°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_102🌹 #محراب_آرزوهایم💫 شیر رو میبندم، با هم برمیگردیم داخل پذی
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_103🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به سمت اتاقم میرم که بغض به گلوم چنگ میندازه اما قبل از اینکه سر باز بزنه به محض دیدن اسم دایی روی گوشیم با خوشحالی به سمتش میرم و جواب میدم.
- جانم دایی؟
با خنده جوابم رو میده.
- منتظر بودی؟
- نخیرم.
دوباره خندهای میکنه، بهخاطر کارهای زیادش سریع خبر خوشش رو بهم میرسونه و قطع میکنه.
- ساعتهای هفت میام دنبالت
بریم بیرون.
چشمهام از فرط خوشحالی برق میزنن و با کمال میل حرفش رو قبول میکنم. صبر نمیکنم و با خوشحالی میرم که این خبر مسرت بخش رو به مامان اطلاع بدم تا غیر مستقیم بگم که به اون مجلس عذاب آور نمیام.
- مامان میخوام امشب با دایی برم بیرون.
با حرص سر جاش میایسته و چشم غرهای بهم میره.
- از دست تو، چرا نمیخوای بیای؟
بیتفاوت شونهای بالا میندازم و نگاهم رو در حلقه میچرخونم.
- خودتون میدونین از این مجلسها خوشم نمیاد، اگه یادتون باشه برای مجلس هانیه هم نیومدم.
بیتوجه مشغول غذا درست کردنش میشه. - چمیدونم هرکاری دوست داری بکن.
برای اینکه زمان زودتر بگذره با کارهای هانیه خودم رو مشغول میکنم تا اینکه صدای گوشیم بلند میشه، با سر حاضر میشم و به سمت در میرم. با خوشحالی از مامان و حاجی خداحافظی میکنم و به سمت ماشین دایی میرم، بیمقدمه با شوق زیادی میپرسم.
- کجا قراره بریم؟
- سلام عرض میکنم خدمت شما سرکار خانم عجول.
پشت چشمی نازک میکنم و جوابش رو میدم که با خنده میگه:
- میخوام رستوران رفیقم ببرمت.
- همون رستوران سنتیه؟
سرش رو به نشونهی مثبت تکون میده، پاش رو روی گاز فشار میده و با سرعت به سمت مقصد حرکت میکنه.
قبل از داخل شدن، نگاهی به تابلوی چوبی بالای در میندازم که دست دایی پشتم میشینه، سه تا پلهی روبهروم رو طی میکنم و نگاهم رو بین تختهای رستوران میچرخونم، به سمت یکیشون میرم که کنار حوضچه کوچیکی قرار گرفته و دایی هم همراهم میاد.
کفشهام رو در میارم، به کمک دایی روی تخت میشینم و گارسون میاد برای گرفتن سفارشمون، دایی نگاهی گذرا به منو میندازه و آخر از من نظر میخواد.
- چی میخوای؟
نگاهی به غذاها میندازم، تصمیم رو که میگیرم آروم بهش میگم:
- یک پرس بختیاری با ماست و نوشابه.
روبه گارسون سر میچرخونه، سفارشم رو به دو پرس تغییر میده و به سمت آشپزخونه راهیش میکنه.
در سکوت نگاهی به اطراف میندازم، حس قشنگی داره شنیدن صدای شرشر آب در کنار نمای چشم نواز دیوارهای آجری و کاشی کاری شده، تختهای دور تا دور که روشون با گلیمهای قرمز رنگ و پشتیهای شبیه بهشون تزئین شده.
با صدای دایی افسار نگاهم رو به دست میگیرم و بهش خیره میشم.
- خب نرگس خانم، از راهیان بگو، چجوری بود؟
با این سوالش حسابی سر شوق میام و شروع میکنم به تعریف کردن، اما به تهش که میرسم بیتوجه به تمام حرفهام با مزاح خاص خودش پای امیرعلی رو وسط میکشه که حسابی میخوره توی ذوقم.
- اونجا امیرعلی مواظبت بود یا گوشش رو بپیچونم؟
- وای دایی! من دیگه بزرگ شدم و از پس خودم برمیام، مثلا بیست و دو سالمه.
دست به سینه تکیه میده به پشتی پشت سرش و حق به جانب میگه:
- هرچی هم باشه توی سفر باید یک مردی حواسش باشه.
مثل همیشه ازش کم نمیارم و شروع میکنم به رد کردن حرفهاش.
- وقتی کاروانی رفته بودیم لازم نبود مردی حواسش باشه، پنج تا دختر بودیم خودمون مراقب همدیگه بودیم.
با صدای کنترل شدهای میخنده و میگه:
- فمنیستی دیگه چیکارت کنم.
برای تموم شدن این بحث مثل خودش میخندم اما روی حرفهام پافشاری میکنم.
- راست میگم دیگه...
🌈@TARKGONAH1