°•| ترک گناه |🏴•°
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_صدونودوسوم🔗 «فصل نهم» ما لقا را به بقا بخشیدیم... به واسطه دوستم کتاب د
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدونودوچهارم🔗
حمید مجبور مشغول سر و کله زدن با آبمیوه گیری بود که درست کار نمیکرد. چون توی مخابرات کار میکرد،دست به کار فنی خوبی داشت. هر چیزی که خراب میشد سعی میکرد خودش درست کند. از کلید و پریز گرفته تا لولا در و شیر آب. خیلی کم پیش میآمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند. داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم. با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت میکردم. اسمش را هم نمیتوانستم بگویم. ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظهای تاب دوریاش را نداشتم.
با صدای تلفن از عالم خاطرات بیرون آمدم. مسئول بسیج دانشگاه بود. اصرار داشت برای اردوی جدید الورود دانشگاه همراهش باشم. دلم پیش حمید بود نمیخواستم تنهاییش بگذارم،ولی دوستان دیگرم شرایط همکاری با کاروان راه نداشتند. بعد از موافقت حمید،هشتم آبان به همراه دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم. قبل از اردو برایش آش شعله زرد پختم. معمولا قبل از اردو هایی که میرفتم برایش دو سه وعده غذا میپختم و داخل یخچال میگذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند.
هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی میآمد. بعد از یک روز برگذاری کلاسهای آموزشی،روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم. دریا طوفانی بود. با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت «کاخ موزه پهلوی» حرکت کردیم. فصل پرتقال و نارنگی بود. بعضی از دانشجوها شیطنت میکردند و از میوههای درختان باغ جلوی موزه میچیدند.
با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین ......