eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_98🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نگاهی به ساعتم می‌ندازم که عقربه‌هاش چهار
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نمازم رو که می‌خونم روی تختم دراز می‌کشم و از بی‌حوصلگی به تنگ میام، گوشیم رو برمی‌دارم تا به هانیه زنگ بزنم بلکه کاری داشته باشه بتونم انجام بدم و کمی از این حال بیرون بیام. بعد از دو تا بوق برمی‌داره که بی‌مقدمه میرم سر اصل مطلب. - کجایی؟ - سلام، خوبم، تو چطوری؟ بی‌تفاوت به شوخی‌هاش جوابش رو میدم. - خیلی خب حالا. سلام، کجایی؟ - خونه‌ی مادر شوهرم. - هانیه تو خجالت نمی‌کشی یک سره اونجا پلاسی؟ باور کن که زشته. به دقیقه نکشیده تلافی بی‌تفاوتی قبلم رو سرم در میاره. - الآن زنگ زدی همینو بگی؟ کل ماجراهای امروز رو براش تعریف می‌کنم اما مثل همیشه حق به جانب شروع می‌کنه. - ای کلک چرا نرفتی؟ بی اختیار کمی تن صدام بالا میره. - چرا باید می‌رفتم؟ - آرام باش عزیزم، حیف اعصابت نیست؟ یک خواستگاریه دیگه عقد که نیست. - هانیه جان می‌بندم قشنگم یا نه؟ اصلا من چرا به تو زنگ زدم؟ خنده‌ی بلندی سر میده، بحث رو ول می‌کنه و میره سر کار اصلیم. - برای فردا یک سری متن آماده کردم که برات می‌فرستم، بی‌زحمت بنرشون کن. کارش رو قبول می‌کنم و بعد از مکالمه‌ای کوتاه تلفن رو قطع می‌کنم، انگار دوباره انرژی به رگ‌هام تزریق میشه، با خوشحالی سمت لپ‌تاپم میرم و تا آخرهای شب درگیر عکس‌ها و بنرها میشم. صدای چرخیدن کلید رو که داخل در می‌شنوم سریع چادرم رو سرم می‌کنم و از اتاق خارج میشم تا ببینم چه اتفاقاتی افتاده. به محض دیدنشون لبخند مصنوعی‌‌ای می‌زنم و می‌پرسم. - چی شد؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟ مامان در حالی که چادر مشکیش رو در میاره میگه: - مامان جان توی یک جلسه که کسی جواب نمی‌گیره. لبخند مصنوعیم تلخ و کم رنگ میشه و سرم رو به زیر می‌ندازم. - البته. محمد آقا که از بدو ورود به اتاقش پناه برد و حتی یک کلمه هم حرفی نزد مامان هم بدون حرفی پیش میره، نگاهم به امیرعلی می‌افته که توی سکوت روی مبل نشسته و حسابی توی فکر فرو رفته پوزخندی می‌زنم و با کنایه میگم: - ان‌شاءﷲ به مراد دلتون برسین. لحظه‌ای سرش رو بالا میاره که لبخند کم رنگی روی لب‌هاش نمایان میشه اما دوباره سرش رو پایین می‌ندازه و آروم زیر لب زمزمه می‌کنه. - ان‌شاءﷲ. در ادامه از جاش بلند میشه و با اجازه‌ای به سمت اتاقش میره. دوباره خودم تنها می‌مونم و کلی فکرها و سوالات بی‌پاسخ، تا به خودم میام با حرص به اتاقم میرم و همین‌طور که طول و عرض  اتاق رو طی می‌کنم با خودم میگم: - چرا هیچ کدومشون نگفتن چی شده؟ من الآن با این حجم از کنجکاوی چجوری بخوابم؟ عه عه عه پسره‌ی پرو خجالت نمی‌کشه همینجوری میگه ان‌شاءﷲ بخدا یکم شرم و حیا بد نیست ماشاءﷲ حیا رو قورت داده یک آبم روش. اصلا به من چه ربطی داره؟ شونه‌ای بالا می‌ندازم و دوباره می‌شینم پشت سیستمم... 🏴@TARKGONAH1