#عملیات_کربلای_۵ #حمیدملکی
خاطره ای از عملیات بخش اول
✅ یاد آن شب ها به خیر، یاد شامگاه ۱۹ دیماه سال ۱۳۶۵ که بیابان های دو طرف جاده اهواز خرمشهر و جاده شهید صفوی نورانی شده بود.
یاد آن شب ها به خیر که با نوحه خوانی و سینه زنی در بیمارستان امام خرمشهر به بچه ها روحیه میدادیم .
یادش بخیر با یک شوخی بی مزه همه بچه ها را به گریه درآوردم ولی اون شوخی من تبدیل به واقعیت شده و کمتر از دو ساعت نوبت گردان ابوذر شهرستان الیگودرز شد که به خط بزنه ، قبل از سوار شدن به لندکروز ها و کامیون ها همدیگر را در آغوش گرفتیم ، گاهی با خنده و گاهی با دل شکسته و گریه از هم خداحافظی می کردیم وحلالیت می طلبیدیم .
یاد خنده آنها که نوبت به خط رفتنشان بود و گریه آنها که باید منتظر می ماندند.
یاد آن قامت بلندانی که دیگر نشانی از آنها نیست.
یاد آنهایی که قدر واقعی آن را دانستند و دیگر نیستند و همان شب ها بال های نور خود را آماده حرکت به سوی او کردند.همان ها که زمین و آسمان با همه بزرگی قفسی برای آن پرنده های شیدا بود.
همان ها که دلهای صیقلی شان آن سوی دنیا را به خوبی نشان می داد.
همان ها که آغوش بارگاه بی نهایت رب الارباب به رویشان باز شد.
آنهایی هم که مانده اند تا عمر دارند در غم آنها شب های پر نور، ناله سرمیدهند و میسوزند.
آری گردان ما آماده حرکت شد و به سه راه امام رضا(ع)،که معروف به سراهی مرگ بود رسیدیم پیاده شدیم و بقیه راه را پشت خاکریز لب جاده به سمت محور عملیاتی حرکت کردیم،نمیدانستیم کجا داریم میریم بعد از نیم ساعت،کمتر یا بیشتر وارد نخلستان شدیم و مواجه شدیم با آتش سنگین دشمن که به نامردی چهار لول های ضد هوایی را بر روی نخلستانها بسته بود شاید باور نکنید صدای شنیدن گلوله از کنار گوشما ویز ویز میکرد و رد میشد...
به هر حال از آن مکان جهنمی که از هوا و زمین آتش می بارید نجات پیدا کردیم.به یک حلالی رسیدیم که پر از آب بود درواقع مانعی بودند که جهت جلوگیری از نفوذ نیروهای ایرانی استفاده می شد.
هوا کم کم داشت روشن میشد و در تیر رس دشمن بودیم و هر کدام یک گوشه سنگر گرفتیم و منتظر دستور بودیم.
من بیسیم چی شهید سید حسین موسوی بودم به خوبی یادم هست که با سد حسین عزیز رفتیم پش سردار بزرگوار بهرام گودرزی وبه اتفاق ایشون به فرماندهی تیپ 57 حضرت ابوالفضل (ع) بی سیم زد و گفت حاجی دستور چیه؟
شرایط خوبی نداشتیم یه جورایی محاصر شده بودیم.
مهمات بچه ها تمام شده بود!
خدایا چکار کنیم؟
اما توی اون وضعیت بیکار هم نمیتونستیم بشینیم بابا طاهر عزیز که روحش شاد باد یک قبضه خمپارهشت داشت که گلوله نداشت این پیر مرد بزرگوار چندتا گلوله از جایی پیدا کرد و آورد، با همان آرپیچی و کلاش های بچه ها درگیر شدیم تا یک مسیر را باز کنیم ... هوا کم کم داشت تاریک میشد و بچه های ما خسته و ناراحت از اینکه تعدادی از بچه ها شهید شد بودند و تعدای مجروح و یک جورایی گردان از هم پاشیده شده بود.
دستور برگشت به عقب به ما دادند و با تعدای کم ناچار شدیم به عقب برگردیم .
در طول مسیر ناگهان انفجاری مهیب فضا را نورانی کرد گلوله مستقیم تانک به جلوی ما خورد نفر اول سید حسین موسوی عزیز بود و نفر دوم من بودم و نفر سوم یکی از بچه های گروهان افتادیم،بعد همه چیز آرام گرفت. گلوله تانک به گونه ای به او اصابت کرد که گویی همانجا شهید شد و موج انفجار باعث شد که خونریزی مغزی شود .
من هم از ناحیه سرو صورت ،گردن و دست چپ و پای چپ به شدت مجروح شدم .
نفر بعد هم موج انفجار گرفت و از ناحیه دست مجروح شد ...
آن شب یکی از شبهای رویایی من بود بعد از انفجار ، شهید حشمت الله ملکی و بچه ها ما را کنار خاکریز کشیدند و به راه خود ادامه دادند چون شرایط طوری بود که نمیتوانستند ما را با خود ببرند .
بعد از یک ساعت، کمتر یا بیشتر صدای .....
ادامه دارد ....
خاطره ای از عملیات کربلای ۵
#حمیدملکی
#آقای_تعاون
✅ رسانه مطالبه گر تاشا
@tashaa1400
@tashaa1400