°•| ترک گناه |🏴•°
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_صدونودونهم چندماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم.حمی
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_دویست🔗
نشسته بودم کناروبه حرفهایشان گوش میدادم.به پدرم گفتم:""میشنوی چی میگن؟خوبه والا!من اینجاحی وحاضرم.یکی داره میگه طلاقش بده.یکی میگه طلاقش نمیدم!ماهم که این وسط کشک!"دوشنبه ازسرکارکه آمد،لباسهای نظامیش راهم آورده بود.گفت:"خانم!زحمت میکشی این اتیکت هارودربیاری؟چون داریم میریم سوریه نبایداتیکت های سپاه روی یقه وسینه ی لباس باشه.اگه داعشی هاازروی علایم ونشان هامتوجه بشن ماپاسدارهستیم دیگه به هیچ چی رحم نمیکنن،حتی به جنازه ی ما."لباسها راگرفتم وداخل اتاق رفتم.بابشکاف اتیکت ها
رادرآوردم.چندبارهم اتوزدم که جای دوخت ها مشخص نباشد.اتیکت هاراروی اپن گذاشتم.گفتم:"این هااینجامی مونه.قول بده سالم برگردی،خودم دوباره اتیکت هاروبدوزم سرجاشون."
لباس راازمن گرفت وگفت:"حسابی کاربلدشدی.بی زحمت این دکمه ی یقه ی لباس روهم کمی بالاتربدوز.لباس نظامی بایدکامل زیرگلوروبپوشونه."بانخ مشکی دکمه راکمی بالاتردوختم.وقتی دیدگفت:"چرابانخ مشکی دوختی؟بایدبانخ سبزمی دوختی."من هم گفتم:"حمیدجان!زیادسخت نگیر.این دکمه برای زیریقه است.می مونه زیرلباس.اصلامشخص نمیشه."شدیداروی آداب نظامی وبه خصوص روی لباس هایش حساس بودواحترام خاصی برای لباس پاسداری قایل بود.
غروب برادرحمیدبرای خداحافظی آمد.باحسین آقادرباره ی سوریه ووضعیت نیروهایی که اعزام میشوندصحبت می کردند.حمیدبرای برادرش اناردان کرد،ولی حسین آقاچیزی نخورد.وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم.قراربودآن شب پدر،مادر،خواهرهاوآقاسعیدبرای خداحافظی به خانه ی مابیایند.میوه،موزوسیب گرفته بودیم.دیسی که میوه هارادرآن چیده بودم بزرگ بود،برای همین میوه هاکمترازتعدادمهمان هابه نظرمی آمد.حمیدهرباربادیدن دیس میوه هامیگفت:"خانومم!برم دو،سه کیلوموزبگیرم.کم میادمیوه ها."میگفتم:"نه خوبه.باورکن همین ها
هم زیادمیاد.چون دیس بزرگه این طورنشون میده."چنددقیقه بعددوباره اصرارکرد.ازبس مهمان نوازبودنمی توانست نگران کم آمدن
میوه هانباشد.آخرسرطاقت نیاورد.لباس هایش راپوشیدوگفت:"خانوم من ازبس استرس کشیدم دل دردگرفتم!میرم دوکیلوموزبگیرم."
وقتی برگشت مانده بودم بااین همه موزچکارکنیم.دیس ازموزپرشده بود.حدسم درست بود.مهمان هاکه رفتند،کلی موززیادماند.به حمیدگفتم:"آخه مردمومن!توهم که دو،سه روزدیگه میری.بااین همه موزمیشه یه هییت راه انداخت."باوجوداینکه دیدچه قدر
موززیادمانده،ولی کم نیاورد.گفت:"اشکال نداره عزیزم.عمدازیادگرفتم.بریزتوکیفت ببرخونه ی مادرت.عوض این روزایی که اونجاهستی،دوکیلوموزبراشون ببر!"
ظرف هاراکه جابه جاکردم،نگاهم به اتیکت های روی اپن افتاد اتیکت اسم حمیدراکف دستم گذاشتم ونیم نگاهی به اوانداختم.باآرامش کارهایش راانجام میداد،ولی من اصلاحال خوشی نداشتم.سکوت شب ودردتنهایی روی دلم آوارشده بود.لحظه به لحظه احساس جداشدن ازحمیدآزارم میداد.
آن شب استرس عجیبی گرفته بودم.چندبارازخواب پریدم ومستقیم سراغ لباسهارفتم.درتاریکی شب چشمهایم رامیبستم ودست میکشیدم تامطمین شوم اثری ازدوختها وجای خالی اتیکتهانمانده باشد.خودم راجای دشمن میگذاشتم که اگرروی لباس دست کشیدمتوجه دوخت اتیکت هامی شودیانه؟لباس رابومی کردم وآهسته اشک میریختم دلم آرام وقرارنداشت.زیرلب شروع کردم به قرآن خواندن وازخداخواستم مواظب حمیدم باشد. جنس تنهایی روزسه شنبه برایم خیلی غریب بود.طعم دلتنگی های غروب جمعه راداشت.دست ودلم به کارنمی رفت.فضای خانه راغم گرفته بود.تیک تیک ساعت تنهاصدایی بودکه به گوش میرسید.دوست داشتم عقربه های ساعت رابکشم تاساعت دوونیم که حمیدزودتربه خانه برگردد،ولی حتی آنهاهم بامن لج کرده بودندوتکان نمی خوردند.بااین که گفته بودشایددیرتربیاید،سفره ی غذاراپهن کردم.شاخه ی گل راوسط سفره گذاشتم.به یادروزهای اول زندگی که چه قدرزودسپری شد.نمی خواستم باورکنم که این آخرین روزهای بودن حمیداست.مدام چشم هایم را می بستم وبازمیکردم تاباورم بشودزندگی من همه چیزش سرجای خودش است،دلشوره هایم بی علت است،این ماموریت هم مثل همه ماموریت هایی که حمیدرفته بودچندروزی دلتنگی ودوری داردوبعدآن چیزی که می ماند
خودحمیداست که به خانه برمی گردد.به خودم دلداری می دادم،ولی چنددقیقه بعدگویی کسی درون وجودم فریادمیزداین رفتن بی بازگشت است!دوست داشتم تاحمیدنیست یک دل سیرگریه کنم.اشکهایم تمامی نداشت.
آن روزخیلی دیرآمد.تقریباشب بودکه رسید.لباسهای نظامی تنش بود؛همه هم گل مالی.برای آماده سازی قبل ازماموریت به رزمایش رفته بودند.تمام وسایل شخصی اش راازمحل کارآورده بود.انگارالهامی به اوشده باشد.این کارش سابقه نداشت.بااینکه تاقبل ازاین حتی دوره های چندماهه ی زیادی رفته بود،ولی این اولین باری بودکه تمام وسایلش راباخودش آورده بود.