفت شوهر تو با این پیر دختر طبقه بالا نسبت فامیلی داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟
سهیل سکوت کرده بودو و با کمی اخم فاطمه را نگاه می کرد،
فاطمه ادامه داد:
-: خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من ناخودآگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خوب اسم تورو صدا زده بود...
راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون، نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرف هایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا، چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم...
فاطمه همین جور می گفت و می گفت و نگاه سهیل سنگین تر می شد و اخم هاش بیشتر توی هم می رفت.
که ناگهان وسط حرف های فاطمه داد زد
_ بس کن.
فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل می گفت من خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمی شد که فاطمه این حرفا رو بهش زده باشه، خجالت میکشید، احساس شرم می کرد، احساس انزجار، اما نمیخواست خودش رو ازتک وتا بندازه، تا الان فکر میکرد فاطمه نمیفهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پر درد فاطمه رو شنیدن می دونست چی باید بگه.
سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی میزد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودند طرف مقابل حرفی بزن که آخر هم فاطمه شروع کرد:طلاقم بده
همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرفهایی اول فاطمه بهش فهموند که اگر فاطمه طلاق میخواد علت منطقی ای داره،گیج بود،ازجاش بلندشد،چرخی دور خونخ زد، توی موهاش دست کشید وچند تا نفس عمیق کشید و....
ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز ساعت #10باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
🚩 {ترک گناه1} 🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #سعید_بن_جبیر 🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊 🥀🥀🥀 #قسمت_سوم:
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#سعید_بن_جبیر
🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊
🥀🥀🥀
#قسمت_چهارم:🌹
🏴🕊راهبی در حقّ او گفته: «او از بزرگان تابعان و پیشروان آنان در تفسیر، حدیث و فقه بود.»
🥀🥀🥀
🏴🕊سیوطی می نویسد: «او اعلم تابعین در علم تفسیر بود.»
🥀🥀🥀
🏴🕊مرحوم سید حسن صدر نقل کرده است:
🥀🥀🥀
🏴🕊«او از تربیت یافتگان مکتب علوی بود و همواره می گفت: «اذا ثبت لنا الشیی ء عن علیٍّ لم نعدل عنه؛ وقتی چیزی از راه علی علیه السلام برای ما محرز گردیده باشد، هرگز از آن عدول نمی کنیم.»
تعبیر خواب
🥀🥀🥀
🏴🕊ابونعیم اصفهانی می گوید: عبدالملک بن مروان، شبی خواب دید که چهار مرتبه در محراب بول کرده است. بنابراین علما را برای تعبیر خواب جمع کرد، اما هیچ یک درست تعبیر نکردند. آنگاه وی سعید را طلبید و او جواب داد: چهار تن از فرزندانت به خلافت می رسند (جهان اسلام را نابود و حقیقت اسلام را وارونه جلوه خواهند داد.) چنین شد و پس از مرگ عبدالملک، فرزندانش
🥀🥀🥀
🏴🕊 سلیمان، یزید، هشام و... بر اریکه قدرت تکیه زدند و بر سر مسلمانان چه بلایی آوردند.
🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
@tarkgonah1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #هند_جگرخوار ✨🕊 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹 ✨🕊 #قسمت_سوم: 🏴🕊د
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#هند_جگرخوار
✨🕊 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
✨🕊 #قسمت_چهارم:
🏴🕊هند زنها را تشویق می کرد که در این جنگ شرکت جویند و منظره جنگ و شکست مسلمانها را که به نظر آنها حتمی بود؛ از نزدیک ببینند !
بعضی از زنان قریش دعوت هند را که ادعای رهبری داشت رد کردند
🥀🥀🥀
🏴🕊ولی او با نطقهای آتشین و پشت هم اندازیهای خود احساسات آنها را تحریک نمود و حاضر کرد که با وی در جنگ شرکت کنند .
🏴🕊هنگامی که آتش جنگ از هر سو شعله کشید؛ زنها که به دستور هند زره پوشیده بودند در پشت سر لشکر قرار گرفتند .
🥀🥀🥀
🏴🕊سپس خود هند در وسط لشکر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگیز و حماسه های جنگی همراه با دف ، پرداخت و مردان خود را برای نبرد با سپاه اسلام تشجیع می نمود ، به طوری که هر وقت یکی از مردان مشرکین فرار می کرد ، میل و سرمه دان به او می داد و می گفت : ای زن ! چشمت را سرمه بکش ، تو مرد نیستی و باید خود را آرایش کنی !
🥀🥀🥀
🏴🕊در این جنگ ، نخست بت پرستان شکست خوردند و عقب نشستند ، ولی در حمله بعد بر اثر غفلت و سستی بعضی از سربازان نومسلمان ، دشمنان از کمینگاه بیرون آمدند و یکباره بر مسلمین تاختند .
🥀🥀🥀
🏴🕊هند آن زن زیبا و طناز و کارکشته در دلبری و رامشگری از فرصت استفاده کرد و شخصی به نام وحشی ، غلام جبیر بن مطعم را ملاقات نمود و به او قول داد که اگر پیغمبر اسلام یا علی بن ابیطالب یا حمزه را به قتل رساند؛ او را به خود نزدیک سازد و از مال دنیا بی نیاز گرداند .
🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩
@tarkgonah1
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهارم
صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید...
هرزگاهی مهدی دستی به محاسنش می کشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو می رفت!
با دیدن این حالت ها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم!
هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تاثیری نداره چون من مصمم تر از این حرفها بودم!
بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین...
من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر!
اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئنن بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام می افتاد حتما راضی میشدن!
وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....
منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم...
تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو می جویدم و حرص میخوردم ....
رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامه اش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم!
متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامه اش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم!
و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بی خیال کنه! عصبی گفتم: حاج آقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا می پوشی!
والا شما ها دیگه چه جور بشری هستید!
بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن می تونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیم رو گرفتم!
لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن حوزه ی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک!
دوما من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم!
سوما شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی!
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!!
مثل آدم هایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم: چچچچچچچی! جون من ! جون من!حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!!
بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!!
حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونه اش و گفتم: بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است....
کمی عمامه اش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم...
هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو می کنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!!
من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهره ام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم ❤
#قسمت_چهارم😍😍
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود
سر کلاس میگفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید!
بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند
مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم
۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد
آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم
نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد.
اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی میکرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار میکرد تا به ما خانه شرکتی بدهند.
چند سال در اتاقهای اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت باردار می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد میرفتیم.
آنجا زایشگاه بچههایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) میآمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود.
بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد.
🌧فرزند ششم ✨
سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند.
خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم.
از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد.
دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. باردار می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش میرسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝
ادامه دارد...
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#قسمت_سوم #طهورا واحد فضایی بزرگ با یک اتاق خواب بود در آشپزخانه هم یک گاز صفحه ای و ظرف ش
🌹👈#قسمت_چهارم
#طهورا
آقا طاها وارد واحد شد
جلو رفتم با هیجان زیاد گفتم ،
پوستر ها را چاپ کردی؟؟
چهره اش گرفته بود با شنیدن حرفم آهی کشید
سرش را به زیر انداخت
چی شده چرا گرفته ای ؟
زینب به طاها سلام کرد ،
طاها تازه متوجه زینب شده بود
احوال پرسی کوتاهی کرد و گفت ببخشید متوجه شما نشدم
رنگ از صورتم پرید بود نگاهی به آقا طاها کردم چی شده خوب ؟
طاها با لحنی جدی گفت
محسن تصادف کرده است الان هم در بیمارستان هست
چی ؟😱
زینب گفت حالش چطور هست؟
آقا طاها توضیح داد
من خبر نداشتم وقتی رفتم درب مغازه متوجه شدم بسته است
از مغازه های کناری پرس و جو کردم و ...
در راه محل کار تصادف کرده است و الان در بیمارستان شریعتی بستری هست
طاها مکثی کرد بعد گفت:
من میرم بیمارستان شما هم بعد از این که کارتون تمام شد برید خونه
با خروج طاها از واحد به سمت ستون کنار دیوار رفتم
دیدم رفته با نگرانی گفتم
اگر حالش خیلی بد باشه چی ؟
زینب گفت آرام باش خدا بزرگه
بعد هم مشخص نیست تصادف او چقدر جدی باشه ممکنه آسیب کمی دیده باشه
بعد از ده دقیقه نگاهی به زینب کردم
بیا برویم بیرون کمی قدم بزنیم فکرم درگیر آقا محسن هست
نمی توانم به کارها برسم
در حالی که از واحد خارج می شدیم
گفتم کار ها در حال تمام شدن هست فقط باید میز صندلی سفارش بدیم
وارد پیاده رو شدیم ، زینب رشته ی افکارم را پاره کرد
حورا یک سؤال بپرسم ؟
جانم
از زندگی متاهلی راضی هستی ؟
آره خیلی 😂
نه جدی
خوب ببین سختی های خاص خودش را داره
مثلاً توی مجردی تو تصمیم های زندگیت را معمولا فردی می میری یا حداقل با پدر و مادر مشورت می کنی
اما در متاهلی نظر هر دو خیلی مهم هست
این طور نیست که تو فقط مشورت بگیری و بعد کار خودت را انجام بدی
راستی تو چرا از ازدواج نمی کنی ؟
زینب خندید خوب من می خوام تصمیم های زندگیم را تک نفره بگیرم 😁
نویسنده :تمنا🪞🎈
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#قسمت_سوم #سالهای_نوجوانی تعمیر پشت بام خانه ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را ا
🌹👈#قسمت_چهارم
#سالهای_نوجوانی
عروسی در راه هست...😍
دو روز بعد ازاون شب گذشت
قرار بود با مادرم ودختر های فامیل بریم
خونه ی مادر و پدر عروس تا زن پسر عموم رو ببینم
و هم این که یکی از برزگتر ها چادر عروس را ببرد و چادر عروس آماده رو کنه.
عصر که شد به خانه ی پدر و مادر عروس رفتیم
دورهم چای و شیرینی خوردیم
خانم خیاط چادر عروس خانم را برش زد و آماده کرد.
فردای اون روز زن عمو و مادر عروس خانم قرار گذاشتند
تا برای جهیزیه چینی بروند
افراد فامیل هم اعلام کردند تا سر ساعت مشخصی برای کمک بیایند.
وقتی وارد خانه عروس داماد شدیم
چند نفر ساز دهل می زدن
وارد اتاق که شدیم تعداد زیادی جعبه باز نشده بود
همه ی خانم ها مشغول باز کردن و چیدن وسایل بودن
من هم همراه با دختر های فامیل چرخی در خانه زدیم و شیرینی خوردیم🧁
فردا عصر خانم های زیادی اومدن تا در مراسم حمام رفتن داماد شرکت کنن
خانم های روستا همراه با سینی ای بزرگی که درونش روبت پارچه های قرمز رنگ پهن کرده بودند
روی اون گلدان گل🌹، نقل رنگی ، پیراهن گذاشتن
راه افتادند و به سمت خانه یکی از اقوام رفتن
تا داماد آنجا به حمام بره در این مدت عروس به آرایشگاه رفته بود
تا برای مراسم شب آماده شود.
امشب مراسم حنابدان برگزار می شود
و همه ی فامیل دورهم جمع شدن
و کف دست عروس و داماد حنا می گذارن
شب خانه عمو رفتیم مهمان ها در حیاط جمع شده بودن
داخل اتاق رفتیم دو صندلی گذاشته بودن
و سینی بزرگی خالی خیس شده با تزئین
آماده کردن همه خیلی شاد خوشحال بودند .
بعضی از زن ها کل می کشیدن
و بعضی شعر ها ترانه های محلی می خوانن
بعد از نیم ساعت صدای کل و دست خیلی زیاد شد
و عروس خانم همراه با آقا داماد داخل خونه اومدن
نویسنده : تمنا❤️