🚩 {ترک گناه1} 🏴
📖کتاب رمان یادت باشد... #پارت_چهاردهم🔗 چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آنها نجابت می ب
📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_پانزدهم🔗
زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جوّ صحبت هایمان از این حالت جدّی و رسمی خارج بشود، پرسیدم: «اون وقت چقدر پس انداز دارین؟» گفت: «چیز زیادی نیست، حدود شش میلیون تومن.» پرسیدم: « شما با ۶ میلیون تومان میخوای زن بگیری؟!» در حالیکه میخندید، سرش را پایین انداخت و گفت: « با توکل به خدا همه چی جور میشه.» : « بعد ادامه داد بعضی شب ها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام.» گفتم: « اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصفه شب.» قبل از شروع صحبتمان اصلاً فکر نمی کردم موضوع این همه جدی پیش برود. هرچیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من می گفتم حمید تایید می کرد. پیش خودم گفتم: « اینطوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضعی که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشه!» به ذهنم خطور کرد که از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خورده بگیرم، ته دلم گفتم: « خب فرزانه! ت که همین مدلی دوست داری.» نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم را خوب می شناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم : «من آدم عصبی ای هستم، بداخلاق، صبرم کمه.
🌺@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_چهــاردهــم دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش که چشمم به یه مل
* 🍀﷽🍀
🌺🌸🌺🌸🌺
🌸🌺🌸
🌺
❤️﷽❤️
💞 #پارت_پــانــزدهــم
با صدای بی بی جون بیدار شدم
بی بی : آیه مادر،پاشو اذانه
- چشم
بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجادمو کنار سجاده بی بی پهن کردم وبعد از خوندن نماز دوباره خودمو انداختم روی تختمو خوابیدم
با نوازش دستی روی موهامو بیدار شدم اول فکر کردم بی بی جونه
بعد از اینکه خوب چشمامو باز کردم دیدم امیره
چه خوش اخلاق شده سر صبحی
- خودتی امیر ؟
امیر : نه ، همزادشم 😅، پاشو دیر مون میشه هاا
- باشه ،الان میام
به زور از تخت گرم و نرمم جدا شدمو رفتم سمت پذیرایی که دیدم همه مشغول صبحانه خوردن هستن بعد از سلام کردن رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم نشستم کنار بی بی
امیر : آیه زود باش ،رضا چند باره زنگ زده
- باشه
تن تن چند تا لقمه نون پنیر ،گردو گرفتم و خوردم و بلند شدم رفتم سمت اتاقم
از داخل کمدم مانتو مشکیمو با یه روسری لیمویی طرح دار و بیرون آوردمو
وزود لباسمو پوشیدم ،چادر مو سرم کردم کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
بی بی با دیدنم صلوات فرستاد
امیر : بریم آیه ؟
- اره بریم
از مامان و بی بی خداحافظی کردیم و رفتیم
داشتم کفشامو میپوشیدم که امیر گفت : آیه بیا اینجا با شکوفه های درخت عکس بندازیم
با دیدن شکوفه ها لبخندی زدمو دویدم سمت امیر
کنار امیر ایستادمو چند تا عکس گرفتیم و از خونه رفتیم بیرون که دیدم رضا و معصومه داخل ماشین منتظرن
رفتیم سوار ماشین شدیم
- سلام
رضا : سلام
معصومه : علیک ،میزاشتین ظهر میاومدین دیگه
امیر: ببخشید ،تقصیر این آیه بود ،صد بار صداش زدم تا بیدار شد
- ببخشید
رضا هم چیزی نگفت و حرکت کردیم ،توی راه ۴ تا شاخه گل نرگس با ۴ تا بطری گلاب خریدیم راهی گلزار شهدا شدیم
💕 #ادامه_دارد...
🌸
🌺🌸🌺
🌸🌺🌸🌺🌸