•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_32🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چند دقیقهای صبر میکنم و از اتاق بیرون میرم که به محض خروجم خاله با حسرت میگه:
- تو کِی بیدار شدی؟ مامانت همین الآن رفت.
سعی میکنم که به روی خودم نیارم.
- واقعا؟ راستی خاله هانیه هنوز نیومده؟
صدای گوش خراشش از توی اتاق میاد.
- چرا عشقم، سلام.
- علیک.
خاله به سمت یخچال میره و هم زمان میگه:
- بیا خاله جان غذاهای ظهر رو برات گرم کنم بخوری.
- ممنون اشتها ندارم.
- وا! مگه میشه؟ دیشب هم هیچی نخوردی، حرف نباشه.
خندهی آرومی میکنم و حرفی نمیزنم. هانیه با اعتراض میاد توی آشپزخونه و میگه:
- اه مامان! چقدر این نرگس رو لوسش میکنی.
چشم و ابرویی براش نازک میکنم و جوابش رو میدم.
- تا چشمهات از کاسه درآد.
- ایش!
خاله مشغول کارهاش میشه و از اونجا خارج میشم تا مزاحمش نباشم، هانیه سریع میاد بهم میچسبه و دم گوشم میگه:
- میدونی چی شده؟
- نه، چی شده؟
- امیرعلی گم شده!
ازم جدا میشه و پقی میزنه زیر خنده. در حالی که روی مبل میشینم، به دیوونه بازیهاش میخندم.
- کله شق!
کنارم میشینه و کمی جدی میشه.
- باور کن راست میگم! همه دربهدر دنبالشن.
خنده روی لبم محو میشه و شونهای بالا میندازم. هانیه از جاش بلند میشه و میگه:
- من میرم درس بخونم.
- منم میخوام درس بخونم، بیا بریم تو حیاط.
حالت متفکرانه به خودش میگیره و در جواب میگه:
- بزار فکرهام رو بکنم، شاید جوابم مثبت باشه.
از جام بلند میشم و همزمان اداش رو درمیارم.
- برو بابا، زود وسایلت رو بردار، من ناز کشیدن بلد نیستم، به کسی که بخوای بله رو بدی آقا مهدیاره نه من!
نفسش رو فوت مانند به بیرون میده.
- لا اله الا الله.
کلید کنار در رو فشار میدم و کل حیاط روشن میشه. با همدیگه میریم به سمت پاتوق همیشگیمون و بند و بساطمون رو پهن میکنیم، چند دقیقهای مشغول درس خوندن میشیم تا اینکه صدای کفشهای یک نفر، حواسم رو پرت میکنه. سرم رو بلند میکنم، نگاهم به حاجی میافته. هانیه که متوجه حضورش میشه، سریع چادرش رو جمع و جور میکنه و به احترامش بلند میشه.
- سلام محمد آقا.
- سلام دخترم راحت باشین.
چهرهی نگران و لبخند مضطربش، حالم رو دگرگون میکنه. تا میخوام لب باز کنم، با صدای مامان ملیحه و در انتها حضورش سکوت میکنم و حرفی نمیزنم.
چادرش رو به سرش میکشه و تلفن حاجی رو که در حال زنگ زدنه، سمتش میگیره.
- محمد آقا گوشیت رو نبردی داره زنگ میزنه.
با "ممنون" زیر لب تلفنش رو میگیره و کنار گوشش میزاره، کمتر از یک دقیقه چهرهش گرفتهتر از قبل میشه و میگه:
- ممنون... نه زحمت کشیدی...بازم ممنونم... خداحافظ.
نگاه مامان نگرانتر میشه و خیره میشه توی چشمهای حاجی.
- آقای منصوری بود، گفتش امیرعلی از دیروز اونجا هم نرفته.
وقتی که بهشون نگاه میکنم، رابطهی خوبشون بهم حس خوبی میده اما سریع به خودم گوشزد میکنم که الآن وقتش نیست!
دو دل میشم که از ماجرای دیروز چیزی بهشون بگم یا نه.
از طرفی نمیتونم این همه دلواپسی و نگرانیشون رو تحمل کنم و از طرف دیگه مهدیار گفت به کسی چیزی نگم، باید چیکار کنم؟
جنگ عجیبی بین قلب و مغزم پیش میاد و مثل همیشه قلبم پیروز میدون میشه.
با من و من سعی میکنم حرفم رو بزنم.
- اوم...مامان...
- جان؟
- دیشب که خواستگاری هانیه بود...اومدم پایین که جزوهم رو بردارم...همونجا آقا امیرعلی با یک ماشین مشکی رفت.
حاجی زودتر از مامان سوال پیچم میکنه.
- کجا رفت؟
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1