مستند سه دقیقه در قیامت(مستندی بسیار زیبا و آموزنده😱😱)
قسمت#بیست_دوم
🦋شهید و شهادت 🦋
در این سفر کوتاه و قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد. علت آن هم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوقالعادهای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما خیلی تاثیر داشت .این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد .من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود توانستم با او صحبت کنم ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محلات و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. در واقع او در دنیا شهید زندگی کرد و به مقام شهدا دست یافت. اما سوالی که در ذهن من بود تصادف و عدم رعایت قوانین و مرگش بود ایشان به من گفت من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس ما با ماشین مقابل برخورد کردم ،هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت، تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ....اما چرا؟؟!! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد، بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام. اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود .خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان بیشتر شبها در مسجد محل کلاس و جلسه قرآن و هیئت داشتیم ،آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور میکردیم، از همان بچگی شیطنت داشتیم با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را میزدیم و سریع فرار میکردیم .یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم و سطح همان کوچه بودم که دیدم رفقای من چه زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمیشد، یکبار پسر صاحبخانه که از بسیجیان محل بود بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد او شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگم چه کار می کنی هرچی اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود او مرا به مقابل منزل مان برد و پدرم را صدا زد .
آن شب همسایه ما عروسی داشت توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد. این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم که من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟؟ در مورد من زود قضاوت کرد. او(جوان پشت میز) گفت لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق می خورد گناهان هر صفحه پاک میشد و اعمال خوب آن میماند خیلی خوشحال شدم ذوق زده بودم حدود یکی دو سال از اعمال من اینطوری طی شد. جوان پشت میز گفت راضی شدی گفتم بله عالیه البته بعدها پشیمان شدم چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند اما باز بد نبود. همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد خیلی از دیدنش خوشحال شدم گفت با اینکه لازم نبود ،اما گفتم بیایم و حضوری از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی .
🌹🌹پیشنهاد ویژه برای خواندن🌹🌹
#شهید_شهادت_حلالیت
ادامه دارد....._________
👇👇👇
@Tarkgonahan