eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم من با هر مأموریتی که رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری  کشور غریب؟ من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه، تو برگردی. اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا، ممکنه یکی دو ماه نباشی؟ از لغوشدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلا حرفش نمی آمد، ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد. تا چند روز حال خوبی نداشت. مأموریت های داخل کشور زیاد میرفت. از ماموریت های یکی روزه گرفته تا ده  پونزده روزه. اکثرشان را هم به پدر مادرحمید خم اطلاع نمیدادیم. این که نگران نشوند، ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود. گفته بودند برای رفتن مختار هستید. هیچ اجباری نیست. حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق را انتخاب کرده بود. دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان در سامرا  باشد. یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم . حمید ، اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک. یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا. فردا روزی اتفاقی میفته برای من. حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره. راضی نشدم. گفتم یعنی چی که اتفاقی برای من میوفته اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته، باید بری به اسم خودت حساب باز کنی. اصرار که کرد،قهر کردم. افتادم روی دنده ی لج تا این حرف ها از......
🚩 {ترک گناه1} 🏴
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_صدوهشتادوپنجم🔗 زبانش بیفتد. بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد.  صبح زود ر
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 مشخص کرده بودند را حتما بخوانند. آیه نهم سوره یاسین «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا  فأغشیناهم فهم لا یبصرون» را زیاد می‌خواند تا آقای محمد رضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن و داغشی ها نیفتاده باشد. سر تعریف خواب برای  آقای محمدرضایی خیلی حساس بود. میگفت این خواب چه خوب، چه بد، اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد. به جای این  کار ها متوسل بشیم. ختم ذکر و قرآن بگیریم که  زودتر از آقای محمدرضایی خبری بشه. این خانواده از این بی خبری خیلی زجر میکشن. برادر آقای محمدرضایی هم در  دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود. این جنس انتظار واقعا سخت و جان کاه بود. ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتابخوانی داشتیم. از طرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضان افتاده بود. شب قبل از اولین امتحان به حمید گفتم شوهر عزیزم! شام امشب با تو. ببینم چه می کنی. تا شام رو حاضر کنی، من چند صفحه ای درسم رو مرور کنم. بعد هم گرسنه و تشنه اش رفتم  سر درس تا  تا غذا آماده بشود. یک ساعت گذشت  شد دوساعت خبری نبود. رفتم آشپزخانه دیدم بله! سیب زمینی ها را با دقت تمام انگار خط کش گذاشته باشد خرد کرده گذاشته روی اجاق، ولی آنقدر شعله اجاق گاز را کم کرده بود که خود تابه هم داغ نشده بود، چه برسه به سیب زمینی ها! گفتم وای حمید روده بزرگه، روده کوچیکه رو قورت داد! خب شعله رو زیاد کن. با آرامشی مثال زدنی گفت  عزیزم! هولم نکن! باید مغزپخت...