°•| ترک گناه |🏴•°
📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش #پارت79 كمي به من برخورد. او جواب درستي به من نداد، گفتم:من هم مثل
📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت80
حاج باقر شيرازي:
دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار ميكرد او
را بهتر شناختم.
بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا
بياورد.
چند بار خانم من، كه جاي مادر هادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط
زمين را نگاه ميكرد و سرش را بالا نميگرفت.
من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهراني بيشتر از چشمان
خودم اطمينان دارم.
بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار
لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد.
من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرف هايش را به من
ميزد.
يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
آنجا خواسته بود كه همسر آينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع
جواب رد شنيده بود.
جاي ديگري صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاري
برود كه ديگر نشد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1