خیلی گشته بودیم ، نه پلاکی ، نه کارتی ، چیزی همراهش نبود .
لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد .
خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله ای حک شده .
خاک و گل ها رو پاک کردم …. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم …
روی عقیق نوشته بود : “به یاد شهدای گمنام”
#شهیدانه♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🦋روایت عشق:
●همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
●گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود. احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند. شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد. اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد. هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم. خیلی صبور بود.
✍راوی :همسرشهید
#شهیدانه 🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خیلی گشته بودیم ، نه پلاکی ، نه کارتی ، چیزی همراهش نبود .
لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد .
خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله ای حک شده .
خاک و گل ها رو پاک کردم …. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم …
روی عقیق نوشته بود : “به یاد شهدای گمنام”
#شهیدانه♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#شهیدانه
- میز و صندلی ریاست نداشت ولی رئیس منطقه بود...
- هیچوقت مدعی نبود ولی مُچ مدعیان را خواباند...
- تنها و بدون تشریفات بود ولی عزیزدل میلیونها انسان بود...
- زندگی آنچنانی نکرد ولی به خیلیها زندگی بخشید...
- حاجیِ ما، مدیر و مدبر بود، مرد عمل بود
و در یک کلام مخلص بود...
#جان_فدا♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#شهیدانه🥀♥️
میگفت:قبلازشوخے
نیتِتقربڪنوتودلتبگو:
دلیہمؤمنُشادمیڪنم،قربةالےالله
اینشوخیاتممیشہعبادت..(:🖐🏻
_شہیدحسینمعزغلامے✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمےشــناسمتاناما
در این قاب تصــویر،
نگاهتـان خیلـے آشناست
اینقدر ڪہ دلتنـگت مےشوم💔
ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم
#شهیدانہ / #شهیدابراهیمهادے
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
و عشق را خلاصه میکنم...
#شهیدانه
🦋روایت عشق:
●همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
●گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود. احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند. شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد. اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد. هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم. خیلی صبور بود.
✍راوی :همسرشهید
#شهیدانه 🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•