°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_62🌹 #محراب_آرزوهایم💫 ابرویی بالا میندازه و همینطور که دستهاش
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_63🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تا دستش به یک میلیمتری صورتش میرسه چشمهام رو میبندم و هرچی که خودم رو کنترل کردم بالاخره وقتش میرسه، فوران میکنم و با فریادی از اعماق وجودم رمز رو به زبون میارم.
- کافیه، تمومش کن!
با گفتن این جمله در کلبه شکسته میشه. بدون مکث تمام افرادش و مخصوصا خودش در تیر رس بچهها قرار میگیرن. مهدیار با قدمهای آهسته و پیوسته بهم نزدیک میشه، با اسلحهش اون دوتا مرد رو تهدید میکنه و ازم دور میشن، به سرعت دستهام رو باز میکنه و کلت داخل جیبش رو طرفم میگیره.
اسلحهم رو طرف مجرم میگیرم و با ابروهای گره خورده و حالتی پیروزمندانه بهش میگم:
- راه فرار نداری، تسلیم شو!
دستم رو به سمت مهدیار میگیرم که دستبند رو بهم میده. مجبورش میکنم روی زمین زانو بزنه و دستهاش رو روی سرش بزاره اما با حرص از بین دندونهای چفت شدهش تهدیدم میکنه.
- مطمئن باش یک روز تاوان این کارت رو میبینی.
نگاهش رو به جسم بیجونش میده و لبخندی روی صورت کریحش نقش میبنده، خشاب اسلحهم رو روی گونش فرود میارم که باعث میشه دهنش پر از خون بشه و نگاهش به زیر بیافته. همینطور که دستبندش رو میبندم آروم زیر گوشش میگم:
- بهت اجازه نمیدم یکبار دیگه نگاه هرزت به ناموس خودم که هیچ حتی به یک دختر دیگهای برسه.
با عصبانیت از جاش بلندش میکنم و به بچهها میسپرمش تا ببرنش بازداشگاه وبازجویی بشه، کاری که با هر پنج نفرشون میکنم تا هرچه زودتر مجازاتشون مشخص بشه.
از کلبه که خارج میشم، بین تمام بچهها و سر و صدای اطراف، نگاهم به آنبولانسی میافته که یک تیم پزشکی از داخلش پیاده میشن و با یک برانکارد به سمت کلبه میرن تا نرگس خانم رو ببرن بیمارستان.
با اینکه همه چیز به خوبی تموم میشه اما هنوز ته دلم نگرانم.
«نگران اینکه بتونن این اتفاقات رو فراموش کنن یا نه؟ نگران اینکه قراره چه توضیحی بهشون بدم؟ نگران اینکه میتونن ببخشنم؟ بهخاطر منه که الآن بیهوش توی راه بیمارستانن، دو بار بهخاطر من جونشون بهخطر افتاده. و از سمتی چیزی که خیلی میترسونم فاش شدن هویتمه، اگر کسی بفهمه مجبورم برای همیشه از کارم خداحافظی کنم، پس باید خودم اوضاع رو راست و ریست کنم»
همینطور که نگاهم به آمبولانسه دستم رو روی شونه مهدیار میزارم و میگم:
- منم باهاشون میرم، تو و بقیه افراد برگردین و گزارش کار رو به حاجی بدین، من یک کار نیمه تموم دارم.
منتظر حرفش نمیمونم، سوار ماشینم میشم و دنبال آنبولانس راه میافتم...
☞☞☞
بیتوجه به تمام خواهش و التماسهام اسلحهش رو روی پیشونیم قرار میده. انگار گریههام هیچ رحمی رو به دلش راه نمیده و با لبخند رضایتمندانهای دستش به سمت ماشه تفنگش میره، با صدای شلیک گلوله با وحشت از خواب میپرم. نگاهی به اطرافم میندازم، دیوارهای چوبی جاشون رو دیوارهای سفید داده و اون زمین سرد و نمناک جاش رو به تخت بیمارستان، به دستهام نگاه میکنم، زخمهای مچم هست اما خبری از اون تناب ضمخت نیست. رد سوزن داخل دستم رو دنبال میکنم تا میرسم به یک پرستار که در حال تزریق یک آمپول داخل سرممه. یک لحظه این سوال توی ذهنم مانور میده.
«همه چیز خواب بود؟»
به خودم که میام متوجه نفس تنگی شدیدی میشم که از شوک و وحشت اون خواب بهم منتقل شده، نفسهای نامنظمم قلبم رو به چالش میکشه، گلوم درست مثل یک تیکه چوب خشک و تمام بدنم رو عرق سرد گرفته. دستم رو روی قلبم میزارم تا بلکه کمی آروم بشه. دستی پشتم میشینه که با اضطراب به سمتش برمیگردم، یک دختر جوون چادری و چشم و ابرو مشکی کنارمه و یک لیوان به سمتم میگیره. لیوان رو ازش میگیرم و لاجرعه سر میکشم تا کمی حالم سر جاش میاد.
لیوان رو ازم میگیره و با همون لبخند مهربونش کمکم میکنه که دوباره دراز بکشم.
- حالت خوبه؟
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1