eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_102🌹 #محراب_آرزوهایم💫 شیر رو می‌بندم، با هم برمی‌گردیم داخل پذی
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 به سمت اتاقم میرم که بغض به گلوم چنگ می‌ندازه اما قبل از اینکه سر باز بزنه به محض دیدن اسم دایی روی گوشیم با خوشحالی به سمتش میرم و جواب میدم. - جانم دایی؟ با خنده جوابم رو میده. - منتظر بودی؟ - نخیرم. دوباره خنده‌ای می‌کنه، به‌خاطر کارهای زیادش سریع خبر خوشش رو بهم می‌رسونه و قطع می‌کنه. - ساعت‌های هفت میام دنبالت بریم بیرون. چشم‌هام از فرط خوشحالی برق می‌زنن و با کمال میل حرفش رو قبول می‌کنم. صبر نمی‌کنم و با خوشحالی میرم که این خبر مسرت بخش رو به مامان اطلاع بدم تا غیر مستقیم بگم که به اون مجلس عذاب آور نمیام. - مامان می‌خوام امشب با دایی برم بیرون. با حرص سر جاش می‌ایسته و چشم غره‌ای بهم میره. - از دست تو، چرا نمی‌خوای بیای؟ بی‌تفاوت شونه‌ای بالا می‌ندازم و نگاهم رو در حلقه می‌چرخونم. - خودتون می‌دونین از این مجلس‌ها خوشم نمیاد، اگه یادتون باشه برای مجلس هانیه هم نیومدم. بی‌توجه مشغول غذا درست کردنش میشه. - چمیدونم هرکاری دوست داری بکن. برای اینکه زمان زودتر بگذره با کارهای هانیه خودم رو مشغول می‌کنم تا اینکه صدای گوشیم بلند میشه، با سر حاضر میشم و به سمت در میرم. با خوشحالی از مامان و حاجی خداحافظی می‌کنم و به سمت ماشین دایی میرم، بی‌مقدمه با شوق زیادی می‌پرسم. - کجا قراره بریم؟ - سلام عرض می‌کنم خدمت شما سرکار خانم عجول. پشت چشمی نازک می‌کنم و جوابش رو میدم که با خنده میگه: - می‌خوام رستوران رفیقم ببرمت. - همون رستوران سنتیه؟ سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون میده، پاش رو روی گاز فشار میده و با سرعت به سمت مقصد حرکت می‌کنه. قبل از داخل شدن، نگاهی به تابلوی چوبی بالای در می‌ندازم که دست دایی پشتم می‌شینه، سه تا پله‌ی روبه‌روم رو طی می‌کنم و نگاهم رو بین تخت‌های رستوران می‌چرخونم، به سمت یکیشون میرم که کنار حوضچه کوچیکی قرار گرفته و دایی هم همراهم میاد. کفش‌هام رو در میارم، به کمک دایی روی تخت می‌شینم و گارسون میاد برای گرفتن سفارشمون، دایی نگاهی گذرا به منو می‌ندازه و آخر از من نظر می‌خواد. - چی می‌خوای؟ نگاهی به غذاها می‌ندازم، تصمیم رو که می‌گیرم آروم بهش میگم: - یک پرس بختیاری با ماست و نوشابه. روبه گارسون سر می‌چرخونه، سفارشم رو به دو پرس تغییر میده و به سمت آشپزخونه راهیش می‌کنه. در سکوت نگاهی به اطراف می‌ندازم، حس قشنگی داره شنیدن صدای شرشر آب در کنار نمای چشم نواز دیوارهای آجری و کاشی کاری شده، تخت‌های دور تا دور که روشون با گلیم‌های قرمز رنگ و پشتی‌های شبیه بهشون تزئین شده. ‌ با صدای دایی افسار نگاهم رو به دست می‌گیرم و بهش خیره میشم. - خب نرگس خانم، از راهیان بگو، چجوری بود؟ با این سوالش حسابی سر شوق میام و شروع می‌کنم به تعریف کردن، اما به تهش که می‌رسم بی‌توجه به تمام حرف‌هام با مزاح خاص خودش پای امیرعلی رو وسط می‌کشه که حسابی می‌خوره توی ذوقم. - اونجا امیرعلی مواظبت بود یا گوشش رو بپیچونم؟ - وای دایی! من دیگه بزرگ شدم و از پس خودم برمیام، مثلا بیست و دو سالمه. دست به سینه تکیه میده به پشتی پشت سرش و حق به جانب میگه: - هرچی هم باشه توی سفر باید یک مردی حواسش باشه. مثل همیشه ازش کم نمیارم و شروع می‌کنم به رد کردن حرف‌هاش. - وقتی کاروانی رفته بودیم لازم نبود مردی حواسش باشه، پنج تا دختر بودیم خودمون مراقب همدیگه بودیم. با صدای کنترل شده‌ای می‌خنده و میگه: - فمنیستی دیگه چیکارت کنم. برای تموم شدن این بحث مثل خودش می‌خندم اما روی حرف‌هام پافشاری می‌کنم. - راست میگم دیگه... 🌈@TARKGONAH1