°•| ترک گناه |🏴•°
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_دویستوسیزدهم🔗 پرسیدم:"حمیدمن شهیدشده مامان؟"سکوت کرد.این سکوت دنیایی از
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_دویستوچهاردهم🔗
امادرگلزارشهداسردی سنگ مزاراحساس زندگی رادورمیکرد.وقتی روی قبرسنگ می آید،فاصله به خوبی حس میشود.چیزی که درراه خداباجان کندن هدیه کرده بودم،منتظربرگشتنش نبودم؛ولی روزی ماهمین بود.ازخانه یک راست به معراج الشهدارفتیم؛اول خیابان عبید.همه چیزروی دورتندرفته بود.چندساعت بیشترنگذشته بودکه من ازشهادت حمیدباخبرشده بودم.حالاپیکرش رابه قزوین آورده بودند.
میخواستم بگویم:"حمیدجان!توکه بامعرفت بودی.حداقل من روزودترخبرمیکردی.طاقت ندارم این قدرسریع همه چیزروباورکنم.بانبودنت کناربیام وهمه چی روتنهایی پیش ببرم."
به درورودی معراج که رسیدم،عطراسپندوگلاب همه جاراگرفته بود.چقدربرای حمیداسپنددودکرده بودم تاهرکجامیرودسالم برگردد.
معراج الشهدابیست تاپله بیشترندارد تابه بالابرسم،یک ساعت طول کشید.چندبارزمین خوردم.دورتابوت راخلوت کرده بودند.عمه که یابی هوش می شدیاخیره خیره به تابوت نگاه می کرد.بهت زده بود.
بالای سرتابوت حمیدایستادم وگفتم:"دروغه!عروسکه!الان دست می زنم بلندمیشه.دوباره شیطنتش گل کرده ومیخوادسربه سرم بذاره."
سمت چپ صورتش پربودازترکش.ازبالاسردورزدم وبه سمت راست رفتم.چشم های نیمه بازش راکه دیدم،خندیدم وگفتم:"حمید!شوخی بسه.
پاشودیگه.به خدانصف عمرشدم."
حس میکردم داردبامن شوخی میکند،یاشایدهم خواب رفته.پیش خودم گفتم:"الان دست میکشم توی موهاش.الان می بوسمش وبلندمیشه."چشمهایش رابوسیدم.سرم راعقب آوردم.انتظارداشتم بلندبشودواین داستان راهمین جاتمام کنیم.همه ی صورتش رابوسه باران کردم به این امیدکه تکانی بخورد.درطول زندگی،هروقت روی موتورمی نشست یاازبیرون می آمد،دستهای سردش رابین دستهایم میگذاشت.
حالاهم دستهایش سردسردبود.میخواستم بادستهایم گرمش کنم.سرم رامی بردم جلوتوی صورتش،نفس میکشیدم وهامیکردم تاگرم شود.
ناامیدشده بودم.روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم.حمیدیک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت،ولی الان اثری ازآن ماه گرفتگی نبود.بهانه ی دلم جورشده بود.عقب رفتم روی یک سکوایستادم وگفتم:"این شوهرمن نیست.این حمیدمن نیست.حمیدمن روی گردنش ماه گرفتگی داشت،ولی الان اون ماه گرفتگی نیست!
"بابامن راهمان بالای سکوبغل کرده بودوباگریه وصدایی گرفته گفت:"ازبدنش خون رفته،برای همین اثرماه گرفتگی ناپدیدشده."بعدبابابه بالای تابوت رفت.بندکفن رابازکرد.گفت:"فرزانه!بیاببین.همه جای بدنش ترکش خورده،الاسینه اش که سالم مونده."
تااین راگفت دوباره به بالای تابوت رفتم.یادحرف حمیدافتادم که درمجالس امام حسین علیه السلام محکم سینه میزدومیگفت:"فرزانه!این سینه هیچوقت نمیسوزه."همه جای پیکرتیروترکش خورده بود؛شکم،پاها،دست ها،گردن،صورت؛همه جابه جزسینه که کاملاسالم مانده بود.
دست لرزانم راروی سینه اش گذاشتم.دلم میخواست تپش قلب داشته باشد.زیردستم حس کنم که هنوزقلب حمیدمن می تپد،ولی هیچ خبری نبود.هیچ واکنشی نشان نمیداد.سخت ترین لحظات برای یک همسرهمین لحظات است.قلبی که یک عمربرای توتپیده،حالادیگرهیچ نبضی،هیچ حرکتی،هیچ حرارتی نداشته باشد.قلب حمیدمن ازحرکت بازایستاده بود؛همان قلبی که روزخواستگاری به من گفته بودعشق اول این قلب خداست،عشق دومش امام حسین علیه السلام است وشماعشق سوم من هستی."
طبق خواهشی که شب آخرداشتم وحمیدداخل وصیت نامه نوشته بود،قرارشدیک ربع باحمیدتنهاباشم.
بغلش کردم.نازش کردم.روی تنش دست کشیدم.همیشه به این لحظه فکرمیکردم که یک خانم دراین لحظات به شوهرشهیدش چه حرفی میتواندبزند؟برای این دقایق آخروبدون تکرارکلی حرف آماده کرده بودم،ولی همه یادم رفته بود.سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:"یادت باشه!دوستت دارم.خیلی خیلی دوستت دارم."سرم رابلندکردم.انگارکه منتظرجواب باشم.چندلحظه ای سکوت کردم.دوباره درگوشش گفتم:"حمید!دوستت دارم."
یادآن جمله ای افتادم که حمیدشب قبل ازرفتن گفته بود:"فرزانه!دلم رولرزوندی،ولی ایمانم رونمیتونی بلرزونی."درگوشش حلالیت خواستم.
گفتم:"حمیدم!ببخش اگردلت رولرزوندم.من روحلال کن.شهادتت مبارک عزیزم.سلام من روبه سیدالشهداءبرسون.به حضرت زهرابگوهدیه ی من روقبول کنن."
نمیگذاشتندبیشترازاین کنارحمیدبمانم.میگفتندخوب نیست پیکربیش ازحددرفضای بازباشد.
میخواستندحمیدمن راداخل سردخانه ببرند.برای بارآخردستم راروی صورتش گذاشتم.حمیدی که همیشه صورت گرم وپرازمحبتش رالمس میکردم،حالاسردسردبود؛سردی عجیبی که تامغزاستخوان آدم میرفت.گفته بودندچشمهای نیمه بازحمیدرانبندیدتامادروهمسرش رابرای بارآخرببیند.خودم چشم هایش رابوسیدم وبستم؛چشم هایی که هیچ وقت به گناه بازنشد.
🌹#پایان🌹