eitaa logo
از گـــنـــاه تـــا تـــوبـــه
3.2هزار دنبال‌کننده
38.4هزار عکس
33هزار ویدیو
92 فایل
✨•°﷽°•✨ 🌱کانال تخصصی ترک گناه😊 ارتباط🕊️ 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت : اسیر آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب براي شناسائي مي ريم جاده ابوشــانك. در ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم. دو افسر عراقي داخل ســنگرنشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکني!! گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســي آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديك شد. هردوي آنهارا به اسارت درآورد. كمي از روستادور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بي فايده است. بايد اينها روبترسونيم. بعد چاقوئي برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريدخونتون!! مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسراي بعثي بودند. کار ديگه اي به ذهنم نرسيد! شب هاي بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسربعثي اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کاراودشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه ازفرماندهي اعلام شــد: نيروهاي دشــمن ازيکي از روســتاهاعقب نشــيني هم کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائي به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائي ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح و هواروشــن بود. کســي هم درآنجا نديديم. در حين شناســائي ودرميان خانه هاي مخروبه روســتا يک دستشــوئي بود که نيروهاي محلی قبلا با چوب و حلبي ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئي!! گفتم: اينجا خيلي خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي كردم. يکدفعه ديدم يک ســربازعراقي، اســلحه به دست به ســمت ما مي آيد. ازبيخيالي اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئي نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد. كســي همراهش نبود. ازنگاه هاي متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقي ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش مي دويــد. از صداي اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سربازعراقي همينطورکه ناله والتماس مي کردميگفت: تو روخدامنو نخور!! قبلا كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري ميگي؟! ًســربازعراقي آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما مشــخصات اين آقا راداده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شمارا ميخورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند. خيلي خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شــدم. اگه ميخواي نخورمت بايد منو تا سنگرنيروهامون کول کني! سربازعراقي هم شــاهرخ را کول کردو حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســي کيلو هســتي اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد وبعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسيررا تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبي همه فرماندهان گروه هاي زيرمجموعه فدائيان اسلام را جمع کردو گفت: براي گروه هاي خودتان، اســم انتخاب کنيد وبه نيرو هايتان کارت شناسائي بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروه هاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه واسيرعراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت : برادر با ســختي زيادرسيديم به ماهشــهر.ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس ازبيســت و چهار ســاعت رســيديم به مقصد. ســراغ هتل کاروانسرا را گرفتم. ديدن چهره شاهرخ خستگي سفر را برطرف کرد. دوستانش باورنمي کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قد من کوتاه بود .برخلاف او. عصرهمان روزبه همراه چند رزمنده به روستاي سيدان وخطوط نبردرفتيم. در حال عبوراز کنار جاده بوديم. يکدفعه شــليک خمپاره هاي پنج تائي، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر مي دانست سريع فرياد زد: بخوابيد روي زمين؛بعد هم خودش را انداخت روي من! نيت او خيربود. اما ديگرنمي توانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس مي کردم. کم مانده بوداستخوان هايم خرد شود. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم. گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زيرهيکل تو خفه مي شدم! شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعد آهســته گفت:ببخشــيد، من مي خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو . دلم براش سوخت. ديگر چيزي نگفتم. کمي جلوتر مزارع کشاورزي بود که رها شده بود.شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگي. بعدهم با ميله اي که زيراسلحه کلاش قرارداشــت گوجه ها را به سيخ کشيد وروي آتش گرفت. نان وگوجه پخته شام ما شد. خيلي خوشمزه بود. مي گفت: چشمانتان را ببنديد، فکر کنيد داريد کباب مي خوريد! وارد خط اول نبرد شديم. صداي سربازان عراقي را ازفاصله پانصد متري مي شنيديم. نيروهاي رزمنده خيلي راحت وآسوده بودند. اما من خيلي مي ترسيدم. روز اولي بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهاي ديگررفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشــگي گفت: بياييد بزنيد تو رگ! بچه ها مي گفتند اين ها را از سنگرعراقي ها آورده! صبــح زودبود که درگيري شــد. صداي تيراندازي زيادبود. شــليک توپ وخمپاره هم آغاز شد. يکي ازبچه ها توپ ۱۰۶ راآورد. درپشت سنگرمستقر شد. با شــليک اولين گلوله يکي از تانک هاي دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ که خيلي خوشحال بود، داد زد: َدمِت گرم. مادرش رو !! تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضاء گروه مثل خودش بودند. امــا بي ادبي بود جلوي برادر کوچکتر. ســريع جمله اش راعوضکرد: بارک االله، مادرش رو شوهردادي! يک موشــک ازبالاي سرمرد شــد وبه ســنگرعقبي اصابت کرد. ازيکي ازبچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟ جواب داد: موشــک تاو( اين موشــک سيم هدايت شــونده دارد. با سيم ازراه دور کنترل مي شودتا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک مترو قدرت بالائي دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود،عراقي هاهم مرتب موشک تاو شليک مي کردند. شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتي موشک شليک مي شد بيل رو مي زد وسيم کنترل موشک را منحرف مي کرد. اين کار خيلي دل و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالاي اوباعث شد دو تا ازموشک هاکاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat