°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_38🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نفس عمیقی میکشم که سینهم رو به سوزش مین
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_39🌹
#محراب_آرزوهایم💫
- هرچی که دیده بود رو برام تعریف کرد اما همه چیز رو به خانوادهت نگفت، فقط گفت بردنت. دختر زرنگیه! بهش گفتم که به کسی چیزی نگه. همین رو هم مجبور شده بود بگه.
- خوبه پس اوضاع زیاد هم بهم نریخته.
همهشون میخندن و حرفم رو تأیید میکنن. سرمم که تموم میشه، با مهدیار سوار ماشین میشیم که مهدیار با خنده میگه:
- پیش به سوی عملیات.
تا دستش به سمت زنگ میره، مردد برمیگرده سمتم و نگاهم میکنه.
- بعد از ظهره، نکنه خواب باشن!
- نه، زنگ پایین رو بزن.
زنگ رو که میزنه، صدای ملیحه خانم توی آیفون میپیچه.
- بفرمایین؟
- سلام حاج خانم، امانتیتون رو آوردم.
بلافاصه در خونه باز میشه و صدای پاشون رو میشنوم که به سمت حیاط پا تند میکنن. تا بهشون میرسیم، بابا با اخم تلخی شروع میکنه به توبیخ کردنم، تنها کاری که میکنم، سرم رو پایین میندازم و به حرفهاش گوش میدم.
- کجا بودی تا الآن؟ چرا خبر ندادی؟ نمیگی نگران میشیم؟ الآن چند روزه حتی یک تماسم نگرفتی؟
با صدای بلند بابا، مریم خانم و دخترها هم میان توی حیاط.
چند ثانیهای که سکوت میکنه، جلوش خم میشم و دستش رو میبوسم.
- سلام باباجان، من خوبم، شما خوبین؟ بریم داخل براتون توضیح بدم؟
ملیحه خانم سریع طرفداریم رو میکنه.
- آره بیاین بریم داخل یک وقت مزاحم همسایهها هم نشیم.
تا قدم برمیداریم، مهدیار عقب نشینی میکنه و تصمیم میگیره تک و تنها ولم کنه.
- من مزاحمتون نمیشم دیگه، طبق قولم آوردمش شما هم خوب تنبیهش کنین.
بابا لبخندی میزنه و در پاسخ میگه:
- مزاحم چیه باباجان! هرطور خودت راحتی.
- پس با اجازهی همگی من میرم...
☞☞☞
جو اونقدر سنگینه که با هانیه تصمیم میگیریم توی آشپزخونه و در پشت صحنه باشیم که خاله مریم، هانیه رو صدا میکنه.
- هانیه یک سینی چایی بیار.
و در ادامه نوبت من میشه و مورد خطاب حاجی قرار میگیرم.
- بابا جان زنگ بزن آقا مهدی بگو امیرعلی خونهست.
- چشم.
گوشیم رو از روی اپن برمیدارم، شمارهی دایی رو میگیرم و قرار میشه هرچه زودتر خودش رو برسونه.
توی پذیرایی میرم و آروم میگم:
- دایی گفتن مسجد بودن الان میان اینجا.
- ممنون.
نگاهم به شازده میافته که بدجوری توی دردسر افتاده. از همون ابتدا تا الآن یک کلمه حرف نزده، زل زده به گلهای قالی و توی فکر عمیقی به سر میبره. زیر لب چیزی مثل "خدایا خودت کمکم کن" زمزمه میکنه و چشمهاش رو میبنده.
به محض ورود هانیه با سینی چایی توی دستش، آیفون به صدا در میاد.
- من در رو باز میکنم.
دایی که داخل میشه، بعد از سلام و احوال پرسیها نگاهی به امیرعلی میندازه و با پوزخند میگه:
- چه عجب چشم ما به جمال شما منور شد!
لبخندی میزنه اما جوابی نمیده، به خواستهی حاجی دوباره همه میشینن.
- بشینین که قراره بازجویی بشه.
اینبار پوزخند دایی به خنده تبدیل میشه و میگه:
- اوه اوه همه سکوت رو رعایت کنین، دادگاه پدر و پسریه.
همیشه اخلاقیات و رفتارهای دایی خیلی به دلم مینشینه، به محض ورودش، جو به اون سنگینی رو میشکونه و همه رو به خنده وا میداره.
هانیه دستم رو میکشه و به زور توی آشپزخونه میکشونتم...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1