eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 برای دانشگاه حاضر میشم. دوباره عهدی رو که با خودم بستم مرور می‌کنم و با اطمینان چادرم رو سر می‌کنم. با اینکه می‌دونم قراره امروز روز سختی رو پشت سر بزارم اما یک لحظه‌ هم جا نمی‌زنم، حتی مسر تر از قبل حاضرم این راه رو پیش رو بگیرم. کیفم رو از کنار تخت برمی‌دارم و بعد از خداحافظی از خاله یک راست به سمت دانشگاه میرم. به محض ورودم نازی رو می‌بینم که مثل همیشه با حرص به سمتم میاد اما قبل از اینکه لب به غرغر باز کنه با دیدن چادرم تعجب می‌کنه، چهره‌ی جمع شده‌ش نشون از این میده که از تیپ جدیدم خوشش نیومده. - این چیه انداختی سرت؟ تمام عزمم رو جذب می‌کنم و با افتخار میگم: - چادر! با لحن تمسخر آمیزی بهم تیکه می‌پرونه. - آهان، نمی‌دونستم! خوب شد که گفتی. خودم رو برای تمام این حرف‌ها آماده کردم اما حرف بعدی که قراره از دهنش خارج بشه بدجوری حالم رو خراب می‌کنه و توقع ندارم چنین حرفی رو ازش بشنوم. - واقعا می‌خوایی با این قیافه کنار من راه بری؟! دست‌هام رو مشت می‌کنم تا بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم، تنها کاری که می‌کنم نگاهم رو در حلقه می‌چرخونم و بدون هیچ حرفی به سمت کلاس میرم. دلهره و ترس عجیبی در وجودم رخنه می‌کنه. به کلاس که می‌رسم، تمام نگاه‌ها به سمتم می‌چرخه. بعضی از نگاه‌ها مهربون تر شده اما یک عده نگاهشون از زخم زبون هم دردناک تره! هرطور که شده اون کلاس رو زیر نگاه سنگین نازنین می‌گذرونم اما اینبار از نگاه ناپاک پسرهای کلاس در امانم که این موضوع کمی آرومم می‌کنه. به محض اینکه کلاس تموم میشه بدون اینکه ثانیه‌ای منتظرش باشم کیفم رو برمی‌دارم و به سمت بوفه دانشگاه میرم، روی یکی از میز و صندلی‌های دونفره‌ی پلاستیکی می‌شینم و سعی می‌کنم خودم رو آروم کنم. نازی رو از دور می‌بینم که به سمتم میاد، با حرص روی صندلی روبه‌روم می‌شینه و بدون هیچ مقدمه‌ای شروع می‌کنه. - چت شده نرگس؟ دو_سه روز پیش که همش توی فکر بودی، بعدم که گوشیت قطع بود و جواب نمی‌دادی، به هانیه زنگ می‌زنم میگه پاش ضربه خورده دکتر گفته باید استراحت کنه. حالا میای با این قیافه؟ نرگس ما چهار ساله باهم دوستیم، من دوستت دارم نمی‌خوام ببینم الکی خودت رو از زندگی محروم می‌کنی! از حرف‌هاش خندم می‌گیره، اما جدیتم رو حفظ می‌کنم. - نگران من نباش، خودم رو محروم نمی‌کنم. توام اگه من رو دوست داری من همینم از این به بعد؛ بودی هستم، نبودی خداحافظ! قبل از اینکه لب باز کنه یکی از بچه‌های کلاس میاد و از ادامه‌ی بحث جلوگیری می‌کنه. نازنین تا می‌بینش سریع از جاش بلند میشه، بهش دست میده که باعث میشه چشم‌هام دوبرابر معمول گرد بشه و بهم میگه: - ایشون آقای مهندس ماهرن که درباره‌شون بهت گفته بودم. من برم یک چیزی بگیرم دورهم بخوریم. با رفتن نازنین جاش رو می‌گیره و با تکبر روبه‌روم می‌شینه اما نگاهم رو به زیر می‌ندازم تا باهاش چشم تو چشم نشم. - سلام نرگس خانم. با ابروهای گره خورده جوابش رو میدم. - علیک سلام. با استایل خاصی روی صندلی جابه‌جا میشه و پا روی پا می‌زاره. ابرویی بالا می‌ندازه که مشخصه توقع این برخورد رو نداره اما با حرفی که از دهنش خارج میشه مشخصه همه چیز رو به خواست خودش برداشت می‌کنه. - از جوابت خوشحال شدم. فهمیدم که دختر عاقلی هستی! آخه عادت ندارم منت کشی کنم ولی اگه بخوای با خانواده صحبت می‌کنم که بیان و یک خواستگاری صوری داشته باشیم. با این قیافه امروزت هم مشکلی ندارم چون به ‌نظر من این‌ها اصلا مهم نیست، مهم این عشق تو به من و علاقه من به تویه که خیلی ارزش داره! بقیه چیزها به مرور زمان حل میشه. در تمام مدت از داخل حرص می‌خورم و از شدت عصبانیت داغ میشم. هرکاری می‌کنم جلوی خودم رو بگیرم اما آخر از کوره در میرم و با ضرب از جام بلند میشم که تمام چشم‌های داخل حیاط دانشگاه سمتم می‌چرخه. - کی همچین چرت و پرتی به شما گفته؟ در عین تعجب اخم‌هاش توهم گره می‌خوره، با نگاه تیزی از جاش بلند میشه و با صدای محکم و عصبی‌ای میگه: - دوستت، نازنین! 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1