eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 دو هفته‌ای گذشته و امروز اولین روزِ که مراسم‌های دهه‌ی فاطمیه شروع میشه. چند روزی هست که پرچم‌های مشکی رنگ رو در آوردن و خونه رو مثل خودشون مشکی پوش کردن، حال و هوای عجیبی توی خونه پخش شده؛ انگار یک غم خیلی کهنه و قدیمی توی دلم خیمه می‌زنه. با کلافگی روی مبل راحتی گوشه پذیرایی می‌شینم. به‌خاطر اصرارهای مکرر هانیه از شدت کلافگی دستم رو روی پیشونیم می‌زارم و به حرف‌هاش گوش میدم. - آخه خواهر من، تنها می‌خوای بمونی که چیکار کنی؟ بیا دیگه، به‌ خدا مزاحم من و مهدیار نیستی. از صبح از دستش خسته شدم اما سعی می‌کنم با لحن مهربون و آرومی متقاعدش کنم که دلش نشکنه. - سه شبه، حالا یک شب رو باهاتون میام دیگه بعدم هانی جان من فردا امتحان دارم باید درس بخونم. هرچی که فکر می‌کنه تصمیم می‌گیره بی‌خیالم بشه و دست از سرم برداره. تنها کاری که می‌کنه نگاهی به ساعت دورمشکی روی دیوار می‌ندازه و وقت رو تنگ می‌بینه. شونه‌ای بالا می‌ندازه و میگه: - هرطور راحتی، من میرم حاضر شم. با تکون سر، حرفش رو تأیید می‌کنم و داخل اتاقش میره؛ منم بعد از رفتنش به سمت اتاقم میرم و نگاهی به کتاب‌های پخش شده روی تختم می‌ندازم. می‌دونم که درس فقط یک بهانه‌ست ولی نمی‌دونم چرا نمی‌خوام برم! نفس کلافه باری می‌کشم و دستم رو بین موهای خرمایی رنگم فرو می‌کنم. با صدای باز شدن در دوباره داخل پذیرایی میرم، هانیه رو می‌بینم که روی ست مشکی رنگش چادرش رو سرش می‌کنه و میگه: - من رفتم. به سمتش میرم و با نگاه مظلومی سعی می‌کنم از دلش در بیارم. بغلم می‌کنه و زیر گوشم زمزمه می‌کنه. - ببخشید خیلی بهت اصرار کردم، خودت باید دلت بخواد و بیای، اونجا جایی نیست که من بخوام به زور ببرمت. وقتی که ازم جدا میشه، تک خنده‌ای می‌کنم و میگم: - این حرف‌ها چیه! برو شوهرت منتظرته. - خداحافظ. سری تکون میدم و میره، در رو که می‌بندم، من می‌مونم و حال و حال گرفته‌م... *** سر کلاس از شدت بی‌حوصلگی خودکار آبی رنگم رو بین انگشت‌هام به چرخش درمیارم، نگاهم به تخته روبه‌رومه اما ذهن و روحم توی یک وادی دیگه‌ای سر می‌کنن. با افتادن یک برگه کوچیک روی میزم، از فکر بیرون میام. با تعجب بازش می‌کنم که می‌بینم نازنین داخلش نوشته "چرا کسلی نرنر؟!" می‌دونه متنفرم که اینجوری صدام کنه اما هر وقت که می‌خواد حرصم رو دربیاره همین کار رو می‌کنه. برمی‌گردم سمتش و آروم لب می‌زنم. - کوفتِ نرنر! تنها چشمکی تحویلم میده که با تذکر استاد برمی‌گردم سمت تخته و دیگه محلی بهش نمیدم. اینبار نگاهم رو از پنجره به حیاط دانشگاه می‌دوزم، نمی‌دونم امروز آسمون چشه اما مدام بارون شدیدی می‌گیره و بعد از چند دقیقه بند میاد؛ شاید خدا داره باهام همدردی می‌کنه! بعد از تموم شدن کلاس می‌ریم به سمت کافه همیشگیمون. قبل از اینکه سفارشمون رو بیارن، نازنین عین بازجوها شروع می‌کنه به حرف کشیدن. - چته تو؟ چرا انقدر بی‌حال و حوصله‌ای؟ آهی از ته دل می‌کشم و نگاهم به سمت بارون بهاری کشیده میشه که چند دقیقه‌ست شروع شده اما با بی‌رحمی به شیشه روبه‌روم می‌خوره، روی زمین جاری میشه و داخل جوی‌های کنار خیابون روون میشه. - نمی‌دونم چمه خیلی حالم گرفته‌ست. نگاهش شیطون میشه و روی میز خم میشه. - من که می‌دونم این پسره به مذاق جناب عالی خوش اومده. با تعجب بهش نگاه می‌کنم و خیلی جدی میگم: - منظورت کیه؟ - همین جناب آقای مهندس ماهری. ندیدیش امروز همش نگاهت می‌کرد؟ بدون اینکه به حرفش اهمیتی بدم، دوباره نگاهم به بیرون کشیده میشه. - ببند بابا، الکی خوشی‌ها! مگه هرکی به یکی دیگه نگاه کنه قصدی داره؟ - نخیر ولی این آقا مهندس ما اومده پیش من و کلی درباره‌ت سوال پرسیده... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1