#يا_حبيب_الباڪين❤️
(❤️)جز #حسين ڪیست☝️
ڪه در سایہ ے مِهرش برویم🍃
(💜)رحمتِ اوست ڪه
هر لحظہ #پناهِ من و توست...
#حرم_پناه_آخرم✋
/ʝסíꪀ➘
|❥ @Tarkgonahan ❥|
🌸🍃﷽🌸🍃
✍ پناه بردن به خدا
🚵♂ اگر از #پرتگاه دوری کنیم راحتتر از اینه که؛
لبه #پرتگاه بریم و مراقب باشیم که نیوفتیم🧗♂
🕋 وَإِمَّا يَنزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ(فصلت،آیه 36)
⚡️و اگر انگيزه و وسوسهاى از طرف شيطان تو را تحريك كند پس به خداوند پناه ببر كه او خود شنواى آگاه است.
👆 به این توصیه قرآن توجه کنید؛
🔔به هیچ وجه صبر نكنيد كه #شيطان بر شما مسلط بشه❌
🔔با پيدا شدن كوچكترين #وسوسه به خدا #پناه ببريد❗️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
من #پناه ی #دختر_خیلی_خوشکل که با پدر و مادرم زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد زندگی خیلی خوبی داشتیم. تا اینکه پدرم ورشکست شد و همهی دارو ندارمون توسط طلبکارها به تاراج رفت تا اینکه یروز ی پیرمرد با دوتا #پسر_خیلی_خوشتیپ با ی ماشین خیلی شیک اومدن جلو خونمون از دیدنشون تعجب کردم اینا کی بودن اینجا چیکار میکردن چه صنمی میتونستن با ما داشته باشن!!! در کمال تعجب متوجه شدم که اون اقا دوست قدیمی پدرمه و اون پسرای جوونم پسراشن. با کلی خجالت از وضع زندگیمون تعاروفشون کردیم اومدن داخل چند ساعتی نشستن و رفتن. چندروز بعد مجدد برگشتن و منو از پدرم خواستگاری کردن من از اینکه دارم از بدبختی نجات پیدا میکنم رو اَبرا بودم تا اینکه روز عقدم فرا رسید و پسره با عصبانیت تمام کنارم نشست و با خشمی که از صداشم مشخص بود بله رو گفت، بمحض اینکه عقد تمام شد دستمو گرفت و کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم....😱
https://eitaa.com/joinchat/2792359102C929b83c670
هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
من #پناه ی #دختر_خیلی_خوشکل که با پدر و مادرم زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد زندگی خیلی خوبی داشتیم. تا اینکه پدرم ورشکست شد و همهی دارو ندارمون توسط طلبکارها به تاراج رفت تا اینکه یروز ی پیرمرد با دوتا #پسر_خیلی_خوشتیپ با ی ماشین خیلی شیک اومدن جلو خونمون از دیدنشون تعجب کردم اینا کی بودن اینجا چیکار میکردن چه صنمی میتونستن با ما داشته باشن!!! در کمال تعجب متوجه شدم که اون اقا دوست قدیمی پدرمه و اون پسرای جوونم پسراشن. با کلی خجالت از وضع زندگیمون تعاروفشون کردیم اومدن داخل چند ساعتی نشستن و رفتن. چندروز بعد مجدد برگشتن و منو از پدرم خواستگاری کردن من از اینکه دارم از بدبختی نجات پیدا میکنم رو اَبرا بودم تا اینکه روز عقدم فرا رسید و پسره با عصبانیت تمام کنارم نشست و با خشمی که از صداشم مشخص بود بله رو گفت، بمحض اینکه عقد تمام شد دستمو گرفت و کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم...😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2792359102C929b83c670