eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
📖کتاب رمان یادت باشد... 🔗 چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن‌ها نجابت می بارید.  مانده بودیم کداممان باید شروع کند.  نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛  از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد.  من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی وسط اتاق پهن بود؛  خون به مغزم نمی رسید. چند دقیقه سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید:« معیار شما برای ازدواج چیه؟»  به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم،  ولی آن لحظه واقعا جا خوردم.  چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد.  گفتم: « دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده.  ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه خمس و زکاتمون  بمونه.»  گفت: « این که خیلی خوبه.  من هم دوست دارم رعایت کنیم.»  بعد پرسید: « شما با شغلم مشکلی نداری!؟  من نظامی،  ممکنه بعضی روزا  ماموریت داشته باشم،  شبها افسر نگهبان بایستم،  بعضی شبها ممکنه تنها بمونید.»  جواب دادم: « با شغل شما هیچ مشکلی ندارم.  خودم بچه پاسدارم.  می دونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.  اتفاقاً من شغل شما رو هم خیلی هم دوست دارم.»  بعد گفت: « حتماً از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعداً  سر این چیزها به مشکل بخوریم. ازحقوق ما چیز زیادی در نمیاد.»  گفتم: « برای من این چیزها مهم نیست.  من با همین حقوق بزرگ شدم.  فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.»  همانجا یاد و خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: « من حاضرم حتی توی   خونه ای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه،  دیوارها رو  ملافه بزنیم،  ولی زندگی خوب و معنوی ای داشته باشیم»؛  حمید خندید و گفت: «  با این حال حقوقمو بهتون میگم که شما باز فکراتون رو بکنین؛  ماهی ششصد و پنجاه  هزار تومان چیزیه که دست مارو میگیره.» 🌺@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_سیــزدهــم امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشس
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش که چشمم به یه ملاقه روی میز افتاد ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش امیر : دیونه چیکار میکنی - آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه😏 امیر : خدا نکنه اون مثل تو باشه - دقیقن راست گفتی مثل من نیست مثل خودته یه تختش کمه امیر: عع آیه ،،میگم به دوستت این حرف و زدیااا - جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد هر چی دوست داشتی بهش بگو از آشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم: راستی ،جلوش مثل عزاییل ظاهر نشو که همیشه یه سلاح سرد همراهشه خدای نکرده دخلتو نیاره 😂 رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک تختم پهن کرده بود لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی پوشیدم موهامو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شدم که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم بی بی کنار تختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم کنارش دراز کشیدم بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد بی بی: تو و رضا خیلی بهم میاین با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد بی بی : دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزا رو لو میده سرمو بلند کردمو نگاهش کردم - چیو؟ بی بی: عشقو چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی واسه دیدنش لبخندی زدمو و چیزی نگفتم یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید من توی رویاهام غرق شده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم امیر بود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط آروم از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم و دیدم امیر روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده رفتم کنارش نشستم - به چی نگاه میکنی امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟ - در باره چی؟ امیر برگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،در باره لایه اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی صورتم امیر: هیییسسس میخوای همه رو خبردار کنی - آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه امیر: تا قبل از اینکه نظر سارا رو راجبه خودم ندونستم دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه - باشه امیر: صحبت میکنی دیگه؟ - باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای 😅 امیر: یعنی باج گیر خوبی هستیااااا یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه عمو اینا رو شنیدم صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم با مشتم زدم به بازوش - این چه کاری بود کردی 😠 امیرم زد زیر خنده - کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟ امیر : چیزی نشده داداش ،برو بخواب رضا: باشه شب بخیر امیر : شب تو هم بخیر یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت خونه ،آروم در اتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به صدای رضا اینقدر حرص خوردم که خوابم برد 💕 ... 🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸