🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_52🌹 #محراب_آرزوهایم💫 مجلس که تموم میشه، نفس عمیقی میکشم و با د
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_53🌹
#محراب_آرزوهایم💫
از تعجب چشمهام گرد میشه اما از شرم سرم رو پایین میندازم و میگم:
- خواهرم هستن.
بهخاطر اشتباهش لبخندی میزنه و عذرخواهی میکنه.
- متأسفم! فکر کردم همسرتونن، به هر حال هرچه زودتر بهتر.
بدون هیچ حرفی تمام چیزهای داخل نسخه رو تهیه میکنم و برمیگردم. نزدیک یک ساعت روی صندلی انتظار میشینم و صبر میکنم تا سرمشون تموم بشه و برگردیم خونه. اونقدر خستهم که توان نگه داشتن چشمهام رو ندارم، فردام صبح زود باید پیش آقای علوی برم. همینطور که با خودم غر میزنم در اتاق باز میشه و با پرستار بیرون میان. قبل از رفتنمون پرستار روبه هردومون میگه:
- حداقل تا سه_چهار روز نباید چیز سنگین بلند کنه، زیاد نباید راه بره و تا حدا الامکان از پله بالا و پایین نره.
بعد از تشکر و خداحافظی کوتاه به سمت ماشین میریم...
☞☞☞
اینبار به دلیل آروم شدن دردم راحت تر سوار میشم. کمی که میگذره با منومن بالاخره لب باز میکنم.
- ببخشید...اسباب زحمتتون شدم... ممنونم.
آروم اما با منومن جوابم رو میده.
- خواهش میکنم...وظیفهست.
انگار همش منتظر یک موقعیتیه تا چیزی رو ازم بپرسه اما جلوی خودش رو میگیره، در آخر دلش رو به دریا میزنه و لب باز میکنه.
- ببخشید، میتونم یک سوال بپرسم؟
- بفرمایید.
- میشه دیشب رو با تمام جزئیاتش تعریف کنین؟ درست از وقتی که اون مرد دنبالتون افتاد.
لحظهای از سوالش جا میخورم. چشمهام رو میبندم، با یادآوری دیشب دوباره تنم به لرزه میافته.
- داشتم برمیگشتم...دیدم خیابون رو دارن تعمیر میکنن...مجبور شدم از کوچه پس کوچهها برم...یکدفعه صداش رو از پشت سرم شنیدم...دقیقا یادم نمیاد چی گفت، چون خیلی ترسیده بودم اما جوری صحبت میکرد که انگار میشناسم...اول بهش توجهی نکردم و خواستم به راهم ادامه بدم اما دنبالم کرد...وقتی که برگشتم دیدم چاقو گرفته سمتم...یادم نیست ولی فکر کنم گفت من برگ برنده شونم...تهدید کردم که جیغ و داد میکنم اما گفت بیهوشم میکنن.
به اینجا که میرسم صدام لرزون میشه و بغض گلوم رو میگیره.
- خیلی ترسیده بودم، بهخاطر همین پا به فرار گذاشتم اما پام به سنگ گیر کرد و افتادم...اگه شما نمیرسیدین معلوم نیست الآن چه بلایی سرم میاومد.
تنها ممنونی ریز لب میگه و با عصبانیت به جلو خیره میشه.
به خونه میرسیم، در رو باز میکنه و خودش رو عقب میکشه تا اول من برم داخل و بعد خودش. به محض حضورم میبینم که همه وسط حیاط جمع شدن و با حالت مضطرب و نگرانی بهمون نگاه میکنن. مامان سمتم پا تند میکنه و محکم بغلم میکنه.
- چی شده؟ حالت خوبه عزیزدلم؟
از خودم جداش میکنم و با لبخندی جوابش رو میدم.
- چیزی نیست! حالم خوبه، فقط یک زمین خوردن ساده بود که زحمت کشیدن و بردنم درمانگاه.
حاجی چند قدم جلو میاد و با نگرانی میگه:
- اگه میخوایی دخترم بیا پیش مادرت بمون.
با نگاه مهربونی بهش نگاه میکنم.
- نیازی نیست، بالا راحت ترم.
بدون اینکه بهشون چیزی بگم لنگلنگان به سمت پلهها میرم، صدای امیرعلی رو میشنوم که حرفهای دکتر رو برای مامان و خاله بازگو میکنه و مامانم ازش تشکر میکنه...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1