📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت62
وقتي به تهران ميآمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ ميشد و براي
بازگشت لحظه شماري ميکرد كه تعجب ميكرديم. فکر هم نميکرديم
آنجا شرايط سختي داشته باشد.
هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه ميگفت: بياييد همه
برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي ميدهد. ميگفت قلب
آدم در نجف يک جور ديگر ميشود.
بعضي وقتها زنگ ميزد ميگفت حرم هستم، گوشي را نگه ميداشت
تا به حضرت علي سلام بدهيم.
او طوري با ما حرف ميزد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده
ميشد.
ً اصلا فکر نميکرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد.
فکر ميکردم هادي چند سال ديگر ميآيد ايران و ما با يک طلبه با لباس
روحانيت مواجه ميشويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش #پارت61 البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نيست! خوب ب
📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت62
وقتي به تهران ميآمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ ميشد و براي
بازگشت لحظه شماري ميکرد كه تعجب ميكرديم. فکر هم نميکرديم
آنجا شرايط سختي داشته باشد.
هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه ميگفت: بياييد همه
برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي ميدهد. ميگفت قلب
آدم در نجف يک جور ديگر ميشود.
بعضي وقتها زنگ ميزد ميگفت حرم هستم، گوشي را نگه ميداشت
تا به حضرت علي سلام بدهيم.
او طوري با ما حرف ميزد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده
ميشد.
ً اصلا فکر نميکرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد.
فکر ميکردم هادي چند سال ديگر ميآيد ايران و ما با يک طلبه با لباس
روحانيت مواجه ميشويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1