•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_22🌹
#محراب_آرزوهایم💫
برای دور شدن افکارم، سرم رو تکون میدم و میخندم.
بعضی از اونها تقریبا لباسهایی مثل داعشیها تنشون هست اما چهرههاشون خیلی فرق داره. همشون بدون استثنا چهرههای خندون و مهربونی دارن.
دوباره ذهنم خارج میشه و اینبار میره سمت پسرهای هیأت دایی و با خنده افکارم رو دور میکنم.
یکم که دقت میکنم بین عکسها عکس مرد مسنی که همهی موها و ریشهاش سفید شده خیلی به چشم میاد، اکثراهم با همهی جوونها عکس داره، اینجوری که به نظر میرسه باید فرماندهشون باشه. زیر یکی از عکسها رو میخونم که نوشته "شهید مصطفی صدرزاده" و کنارش بازهم اون مرد مسن.
- خدایا شکرت! اگه اینها نبودن معلوم نبود اون داعشیهای وحشی الآن توی ایران چیکار میکردن.
نگاهم به ساعت پایین لپتاپ میافته که ساعت شیش رو نشون میده، بدون معطلی در لپتاپ رو میبندم و سراغ کتابهام میرم.
تمام شب رو به فکر فردا سر میکنم. به اینکه قراره برم پیش بابا محسنم، کلی حرف دارم که بهش بزنم؛ به خونهی خاله که چه اتفاقاتی پیش رومه. همینطور که فکرم درگیره، کمکم چشمهام گرم میشه و خوابم میبره...
***
قبل از اینکه اتوبوس راه بیافته با عجله سوار میشم و منکارتم رو، روی صفحهی دیجیتالی میزارم. به دلیل نبودن جا مجبور میشم وایستم و دستیگرهی اتوبوس رو بگیرم.
پیاده که میشم، نازنین رو میبینم که داره سمت دانشگاه میره، سمتش پا تند میکنم تا بهش برسم.
- نازنین، نازنین، نازنین.
تا صدام رو میشنوه سرجاش میمونه تا بهش برسم.
نفس نفس زنان بهش میرسم و میگم:
- چرا جای ایستگاه منتظرم نموندی؟
- هرچی صبر کردم دیدم نیومدی گفتم کلاس دیر میشه.
- دمت گرم به تو میگن رفیق.
- قربونت.
میزنه زیر خنده و راه میافته.
- نازی؟
- هوم؟
- بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
- تصمیم کبری؟
- خیلی بینمکی! دربارهی خونهی خالهم میگم، میخوام فردا برم اونجا بمونم.
- نرگس یک چیزی بگم؟
- بله؟
- این پسره که سمت راست من وایستاده، تقریبا سه چهار روزه اینجا وایمیایسته من و تو رو دید میزنه.
- این همه دختر از کجا معلوم که من و تو باشیم؟
- خب منم مثل تو فکر میکردم اما دیروز تا دم دانشگاه باهامون اومد.
تا میخوام برگردم، با آرنجش میزنه به بازوم و میگه:
- ضایع بازی در نیار بهش محل نده خودش میزاره و میره.
ابرویی بالا میندازم و به راهمون ادامه میدیم.
بعد از دانشگاه از نازنین خداحافظی میکنم، منتظر دایی میمونم تا بیاد و باهم بریم بهشت رضا.
تا میاد با خوشحالی سوار میشم و میریم پیش بابام.
تا از ماشین پیاده میشم، چشمم میافته به سنگ سفیدش که بین اون همه سنگ سیاه و کوتاه و بلند بهم لبخند میزنه. زود تر از دایی میرم پیشش و کنارش میشینم.
- سلام بابای گلم، چطوری؟ خوبی؟
راستی! امروز دایی رو هم با خودم آوردم. خیلی خوشحال شدی نه؟
لبخندی مهمون لبهام میشه که دایی با یک بطری آب نزدیکمون میشه و دوتا انگشتش رو روی سنگ قبر میزاره، زیر لب براش فاتحه میخونه و کارش که تموم میشه، در بطری رو بازی میکنه و آب، روی سنگ سفیدش جاری میشه و همراه با دست دایی راهشون رو تندتر روی زمین طی میکنن.
- میبینی محسن جان؟ رفتی و الآن دخترت نگاهش به دهن همهست که یکی یک کلمه بگه بهشت رضا و از همه زودتر حاضر بشه. حواست باشه این رسمش نبود!
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1