eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_88🌹 #محراب_آرزوهایم💫 موقع برگشت آفتاب رو به غروبه و کم کم هوا ر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 به سمت قفسه‌ای میره تا کتاب‌های داخل کارتن رو داخل قفسه‌های آهنی جا بده. چشم‌هام از فرت خوشحالی می‌درخشه و دستم رو به سمت جیب مانتوم می‌برم که متوجه میشم فقط تلفنم رو برداشتم. در کمتر از دقیقه ذوقم کور میشه و با خودم میگم: - حتما برگشتم باید به دایی بگم برام بخره. قبل از اینکه فروشنده سرش رو به طرفم بچرخونه قدم زنان به سمت در خروجی حرکت می‌کنم. نگاهی به ساعتم می‌ندازم که تقریبا شیش عصر رو نشون میده، باید خودم رو زودتر به بقیه برسونم اما قبل از خارج شدن، صدای پیرمرد فروشنده متوقفم می‌کنه و منتظر نگاهش می‌کنم. با لبخند مهربونی میگه: - دخترم کتاب‌هات رو یادت رفت. در ادامه‌ نایلون توی دستش رو به سمتم می‌گیره. با تعجب بهش خیره میشم و حرفش رو رد می‌کنم. - منکه کتابی نخریدم. - چرا دخترم، یک آقا پسری هم پولش رو حساب کرد. به سمتش میرم و پلاستیک رو ازش می‌گیرم اما با حالت بهت زده دنبال کسی می‌گردم که این کار رو کرده. - کی پولشون رو داد؟ - نمی‌دونم بابا جان. همین الان رفت خیلی هم عجله داشت، فکر کنم دوستش صداش کرد، اگه اشتباه نکنم اسمش هم علی بود. با حالت گنگی ازش تشکر می‌کنم و از فروشگاه خارج میشم. یه محض خروجم نگاهی توی محوطه می‌چرخونم تا شاید پیداش کنم اما تا چشم می‌چرخونم همه خانمن، کمی دورتر امیرعلی و مهدیار به سمت اتوبوس میرن که حدس می‌زنم خودش اینکار رو کرده باشه. در پلاستیک رو باز می‌کنم که می‌بینم هر دو کتاب داخلش هست. سعی می‌کنم چیزی نگم و به روی خودم نیارم، نایلون کتاب‌ها رو زیر چادرم می‌گیرم و به سمت اتوبوس حرکت می‌کنم.                                    *** نیمه‌های شب برای نماز شب از جام بلند میشم. داخل محوطه میشم، امیرعلی و مهدیار رو می‌بینم که روی زمین نشستن و باهم حرف می‌زنن، یاد کتاب‌ها که می‌افتم دوباره داخل سوله میشم و به سمت کیفم میرم، به اندازه‌ی پول کتاب‌ها پول از داخل کیفم برمی‌دارم و به سمتشون حرکت می‌کنم. قبل از رسیدنم تلفن مهدیار رنگ می‌خوره و از جاش بلند میشه. موقعیت رو مناسب می‌بینم، کمی سرعتم رو زیاد می‌کنم تا زودتر برسم و از زیر بار این دِین خارج بشم. بهش می‌رسم، متوجه‌م نمیشه که مجبور میشم مورد خطاب قرارش بدم. - سلام. سریع به خودش میاد و از جاش بلند میشه، انگار حسابی توی دنیای خودش غرق شده بود و مزاحمش شدم. سرش رو پایین می‌ندازه و جوابم رو میده. - سلام. بی‌اختیار به تبع از اون سرم رو پایین می‌ندازم و پول رو به سمتش می‌گیرم. از کارم متعجب میشه و دلیل این کارم رو می‌پرسه. - به‌خاطر چی؟ - برای پول کتاب‌ها. ممنونم ازتون، خواهش می‌کنم بفرمایید. حس می‌کنم حالش مثل همیشه نیست و از چیزی در عذابه، کمی خودش رو عقب می‌کشه و دستم رو رد می‌کنه. - اصلا حرفشم نزنین اونا هدیه بودن. - تعارف نکنین. - مطمئن باشین تعارف نمی‌کنم، یک تشکر ناقابل بابت رازداریتونه. اینبار منم که متعجب دنبال دلیل حرفش می‌گردم اما مجالی بهم نمیده و با عجله میگه: - ببخشید من باید برم. به سمت سنگری که دور از محوطه‌ست حرکت می‌کنه، کمی که ازم دور میشه نفس کلافه‌ای می‌کشه و دستش رو داخل موهاش فرو می‌کنه. چرا انقدر کلافه‌ست؟ دوباره یاد فاطمه می‌افتم و بی‌دلیل اعصابم بهم می‌ریزه. یعنی این رفتارهاش به‌خاطر نگرانیش از ازدواج با فاطمه‌ست؟ به خودم تلنگر می‌زنم تا از این افکار دور بشم و یادم بیاد که چرا اومدم، تا یاد نماز شب می‌افتم با اعتراض پام رو به زمین می‌کوبم و آروم میگم: - اه! من می‌خواستم برم اونجا. پشت چشمی نازک می‌کنم و برمی‌گردم داخل سوله، به سمت سنگر میرم که چند نفری در حال راز و نیاز هستن. شاید به‌خاطر اینکه شب آخره اکثرا برای نماز شب بیدار شدن اما من دلم می‌خواست تنها باشم. ولی شاید قسمت نیست. قبل از اینکه زمان رو از دست بدم شروع می‌کنم به خوندن...