°•| ترک گناه |🏴•°
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_دویستودوازدهم🔗 به جای تماس حمید،پیامک های مشکوک شروع شد.اول خانم آقاسعی
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_دویستوسیزدهم🔗
پرسیدم:"حمیدمن شهیدشده مامان؟"سکوت کرد.این سکوت دنیایی ازحرف داشت.گفتم:"خداازعمرمن بردار،حمیدفقط پلک بزنه.دیگه هیچی نمیخوام."مادرم من رامحکم تربغل کردوگفت:"آروم باش دخترم."نفسم بالانمی آمد.من راکشان کشان به داخل اتاق بردند.روی مبل نشستم.همه دورمن نشسته بودندوگریه میکردند.گفتم:"برای چی گریه میکنید؟باورکنیددروغه!من سه روزپیش باحمیدم حرف زدم.گفته بهم زنگ میزنه."حالت شوک زدگی بدی داشتم.باهمه ی وجودم میخواستم کاری کنم که این حرفهاراباورنکنم.هق هق میکردم،ولی گریه نه مادرم خیلی نگرانم شده بود.به پدرم گفتم:"بریم خونه ی عمه.اینجابمونیم فرزانه دق میکنه!" درست بعدازاینکه من باحمیدبرای آخرین بارصحبت کرده بودم،یعنی چهارشنبه حدودساعت یازده شب،به خط دشمن زده بودند."ماموریت جعفرطیار،عملیات نصر،منطقه العیس سوریه،جنوب غربی حلب که مشهوراست به منطقه ی خضراء."درهمان عملیات بودکه
هم رزمان حمیدیعنی"زکریاشیری"و"الیاس چگینی"شهیدشدند.چون بدن مطهرشان زیرآواریک ساختمان مانده بود،نیروهانتوانستندپیکرشان رابه عقب برگردانندوپیکراین دوشهیدمدافع حرم قزوینی کنارحضرت زینب سلام ا...علیهاماند.
پاهای حمیدروی تله انفجاری رفته بودومتلاشی شده بود.تمام بدنش ترکش خورده بود.به آرزویش رسیده بودوشبیه حضرت عباس علیه السلام دست وپاهایش رابرای دفاع ازحریم حرم داده بود.به یکی ازهمراهانش گفته بودمن راببریدعقب که پیکرم دست دشمن نیفتد.گفته بودند:"حمیدجان!چیزی نیست.توخوب میشی.فعلاشرایطش نیست که عقب برگردیم."حمیدگفته بود:"اگه نمیشه فقط یه دست یافقط یه پای منوببریدبه مادرم وبه خانمم نشون بدید.اونهامنتظرن.".همسنگرهایش باچندچفیه پاهایش رابسته بودند،ولی خونش بند
نمی آمده.حمیدراباهمان حال دردل شب به یک نفربررسانده بودند.لحظه ی حرکت،دشمن نفربرراهم زده بود،ولی خدامیخواست که پیکرحمیدبرگردد.داخل نفربردونفرازرفقایش نشسته بودند.حمیدهنوزجان داشت.مدام میگفت:"ببخشیدخونم روی لباس های شمامیریزه.حلالم کنید
"رفقایش میگویندلحظات آخرذکرلبهایش"یاصاحب الزمان"بود.شدت خونریزی به حدی زیادبودکه حمیددرمسیرشهیدمیشود.
ازپنج شنبه خبربه خیلی هارسیده بود،ولی خانواده ی من وخانواده ی حمیدخبرنداشتند به خانه ی عمه که رسیدیم،کوچه وحیاط غلغله بود؛پرشده بودازفامیل ودوست وآشنا.دیدن عکسهای شوهرم،حمیدی که همین چندروزپیش داخل حیاط تلفنی بااوصحبت کرده بودم،برایم خیلی سخت بود.ازبین جمعیت که میگذشتم،صدای اطرافیان که باترحم میگفتند:"آخی،خانمش اومد!"جگرم راآتش میزد.دستم رابه دیوارگرفتم وازپله هابالارفتم.عمه شیون میکرد بغلش کردم.عمه بوی حمیدم رامیداد.باباهم آمد.هردوی مارابغل کرده بود.سه تایی داشتیم گریه میکردیم.فقط صدای گریه ی ماسه نفرمی آمد.گویی همه ی صداهادرصدای گریه ی ماگم شده بود.
فکرمیکردم شنیدن خبرشهادت حمیدسخت ترین اتفاق زندگی ام است،ولی این طورنبود!سختیهایی به سراغم آمدکه هرکدامشان وجودم راویران کرد؛سختیهایی که هزاربارمصیبت بارترازخبرشهادتش بود.گفتندفرزانه راببریدخانه تاوصیت نامه حمیدرابیاورد.این هاچیزهایی بودکه من راخردکرد.روزاولی که خبرشهادت حمیدراشنیده بودم بایدبه خانه مشترکمان میرفتم؛خانه ای که هنوزلباس های حمیدهمان طوری که خودش آویزان کرده بوددست نخورده مانده بود.
درراکه بازکردم یادروزی افتادم که همان جاایستاده بودم ودورتادورخانه رابدون حمیددیده بودم.روزی که دررابه همه ی خاطرات بدون حمیدبستم،ولی حالابدون حمیدبه همان خانه برگشته بودم.درودیوارخانه بامن گریه میکرد.ساعت ازکارافتاده بود لامپ هاسوخته بود.
انگاراین خانه هم فهمیده بودخانه خراب شده ام!به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛همان قرآنی که وصیت نامه هارابه امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
"مارابه سخت جانی خوداین گمان نبود!"تمام آن دقایق این بیت شعردرسرم میچرخیدوباورنمیکردم که هنوززنده ام.به معنای واقعی کلمه پیرشدم تاازخانه بیرون بیایم.وقتی گفتندبرویم پیکرحمیدراببینیم،یادقراری که بادلم گذاشته بودم افتادم.دلم نمیخواست پیکرحمیدبرگردد.منتظرپیکرنبودم.پیش خودم گفته بودم:"یاحمیدم سالم ازاین ماموریت برمیگرده یااگه شهیدشدبرای همیشه بمونه پیش حضرت زینب."
اعتقادداشتم وقتی یک شهیدجاویدالاثرمیشودوپیکرش روی خاکهامیماند،این امیدراداری کنارپیکرش یک گل زیباشکوفابشودکه وقتی بادمی وزدعطرآن گل درهمه ی عالم بپیچد.این یعنی زندگی.این یعنی شهیدت هنوزهم هست...