🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_100🌹 #محراب_آرزوهایم💫 بعد از ظهر با فاصلهی کمی محمد آقا و امیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_101🌹
#محراب_آرزوهایم💫
هانیه ازم قول میگیره که بعد از ناهار دوباره برگردم پیشش و باهاش درس کار کنم. به قولم عمل میکنم و چند ساعتی طبق خواستهش فارق از تمام اتفاقات دور و برم به یاد قدیم باهاش درس میخونم و از آخرم برای اطمینان چند سوالی ازش میپرسم.
عزم رفتن میکنم، از جام بلند میشم و چادر رنگیم رو از روی تختش برمیدارم، همینطور که چادرم رو سرم میکنم نگاهم به حیاط میافته، دوتا خانم چادری از خونهمون بیرون میان و بعد از خداحافظی با مامان میرن. هانیه که متوجه توقفم میشه رد نگاهم رو میگیره و متوجه حضور دوتا خانم غریبه میشه. به پنجره نزدیک تر میشم تا شاید بتونم بشناسمون.
- هانی، اینا کی بودن؟
- من چمیدونم مهمون شما بودن.
- تو این خونه اتفاقات عجیب غریبی داره میافته، تا سر در نیارم شب نمیتونم بخوابم.
قبل از اینکه جوابی بده به سمت خونه پا تند میکنم، با شتاب در رو باز میکنم که مامان با ترس سمتم برمیگرده و میگه:
- چی شده؟ مگه دنبالت کردن؟
برای اینکه اوضاع رو طبیعی جلوه بدم لبخند زورکیای میزنم و به سمتش میرم.
- پام لیز خورد.
- یکم حواست رو جمع کن دختر بازخودت رو ناقص نکنی.
نگاهم به ظرفهای روی میز میافته و از همونجا شروع میکنم به پیگیری ماجرا.
- مامان؟
ظرفهای چینی روی میز رو روی هم میزاره و به سمت آشپزخونه میره.
- بله؟
- اینا کی بودن اومده بودن؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه میوهها رو داخل سبد برمیگردونه و دوباره رفتار سردش رو پیش میگیره.
- عمه امیرعلی با دخترش.
با شنیدن این حرف بدنم یخ میکنه و زبونم بند میاد اما سعی میکنم حالت قبلم رو حفظ کنم تا مامان بویی از ماجرا نبره و شروع به سیم جین کردنم نکنه.
- اینجا چیکار میکردن؟
- تو که انقدر فوضول نبودی نرگس جان.
از داخل سبد یکدونه سیب کش میرم و با یک حرکت روی اپن میشینم.
- مامان دیگه اذیت نکنین، بگین منم بالاخره خواهرشم باید از موضوع خبر دار بشم.
چند لحظهای رنگ نگاهش تغییر میکنه اما سریع بحث رو میپیچونه که دلیلش برام مبهم باقی میمونه.
- بهجای اینکه اونجا بشینی من رو سیم جین کنی بیا این چند تیکه ظرف رو بشور دستهام دیگه توان نداره.
ته مونده سیبم رو داخل سطل کنار دست شور میندازم و سعی میکنم دلش رو به دست بیارم تا بتونم کمی اطلاعات به دست بیارم.
- الهی من قربون اون دستهای قشنگت بشم.
- خدا نکنه عزیز دلم.
اسکاج رو به مایع ظرف شویی آغشته میکنم و دست به کار میشم، در همون حال با نگاه معصومی خیره میشم به چشمهاش.
- بگو دیگه مامان قشنگم.
- از دست تو دختر، اومده بودن نظر امیرعلی رو بدونن.
چشمهام دو برابر معمول باز میشن، از شدت تعجب کمی تن صدام بالا میره و مثل بمب منفجر میشم که از خندهی من مامان هم خندهش بلند میشه.
- وا!
- چشمهات رو اینجوری نکن شبیه غورباقه میشی.
- تا جایی که ما خبر داریم قبلاها پسرها میرفتن دنبال جواب نه دخترها، بد دوره زمونـ...
از شدت خنده حرفم نیمه کاره میمونه و دستم رو روی دلم میزارم تا از خنده وسط آشپزخونه غش نکنم.
- نگو اینجوری دختر جان بعدم ببند اون شیر آب رو اسراف میشه...
🏴@TARKGONAH1