eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 موقع برگشت آفتاب رو به غروبه و کم کم هوا رو به تاریکی میره، نگاهم سمت هانیه کشیده میشه که مهدیار بهش نزدیک میشه، کنار گوشش حرفی رو می‌زنه و دوباره برمی‌گرده پیش امیرعلی. - چی گفت؟ - گفت زودتر حرکت کنین که برسیم، دو رکعت نماز بخونیم تا قبل از تاریکی به پادگان برسیم. قبل اینکه منتظر حرفی از جانبم بمونه به سمت بقیه میره تا این خبر رو به همه برسونه اما از چهره‌ی تک تک بچه‌ها مشخصه که هیچ‌کدوم حال رفتن ندارن و هرکسی توی حال و هوای خودش غرق شده، حتی از حرف زدن باهمدیگه هم اجتناب می‌کنن. به یک سنگر نسبتا بزرگی می‌رسیم که روی سر درش نوشته شده. « دو رکعت نماز عشق» یک سنگر گرد مانندی که برای خانم‌هاست و همه بدون اینکه به هم کاری داشته باشن توی خلوت خودشون به نماز می‌ایستن. وقتی که فکر می‌کنم آخرین نمازیه که توی این شهر و دیار می‌تونم بخونم قلبم به درد میاد و قطره اشکی روونه‌ی گونه‌های خشک شده‌م میشه. رو به قبله می‌ایستم، با تمام حواس و حسی که توی وجودم هست «ﷲاکبر» میگم و نمازم رو می‌خونم. شاید به جرات می‌تونم بگم تنها نمازی که تابحال انقدر با حضور قلب خوندم و به دلم نشست. کمی از سنگر دور می‌شیم، به یک ایستگاه صلواتی می‌رسیم که مایع سبز رنگی رو داخل لیوان‌های پلاستیکی می‌ریزن. از شدت تشنگی یکی از لیوان‌ها رو برمی‌دارم و لاجرعه سر می‌کشم که به قول معروف جیگرم حال میاد و کمی از گرمای وجودم کاسته میشه. هانیه که نزدیکم میشه اسمش شربتش رو می‌پرسم. - بهش میگن شربت شهادت. قبل از اینکه سوالی بپرسم مهدیار به سمتمون میاد و میگه: - زودتر همه رو جمع کنین که دیر شده باید برگردیم. هرکدوم از خادم‌ها به سمتی می‌ریم و مشغول خبر کردن بچه‌ها می‌شیم. سوار اتوبوس که می‌شیم با اصرار بچه‌ها، اتوبوس جای غرفه‌‌های فرهنگی می‌ایسته اما اون دو اتوبوس دیگه برمی‌گردن پادگان. هرکسی به سمتی میره و هانیه هم دنبال من راه می‌افته، لحظه‌ای سر جام می‌ایستم که دلیلش رو ازم می‌پرسه و در جواب میگم: - برو پیش شوهرت، من می‌خوام خودم تنهام برم بگردم. - آخه... بین حرفش می‌پرم و با قطع حرفی که قراره از دهنش خارج بشه رو نفی می‌کنم. - آخه نداره، به حرف بزرگ ترت گوش کن برو! چند ثانیه بدون حرف بهم خیره میشه که ابرویی بالا می‌ندازم و میگم: - برو دیگه، مثل هویچ وایستاده منو نگاه می‌کنه. می‌خنده و تنها با گفتن «مواظب خودت باش»  به سمت مهدیار راه کج می‌کنه. لبخندی روی لبم می‌شینه و با خودم میگم: - این بیچاره از اول سفر همش با من بوده، حتما شوهرش چه حرصی خورده. از حرف‌های خودم خنده‌م می‌گیره و به راهم ادامه میدم که به غرفه‌ها می‌رسم، از محصولات فرهنگی فقط عبور می‌کنم و نکاه گذرا‌یی می‌ندازم، به‌خاطر اینکه اون چند روز اول از شدت ذوق زدگی برای همه سوغاتی خریدم و ساکم پر شده. همین‌طور قدم می‌زنم، به قسمت دوم فروشگاه می‌رسم که غرفه‌ی کتابه، به سمتش پا تند می‌کنم تا از کتاب‌ها دیدن کنم و اگر چیزی باب دلم بود بخرم. قفسه‌ها رو یکی یکی رد می‌کنم تا به میدون وسط غرفه می‌رسم، نگاهم با کتابی برخورد می‌کنه و با لبخند تلخی سمتش میرم. برش می‌دارم، دستی روی جلدش می‌کشم و اسمش رو می‌خونم. - سلام بر ابراهیم. با دیدن عکس روی کتاب یاد خوابم می‌افتم و بغض گلوم رو می‌گیره، زیر لب زمزمه می‌کنم. - تو همونی که...ازت ممنونم. قطره اشکی از کنار چشمم روی گونه‌م سر می‌خوره که مرد مسنی با موهای جوگندمی درحالی که یک جعبه‌ کارتن بین دست‌هاشه به طرفم میاد و میگه: - کتاب دومش هم اومده، اگه خواستین بدم خدمتتون... 🏴@TARKGONAH1