°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_22🌹 #محراب_آرزوهایم💫 برای دور شدن افکارم، سرم رو تکون میدم و می
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_23🌹
#محراب_آرزوهایم💫
لبخند تلخی روی لبهام میشینه.
- من میرم یک سری به رفقام بزنم، هر وقت خواستی جایی بری بهم زنگ بزن، بیخبر جایی نری! خب؟
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم. دایی تنهامون میزاره و میره.
- نمیخوام ناشکری کنم ولی میبینی با رفتنت چجوری من رو آواره کردی؟ همهش باید ببینم بقیه دربارهم چی تصمیم میگیرن و کجا باید برم. الآن هم که باید برم با اون وروره جادو همخونه بشم. راستی بابا! مگه دایی چندتا دوست داشته که مردن؟ آخه دایی سنی نداره که! بابا جون اخلاق دخترت رو که میدونی، یک چیزی بیاد توی ذهنش دیگه ول کن نیست. اگه رخصت بدین که برم پی پرس و جو.
تلفنم رو در میارم، دنبال شمارهی دایی میگردم تا آدرس رو ازش بگیرم و برم پیشش.
بعد از کلی گشتن، بالاخره پیداش میکنم و تا نگاهم به سنگ نوشتهها میخوره دلم میلرزه، روی تمامش نوشته شهدای گمنام! یک چیزهایی دربارهشون شنیدم، اما باید از خود دایی پرسم.
به دایی که میرسم، متوجهم نمیشه. تا کنارش میشینم نگاهم به گونههای خیسِ اشکش میافته، بخاطر همین تصمیم میگیرم حرفی نزنم. اشکش رو پاک میکنه و با لبخند مهربونی میگه:
- چه زود اومدی.
مرددم که سوالاتم رو ازش بپرسم یا نه.
- اوم...دایی...میشه...
- جان دایی؟
- شما چطور با اینها دوست بودین؟ آخه اسمهاشونم که ننوشتن شما تشخیص بدین کی هستن!
با همون لبخند روی لبش مثل همیشه سر صحبت رو باهام باز میکنه.
- تو با چه کسی دوست میشی؟
سوالش کمی برام گنگه و هدفش رو از این سوال نمیفهمم.
- خب، با کسی که باهاش راحت باشم و باهم تفاهم داشته باشیم.
- خب دلیل منم همینه و از همه مهمتر اینکه هدفم با دوستهام یکیه.
با بهتی که توی نگاهم مشخص هست چند ثانیهای سکوت میکنم.
- یعنی، منظورتون اینه که میخوایین شهید گنمام بشین؟ آره دایی؟
نگاهش رو به نوشتهی روی سنگ قبر میده و با لبخند خیلی خاصی میگه:
- آره انشاءالله، آرزومه.
یک لحظه به نبودش فکر میکنم و ته دلم خالی میشه، قطره اشکی روی صورتم سر میخوره که از نگاهش دور نمیمونه.
- چرا گریه میکنی؟
با بغضی که از فکرهای چند ثانیهای پیش به گلوم چنگ انداخته میگم:
- نمیتونم تحمل کنم که پیشم نباشین.
- پس حضرت زینب چجوری تحمل کردن پیش برادرشون نباشن؟
از حرفم خجالت میکشم و سرم رو به زیر میندازم.
- اینا شهید گمنامن دایی جان، اینا از همه چیزشون گذشتن حتی اسم و رسمشون.
نفس عمیقی میکشه و ادامه میده.
- ایناها فهمیدن که اینجا دنیاست، حتی ارزش داشتن اسم رو هم نداره.
به محض تموم شدن حرف دایی صدای اذون توی کل بهشت رضا میپیچه. حال و هوای عجیبی بهم دست میده. از جام بلند میشم و چشمهام رو میبندم، این صدا همیشه باعث آرامشم میشه. نسیم ملایمی میوزه و صدای پیچشش لابهلابه درختها با اذون موسیقی قشنگی رو مینوازه. اجازه میدم نسیم پوست لطیف صورتم رو نوازش کنه، اذون لالایی قشنگی برای بیقراریهای دلمه.
دست دایی پشتم میشینه و میگه:
- بریم نماز؟
پیشنهادش رو قبول میکنم و باهم سوار ماشین میشیم و سمت مسجد بهشت رضا میریم.
توی مسجد نمازم رو فرادا میخونم و منتظر دایی میشینم. بعد مسجد برای اینکه وقت کفاف نمیکنه تا بریم خونه برای غذا درست کردن، میریم رستوران.
- دایی!
- جان دایی؟
- من امشب میخوام برم خونهی خاله.
- باشه پس ساعت هفت و نیم که از سرکار اومدم آماده باش که ببرمت.
تا به خونهی دایی میرسم، میرم سراغ چمدون زرشکی رنگم که چند روز پیش باهاش اومدم و الآن هم دارم میرم. تکتک لباسهام رو با نظم خاصی داخلش میچینم و بعد از اینکه کارم تموم میشه، استراحت کوتاهی میکنم تا دایی بیاد و باهم بریم...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1