eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_113🌹 #محراب_آرزوهایم💫 تکیه‌ش رو به مبل میده و با خنده و مزاح حق
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با سختی پلک‌های چسبیده بهمم رو باز می‌کنم که تصویر تاری از سِرُم رو بالای سرم می‌بینم. - اینجا کجاست؟ کمی سرم رو بلند می‌کنم که از شدت درد، با ضرب به بالشت نرم و سفید رنگ زیر سرم فرود میاد، سرم رو که می‌چرخونم مامان رو می‌بینم که کنار تخت نشسته و یک مفاتیح کوچیک بین دست‌هاشه. زیر لب میگم: - من اینجا چیکار می‌کنم؟ انگار تازه متوجه بیدار شدنم میشه و با ذوق دست‌هاش رو بلند می‌کنه. - خدایا شکرت. دوباره سوالم رو تکرار می‌کنم که جواب میده. - یکدفعه غش کردی افتادی امیرعلی زنگ زد به اورژانس. نگاهم رو به سقف تمام سفید بالای سرم میدم و با خودم میگم: - بازم اون؟ چرا از وقتی که وارد زندگیمون شدن هر اتفاقی که برام می‌افته اسمش این وسط هست؟ چرا همیشه سعی داره مراقبم باشه؟ با صدای مامان به خودم میام و دوباره به سمتش سر می‌چرخونم. - خیلی نگرانت بود، نزدیک بیست و دو ساعته که بی‌هوشی! از شدت تعجب چشم‌هام دو برابر معمول باز میشن. - چرا انقدر زیاد؟ - دکتر گفت بدنت خیلی ضعیف شده به‌خاطر همین یک آمپول آرام‌بخش بهت زدن با یک سرم تقویت؛ به‌همین دلیل تا الآن خواب بودی. برم به همه خبر بدم و بگم نگران نباشن. با مهربونی مادرانه‌ش دستش رو نوازش‌وار روی سرم می‌کشه و میگه: - توام سعی کن استراحت کنی. با این‌کار ذهن آشفته و مطلاطمم رو به آرامش خاصی دعوت می‌کنه که ناخواسته چشم‌هام رو روی هم می‌زارم و سعی می‌کنم استراحت کنم. چند دقیقه‌ای طول نمی‌کشه که صدای در بلند میشه، بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم با خنده میگم: - چقدر زود همه رو خبر کردین. جوابی که نمی‌شنوم با ترس چشم‌هام رو باز می‌کنم که نگاهم با دو گوی سیاه رنگش طلاقی می‌کنه، لبخند تلخ روی لب‌هاش مثل همیشه این سوال بی‌جواب رو توی ذهنم به چالش می‌کشه «چرا؟!» با یادآوری خواستگاری خونم به جوش میاد، نگاهم رو ازش می‌گیرم و با جدیت تمام می‌پرسم. - شما با چه اجازه‌ای گفتین که می‌تونن بیان خواستگاری؟ فکر نکنم نصبت مهمی داشته باشیم که فکر کنین می‌تونین بجای من تصمیم بگیرین یا هرچیز دیگه‌ای. پوزخندی می‌زنه و به سمت صندلی کنار تخت حرکت می‌کنه. - اجازه هست؟ جوابی که نمیدم می‌شینه و نگاهش رو به دیوار روبه‌روش میده. - من اجازه ندادم! فقط گفتم بعدا باهاش صحبت می‌کنم تا هر وقت زنگ زدن خودتون تصمیم بگیرین و از طرف من اجباری به گردنتون نباشه. با فهمیدن ماجرا از طرز حرف زدنم خجالت می‌کشم و سعی می‌کنم بهونه‌ای جور کنم تا خودم رو تبرعه کنم. - ببخشید اونطوری که بقیه گفتن فکر کردم تقصیر شما بوده. - می‌تونم یک سوال بپرسم؟ قبل از این فکر کنم و دلیل کارم رو بدونم در جوابش میگم: - قول نمیدم جواب بدم. دوباره پوزخندی می‌زنه و سوالش رو می‌پرسه. - شما دلتون نمی‌خواد ازدواج کنین؟ با شنیدن این حرف انگار قلبم از جاش کنده میشه و راه نفس کشیدنم تنگ میشه، ملحفه روم رو توی مشت می‌گیرم، سعی می‌کنم خودم رو کنترل کنم و از جواب دادن تفره برم. - گفتم قول نمیدم جواب بدم. از جاش بلند میشه و به سمت در میره، قبل از اینکه دستش به دستگیره در برسه زیر لب زمزمه می‌کنه: - ببخشید اگر جسارت کردم. بدون وقفه‌ای از اتاق خارج میشه و من می‌مونم با اتاقی که نفس کشیدن رو برام سخت می‌کنه، دمای بدنم به شدت پایین میاد که خودم رو زیر ملحفه سفید رنگ پنهان می‌کنم تا بلکه با گرمای نفسم تن یخ‌زده‌م رو گرم کنم... 🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 دستگیره در رو توی دست‌هام فشار میدم و با عصبانیت به خودم می‌غرم. - این چه سوالی بود پرسیدی؟! صدای ملیحه خانم رو که از پشت می‌شنوم هول میشم و به من و من می‌افتم. - چیزی شده علی جان؟ - ام...نه...چیزه...آهان...پرستار گفت چقدر از سرمشون مونده، بعد دیدم دارن استراحت می‌کنن گفتم مزاحمشون نشیم. به طرف صندلی کنار راه‌رو میرن و با حالت غم‌زده‌ای میگن: - نمی‌دونم چش شده، هیچی هم بهم نمیگه، خیلی نگرانشم، از وقتی که از دانشگاه بیرون اومد اخلاقیاتش به کل عوض شد. کاش باباش زنده بود! اون خیلی خوب چم و خمش رو بلد بود. به سمتشون میرم و جلوشون رو زانو می‌شینم، دستشون رو بین دست‌هام می‌گیرم و دلداریشون میدم. - ملیحه خانم نگران نباشین، شاید به‌خاطر راهیانه که آب و هواشون عوض شده یا ناراحتن. زود خوب میشن، بهتون قول میدم. - الهی خدا از دهنت بشنوه. لبخندی می‌زنم و میگم: - من برم بپرسم تا شب مرخص میشن یا نه. - خدا خیرت بده پسرم... ☞☞☞ ساعت‌های پنج بعدازظهر بالاخره سرمم تموم میشه و برمی‌گردیم خونه. از بدو ورودم، مامان همه رو دور می‌کنه و توی اتاقم می‌فرستم و به ناچار مشغول استراحت کردن میشم. برای شام هم شیر برنج درست می‌کنه و به زور مجبورم می‌کنه تا آخرین قاشقش رو بخورم. سر و صداهای بیرون که می‌خوابه و نور کم‌جون زیر در خاموش میشه متوجه میشم که بالاخره خوابیدن. از جام بلد میشم و چراغ اتاق رو روشن می‌کنم که از شدت نور چشم‌هام رو محکم می‌بندم تا کمی عادت کنن. به سمت قرآنم میرم، این چند وقت تنها دلخوشی و همدمم همین قرآنه. چند صفحه‌ای می‌خونم تا قرار دلم بی‌قرارم بشه اما با شنیدن صدای آروم چرخیدن کلید توی در به خودم میام و سریع چراغ رو خاموش می‌کنم. مثل همیشه روحیه کنجکاویم بیدار میشه، پاورچین پاورچین به سمت پنجره میرم و پرده رو کمی بالا می‌زنم که امیرعلی رو می‌بینم رو تخت کنار حیاط می‌شینه و سرش رو بین دست‌هاش می‌گیره. - چه اتفاقی افتاده؟ با ناامیدی نگاهش رو به آسمون پر ستاره‌ی بالای سرش میده. - چرا هیچ وقت نمی‌تونم درکش کنم؟ چرا از وقتی که میره خواستگاری مینا بجای اینکه خوشحال باشه انقدر ناراحت و پکره؟ یعنی مشکلی برای ازدواجشون هست؟ طولی نمی‌کشه که محمد آقا هم بیرون میاد، کنارش روی تخت می‌شینه و شروع می‌کنن باهم به حرف زدن. انگار مدام می‌خواد چیزی رو ثابت کنه و حاجی رو قانع کنه اما حرف‌هاش کاملا بی‌تاثیره. بعد از ناامیدی از نتیجه گرفتن حرف‌هاش به سمت حوض میره، شیر رو باز می‌کنه و شروع می‌کنه به وضو گرفتن. از پشت پرده کنار میام، چنگی به پرده می‌زنم و زیر لب زمزمه می‌کنم. - کاش می‌فهمیدم چی بهم گفتن... 🏴@TARKGONAH1
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ سه چیزی که در خانه مطلقا ممنوع است!! ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ من آدم متدینی هستم که به رعایت دستورات دینی عادت دارم! اما هیچ وقت ازش به مستی و لذّت نرسیدم!
مداحی_آنلاین_بردن_آبروی_مومن_حجت.mp3
1.48M
♨️بردن آبروی مومن! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت‌الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃😍 *امشب هدیه میکنیم 10 صلوات و یا بیشتر به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🕊️🥀* *❤️❤️* 💚💚💚💚💚💚💚 💞💞ان شاءالله * دعاگویی تک تک ما باشد 🤲🏻❤️ *اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️* ** ** *مشمول‌دعای‌شهداء‌باشید* ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1