•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_50🌹
#محراب_آرزوهایم💫
اشکهام مثل ابر بهار میریزه، شاید خودم رو آخر خط فرض میکنم!
درست در جایی که گلوم اجازه جیغ و داد کردن رو ازم میگیره، پام به سنگی گیر میکنه و زمین میخورم، سعی میکنم خودم رو روی زمین بکشم اما فایدهای نداره. درست وقتی که همه چیز رو تموم شده میبینم، یک فرشته نجات به دادم میرسه.
چشمهام رو میبندم و یک لحظه قلبم از حرکت میایسته اما با شنیدن پای کسی سرم رو میچرخونم، امیرعلی رو میبینم که با تمام توانش به سمت ما میدوه و نور امید داخل قلبم روشن میشه. مرد سیاهپوشی که الآن خیلی بهم نزدیک شده، از ترس کیفم رو چنگ میزنه و پا به فرار میزاره. امیرعلی با سرعت از کنارم رد میشه و دنبالش میکنه اما ناگهان ماشین مدل بالایِ مشکی رنگی با پنجرههای دودی که هیچ چیز از داخل ماشین پیدا نیست ترمز میکنه، اون مرد به سرعت باد از زمین کنده میشه و خودش رو به داخل ماشین پرت میکنه.
تنها چیزی که توی اون تاریکی به چشمهام میاد امیرعلیه که دست هاش رو ستون زانوهاش کرده، نفس های پیدرپی و عمیق میکشه. به نظر که راه طولانی رو تا اینجا دوییده.
تازه به خودم میام و نفس عمیقی میکشم، سوزشی در قسمت زانوم احساس میکنم که به احتمال زیاد خبر از زخم شدنش میده. سر برمیگردونم و امیرعلی با قدمهای پیوسته به سمتم میاد. کمی خودم رو جمع و جور میکنم، روسری عقب رفتهم رو جلو میکشم و موهام رو تا حد امکان زیرش پنهان میکنم. چند ثانیهای طول میکشه تا اینکه با چهره متعجبش بالای سرم ظاهر میشه.
- چه اتفاقی براتون افتاده؟ حالتون خوبه؟
بهخاطر درد زیادی که از ترس، داخل سینهم حس میکنم نفسنفس میزنم تا بلکه کمی آروم بشم. با کف دست اشکهام رو پاک میکنم. تا میام حرفی بزنم گلوم از شدت سوزش به سرفه میندازتم. سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم، تا میخوام از جام بلند شم درد خیلی زیادی به زانوم هجوم میاره اما بهش توجهی نمیکنم.
- میخواستین برین خونه؟
- آره.
- الآن که کسی خونه نیست منم دیرم شده باید خودم رو به سرعت برسونم. اگر مشکلی ندارین، بریم هیأت؟
برمیگردم و به راهی که اومدم نگاه میکنم، از ترس، کل وجودم میلرزه. هرچی که فکر میکنم نمیتونم تنهایی برگردم. بهاجبار قبول میکنم که باهاش برم.
راه که میافتیم ازم فاصله میگیره و سرش رو به پایین میندازه. پام به شدت درد میکنه اما سعی میکنم نشون ندم.
- کاری داشتین که تا این وقت شب بیرون بودین؟
از سوالش تعجب میکنم و بهش نگاهی میندازم اما همچنان سرش رو پایین انداخته.
- خونه دوستم بودم داشتم برمیگشتم خونه.
به انتهای کوچه که میرسیم از سمت چپ میپیچیم که حسینیه به چشم میاد.
- بهتره که موقع غروب یا شب به حاجآقا زنگ بزنین یا حداقل با یک آژانس مطمئن برگردین، تنهایی و پیاده خطر زیادی داره.
چیزی نمیگم که به در ورودی میرسیم. بالاخره سرش رو بلند میکنه و با دست به یک پرده سیاه رنگ اشاره میکنه.
- اونجا بخش بانوانه، شما برید من همینجا وایمیایستم هر وقت رفتین منم میرم.
ممنونی زیر لب میگم و میرم...
☞☞☞
بعد از رفتن دختر ملیحه خانوم، به سمت ورودی آقایان راه میافتم. دوباره اون لحظه توی ذهنم تداعی میشه. حس میکنم که چقدر اون ماشین و شخص برام آشنان اما هرچی که فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم. حالت صورتش بعد از دیدنم به کل تغییر کرد و با توجه به سابقه کاریم بهم میگه اون فرد خیلی مشکوکه تا قبل از اینکه من بیام قصدش چیزه دیگهای بود اما به محض رسیدنم، کیف رو برداشت و زد به چاک.
کفشهام رو داخل جا کفشی میزارم...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1