°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_98🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نگاهی به ساعتم میندازم که عقربههاش چهار
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_99🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نمازم رو که میخونم روی تختم دراز میکشم و از بیحوصلگی به تنگ میام، گوشیم رو برمیدارم تا به هانیه زنگ بزنم بلکه کاری داشته باشه بتونم انجام بدم و کمی از این حال بیرون بیام. بعد از دو تا بوق برمیداره که بیمقدمه میرم سر اصل مطلب.
- کجایی؟
- سلام، خوبم، تو چطوری؟
بیتفاوت به شوخیهاش جوابش رو میدم. - خیلی خب حالا. سلام، کجایی؟
- خونهی مادر شوهرم.
- هانیه تو خجالت نمیکشی یک سره اونجا پلاسی؟ باور کن که زشته.
به دقیقه نکشیده تلافی بیتفاوتی قبلم رو سرم در میاره.
- الآن زنگ زدی همینو بگی؟
کل ماجراهای امروز رو براش تعریف میکنم اما مثل همیشه حق به جانب شروع میکنه.
- ای کلک چرا نرفتی؟
بی اختیار کمی تن صدام بالا میره.
- چرا باید میرفتم؟
- آرام باش عزیزم، حیف اعصابت نیست؟ یک خواستگاریه دیگه عقد که نیست.
- هانیه جان میبندم قشنگم یا نه؟ اصلا من چرا به تو زنگ زدم؟
خندهی بلندی سر میده، بحث رو ول میکنه و میره سر کار اصلیم.
- برای فردا یک سری متن آماده کردم که برات میفرستم، بیزحمت بنرشون کن.
کارش رو قبول میکنم و بعد از مکالمهای کوتاه تلفن رو قطع میکنم، انگار دوباره انرژی به رگهام تزریق میشه، با خوشحالی سمت لپتاپم میرم و تا آخرهای شب درگیر عکسها و بنرها میشم.
صدای چرخیدن کلید رو که داخل در میشنوم سریع چادرم رو سرم میکنم و از اتاق خارج میشم تا ببینم چه اتفاقاتی افتاده.
به محض دیدنشون لبخند مصنوعیای میزنم و میپرسم.
- چی شد؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟
مامان در حالی که چادر مشکیش رو در میاره میگه:
- مامان جان توی یک جلسه که کسی جواب نمیگیره.
لبخند مصنوعیم تلخ و کم رنگ میشه و سرم رو به زیر میندازم.
- البته.
محمد آقا که از بدو ورود به اتاقش پناه برد و حتی یک کلمه هم حرفی نزد مامان هم بدون حرفی پیش میره، نگاهم به امیرعلی میافته که توی سکوت روی مبل نشسته و حسابی توی فکر فرو رفته پوزخندی میزنم و با کنایه میگم:
- انشاءﷲ به مراد دلتون برسین.
لحظهای سرش رو بالا میاره که لبخند کم رنگی روی لبهاش نمایان میشه اما دوباره سرش رو پایین میندازه و آروم زیر لب زمزمه میکنه.
- انشاءﷲ.
در ادامه از جاش بلند میشه و با اجازهای به سمت اتاقش میره. دوباره خودم تنها میمونم و کلی فکرها و سوالات بیپاسخ، تا به خودم میام با حرص به اتاقم میرم و همینطور که طول و عرض اتاق رو طی میکنم با خودم میگم:
- چرا هیچ کدومشون نگفتن چی شده؟ من الآن با این حجم از کنجکاوی چجوری بخوابم؟ عه عه عه پسرهی پرو خجالت نمیکشه همینجوری میگه انشاءﷲ بخدا یکم شرم و حیا بد نیست ماشاءﷲ حیا رو قورت داده یک آبم روش. اصلا به من چه ربطی داره؟
شونهای بالا میندازم و دوباره میشینم پشت سیستمم...
🏴@TARKGONAH1