eitaa logo
💫تشرف‌محضر‌امام‌عصر‌عج
458 دنبال‌کننده
500 عکس
607 ویدیو
18 فایل
کپی باصلوات برای ظهور آقا مجاز.به شرط کپی آزاد بودنتون @tashaarrofat
مشاهده در ایتا
دانلود
(عج) قسمت سوم در آن حال، ایشان در برابرم ایستاده ، فرمودند;« چرا اینطور افسرده حالی؟!» عرض کردم که خستگی راه سفر دارم. فرمودند:«اگرسببی غیر از این دارد بگو» چون دیرم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ، ماجرای خود را بیان کردم و سبب ناراحتی و تاثر خود را عرضه داشتم در این هنگام دیدم حضرت فردی بنام«هالو» را صدا زدند. بلافاصله فرد نمدپوش در هیات و لباس کشیکچی ها و باربری های بازار اصفهان در کنارمان نمایان شد. وقتی که جلو آمد به دقت در وی نگریستم و متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است.کشیکچی بازار که سالها پیش در اطراف حجره ام رفت وآمد دارد و اورا کاملا میشناسم. حضرت روبه او نموده و فرمودند:«اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان.» آقا این جمله را فرمودند و از نظرم ناپدید شدند. آن شخص ساعتی از شب را با من در محل مشخصی از کوفه قرار گذاشت تا پول و وسایل گمشده ام را به من برساند. من متحیر از انچه میدیدم با نگاه مبهوت خویش هالو را بدرقه کردم. او رفت و ساعتی دیگر در مکانی که وعده گاهمان بود نمایان شد. در حالیکه بسته ای دردست داشت آنرابه من داد وگفت:«درست ببین، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی که صحیح و سالم تحویل گرفته ای». من به بررسی وسایل و شمارش سکه هایم مشغول شدم. دیدم همه چیز دست نخورده و سالم است . آن شخص که مطمعن بودم هالوی خودمان است ولی از هیبت او جرات سوال کردن نداشتم، با من در کربلا و در زمانی دیگر وعده کرد و از من خواست تا وسایلم را به شخص امینی بسپارم و مهیای حرکت به سمت مکه شوم. من نیز در زمان مقرر در وعده گاه حاضرشدم. هالوجلومیرفت ومن دنبال او. پس از مدت کمی راه رفتن، بناگاه خود را در مکه یافتم. در مکه از من جدا شد و هنگامی خداحافظی مکانی را تعیین نمود و از من خواست تا پس از انجام مناسک حج به آنجا بروم تا مرا بازگرداند.. او همچنین از من خواست تا این راز را برای کسی بازگو نکنم و فقط درجواب هم کاروانیان خویش بگویم که همراه کس دیگری از راهی نزدیکتر آمده ام. مناسک حج به پایان رسید و من در تمام طول انجام اعمال خویش، مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم.. ادامه دارد.. منبع:ایت الله نهاوندی.عبقری الحسان ❀[ @tashaarrofat ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(عج) قسمت دوم میرزا حبیب آه بلندی کشید و در حالی که دست بر کمر گرفته بود و می نشست، گفت: « قصه عجیبی است حکایت من و آشناییم با صاحب این جنازه! قصه ای که تاکنون برای کسی آن را بازگو نکرده ام.» با کنجکاوی و تعجب گفتم:« بسیار مشتاق شنیدنم میرزا حبیب! بگو و مرا از این بهت و حیرانی بیرون آور.» میرزا حبیب دوباره آه بلندی کشید و ادامه داد; «همینطور که میدانید امسال من مسافر قافله حج بودم. کاروان ما ابتدا راهی عراق شد تا پس از زیارت عتبات مقدسه نجف و کربلا راهی حجاز شویم. همه چیز به خوبی میگذشت تا در چند فرسخی کربلا، کیسه حاوی سکه ها و بعضی اثاثیه ضروری سفرم را دزدان به سرقت بردند. جستجوهایم نتیجه ای نداشت و از طرفی دلم نمیخواست که غیر از خودم، همسفرانم را نیز درگیرمشکل پیش آمده خود نمایم. برای همین بی آنکه کسی متوجه موضوع شود، بهانه ای آوردم و خود را از همسفران جدا کردم. قافله حج عازم حجاز شد و من درمانده و مستاصل در عراق ماندم بلکه فرجی شود و بتوانم راهی به اموال از دست رفته ام بیابم. اندوهی سنگین و عمیق بر من مستولی شده بود و از اینکه میدیدم علی رغم دارایی های بسیار، توفیق انجام مناسک حج از من سلب شده است، احساس غم و خسارتی جانکاه می کردم.هیچ دوست واشنایی نداشتم تا به او پناه ببرم و پولی قرض بگیرم. شبی تنها از نجف به سمت کوفه راه افتادم تا در مسجد کوفه معتکف گردم بلکه فرجی حاصل شود. احساس درماندگی و استیصال میکردم و در همان حال به آقا و مولایم، حضرت صاحب الامر(عج) متوسل گردیدم. چیزی نگذشت که در همان بیابان و در تاریکی شب ناگهان سواری در برابرم ظاهر شد. باحضور او همه جا روشن و نورانی شد و بزرگی شکوهش مرا مسحور خود ساخت. آنگاه که جمال و چهره پرفروغش را نگریستم ، اوصاف و نشانه هایی را که در مورد امام زمان(عج) حضرت صاحب الامر(عج) شنیده بودم در آن بزرگوار مشاهده نمودم.. ادامه دارد... منبع:ایت الله نهاوندی،عبقری الحسان @tashaarrofat
(عج) قسمت سوم در آن حال، ایشان در برابرم ایستاده ، فرمودند;« چرا اینطور افسرده حالی؟!» عرض کردم که خستگی راه سفر دارم. فرمودند:«اگرسببی غیر از این دارد بگو» چون دیرم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ، ماجرای خود را بیان کردم و سبب ناراحتی و تاثر خود را عرضه داشتم در این هنگام دیدم حضرت فردی بنام«هالو» را صدا زدند. بلافاصله فرد نمدپوش در هیات و لباس کشیکچی ها و باربری های بازار اصفهان در کنارمان نمایان شد. وقتی که جلو آمد به دقت در وی نگریستم و متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است.کشیکچی بازار که سالها پیش در اطراف حجره ام رفت وآمد دارد و اورا کاملا میشناسم. حضرت روبه او نموده و فرمودند:«اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان.» آقا این جمله را فرمودند و از نظرم ناپدید شدند. آن شخص ساعتی از شب را با من در محل مشخصی از کوفه قرار گذاشت تا پول و وسایل گمشده ام را به من برساند. من متحیر از انچه میدیدم با نگاه مبهوت خویش هالو را بدرقه کردم. او رفت و ساعتی دیگر در مکانی که وعده گاهمان بود نمایان شد. در حالیکه بسته ای دردست داشت آنرابه من داد وگفت:«درست ببین، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی که صحیح و سالم تحویل گرفته ای». من به بررسی وسایل و شمارش سکه هایم مشغول شدم. دیدم همه چیز دست نخورده و سالم است . آن شخص که مطمعن بودم هالوی خودمان است ولی از هیبت او جرات سوال کردن نداشتم، با من در کربلا و در زمانی دیگر وعده کرد و از من خواست تا وسایلم را به شخص امینی بسپارم و مهیای حرکت به سمت مکه شوم. من نیز در زمان مقرر در وعده گاه حاضرشدم. هالوجلومیرفت ومن دنبال او. پس از مدت کمی راه رفتن، بناگاه خود را در مکه یافتم. در مکه از من جدا شد و هنگامی خداحافظی مکانی را تعیین نمود و از من خواست تا پس از انجام مناسک حج به آنجا بروم تا مرا بازگرداند.. او همچنین از من خواست تا این راز را برای کسی بازگو نکنم و فقط درجواب هم کاروانیان خویش بگویم که همراه کس دیگری از راهی نزدیکتر آمده ام. مناسک حج به پایان رسید و من در تمام طول انجام اعمال خویش، مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم.. ادامه دارد.. منبع:ایت الله نهاوندی.عبقری الحسان @tashaarrofat
(عج) قسمت_چهارم مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرت، اورا جستجو میکردم. پس از پایان مناسک حج در وعده گاه خویش حاضرشدم و درساعت مقرر دوباره هالو را دیدم که به سویم آمد و پس از سلام و مصاحفه، به همان کیفیت قبل ودر مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت، از شدت هیبت و عظمت او جرات سوال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت:« از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید برایم انجام دهی» این را گفت و از من جدا شد. روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه اسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ناگاه هالو، همان شخص با کرامت و والا مقام را دیدم و با همات لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم از جای برخیزم و اورا تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شدو از من خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده نگه دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن نزد من آمد و آهسته گفت:« آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دوساعت مانده به ظهربیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم» آنگاه ادرس منزلش را داد و تاکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم نه دیرتر و نه زودتر. تا پنج شنبه موعود برسد. چن روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت ومن دیگر او را در بازار ندیدم. در تمام این مدت به راز وعده اخر هالو می اندیشیدم و لحظه شماری میکردم تا دیدارمان تازه شود و من از احوال مولا و صاحبمان را جویا شوم. و بالاخرع آن پنجشنبه موعود از راه رسید و آن همان دیروز بود. صبح با خود گفتم خوب است ساعتی زودتر به ملاقات هالو بروم تا با او درباره مولایمان و راز و رمز ارتباطش با امام زمان گفتگو کنم. به ادرسی که گفته بود رفتم اما اثری از منزل هالو و نشانه هایی که گفته بود نیافتم. ساعتی که وعده کرده بودیم منزلش را یافتم. میرزا حبیب در حالی که به شدت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود آه بلندی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد: ادامه دارد... منبع:ایت الله نهاوندی،عبقری الحسان @tashaarrofat
(عج) قسمت_پنجم(آخر) وقتی خودرا پشت درب خانه هالو یافتم آماده درزدن شدم که ناگاه دیدم درب خانه بازشدوسیدبزرگواری غرق نوربا عمامه ای سبزبرسروشال مشکی به کمرازخانه هالوخارج شدوهالو نیزشتابان به دنبال او ازخانه بیرون آمددرحالی که به شدت ادب میکردوتواضع فوق العاده ای نثارآن جناب مینموددرآن حال صدای هالورامی شنیدم که میگفت: «سیدی ومولای خوش آمدیدلطف فرمودیدبه خانه این حقیر تشریف فرما شدید》 هالوتاانتهای کوچه آن سیدبزرگواررابدرقه کردوبازگشت مقابلم که رسیدآثارشعف وشور زایدوالوصفی را درسیمایش مشاهده کردم سلام کردم و با حالتی آمیخته از بُهت و حیرت از او پرسیدم: « هالو او که بود؟!» چهره اش دگرگون شد و پاسخ داد: « وای بر تو. مولا و صاحب خود را نشناختی؟! او سرور و مولایم حضرت حجه بن الحسن بود که در واپسین روز عمرم لطف فرموده و به دیدار نوکر خود آمده بود». آنگاه مرا با خود به داخل خانه اش برد و چنین گفت: «از شما میخواهم فردا به ابتدای بازار بروی و دوساعت مانده به ظهر حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری درب این خانه باز خواهدبود و وقتی به آن وارد میشوی من از دنیا رفته ام کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده و داخل صندوق گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و خرج کفن و دفنم نما و در قبرستان تخت پولاد به خاکم بسپار» باشنیدن این سخنان تاثری عمیق ب جانم نشست مات و مبهوت از آنجه دیده ام و شنیده ام با جناب هالو وداعی سخت و حسرت آلود نمودم و خانه اش را ترک گفتم. امروز صبح به بازار رفتم و دوستان و رفقای حمال و کشیکچی هالو را خبرکردم و باهم به سمت منزل هالو به راه افتادیم بی انکه طبق خواسته جناب هالو کسی دیگری را باخبر سازم در ساعت مقرر به منزلش رسیدیم درحالی که درب خانه باز بود و همانطور که خودش دیروز گفته بود روح از بدنش مفارقت کرده و در اتاق رو به سمت قبله آرام گرفته بود. درب صندوقی را که گوشه اتاق بود گشودم و داخل آن کفنی دیدم با هشت تومان پول که در آن نهاده شده بود. جنازه اورا غریبانه برداشتیم. و اکنون طبق وصیت او سوی قبرستان تخت پولادش میبریم. صحبتهای میرزاحبیب که به اینجا رسید با صدای صلوات تشییع کنندگان که تعدادشان از عددانگشتان دست فراتر نمیرفت متوجه شدم که کار غسل و تکفین میت تمام شده است حالت عجیبی داشتم بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و از اینکه تاکنون از وجود امثال هالو در اطراف خویش بیخبر بوده ام در وجود خویش احساس شرمساری میکردم. بی اختیار میرزا حبیب را در آغوش گرفتم و چشمان تورا که لیاقت دیدار مولا و صاحبمان حضرت ولی عصر(عج) را یافته را غرق بوسه خویش کردم.مزار مرحوم حسین کشیکچی (مشهور به هالو) در تکیه صاحب روضات تخت پولاد در اصفهان است. منبع:ایت الله نهاوندی، عبقری الحسان @tashaarrofat
(عج) قسمت دوم میرزا حبیب آه بلندی کشید و در حالی که دست بر کمر گرفته بود و می نشست، گفت: « قصه عجیبی است حکایت من و آشناییم با صاحب این جنازه! قصه ای که تاکنون برای کسی آن را بازگو نکرده ام.» با کنجکاوی و تعجب گفتم:« بسیار مشتاق شنیدنم میرزا حبیب! بگو و مرا از این بهت و حیرانی بیرون آور.» میرزا حبیب دوباره آه بلندی کشید و ادامه داد; «همینطور که میدانید امسال من مسافر قافله حج بودم. کاروان ما ابتدا راهی عراق شد تا پس از زیارت عتبات مقدسه نجف و کربلا راهی حجاز شویم. همه چیز به خوبی میگذشت تا در چند فرسخی کربلا، کیسه حاوی سکه ها و بعضی اثاثیه ضروری سفرم را دزدان به سرقت بردند. جستجوهایم نتیجه ای نداشت و از طرفی دلم نمیخواست که غیر از خودم، همسفرانم را نیز درگیرمشکل پیش آمده خود نمایم. برای همین بی آنکه کسی متوجه موضوع شود، بهانه ای آوردم و خود را از همسفران جدا کردم. قافله حج عازم حجاز شد و من درمانده و مستاصل در عراق ماندم بلکه فرجی شود و بتوانم راهی به اموال از دست رفته ام بیابم. اندوهی سنگین و عمیق بر من مستولی شده بود و از اینکه میدیدم علی رغم دارایی های بسیار، توفیق انجام مناسک حج از من سلب شده است، احساس غم و خسارتی جانکاه می کردم.هیچ دوست واشنایی نداشتم تا به او پناه ببرم و پولی قرض بگیرم. شبی تنها از نجف به سمت کوفه راه افتادم تا در مسجد کوفه معتکف گردم بلکه فرجی حاصل شود. احساس درماندگی و استیصال میکردم و در همان حال به آقا و مولایم، حضرت صاحب الامر(عج) متوسل گردیدم. چیزی نگذشت که در همان بیابان و در تاریکی شب ناگهان سواری در برابرم ظاهر شد. باحضور او همه جا روشن و نورانی شد و بزرگی شکوهش مرا مسحور خود ساخت. آنگاه که جمال و چهره پرفروغش را نگریستم ، اوصاف و نشانه هایی را که در مورد امام زمان(عج) حضرت صاحب الامر(عج) شنیده بودم در آن بزرگوار مشاهده نمودم.. ادامه دارد... منبع:ایت الله نهاوندی،عبقری الحسان @tashaarrofat
(عج) قسمت سوم در آن حال، ایشان در برابرم ایستاده ، فرمودند;« چرا اینطور افسرده حالی؟!» عرض کردم که خستگی راه سفر دارم. فرمودند:«اگرسببی غیر از این دارد بگو» چون دیرم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ، ماجرای خود را بیان کردم و سبب ناراحتی و تاثر خود را عرضه داشتم در این هنگام دیدم حضرت فردی بنام«هالو» را صدا زدند. بلافاصله فرد نمدپوش در هیات و لباس کشیکچی ها و باربری های بازار اصفهان در کنارمان نمایان شد. وقتی که جلو آمد به دقت در وی نگریستم و متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است.کشیکچی بازار که سالها پیش در اطراف حجره ام رفت وآمد دارد و اورا کاملا میشناسم. حضرت روبه او نموده و فرمودند:«اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان.» آقا این جمله را فرمودند و از نظرم ناپدید شدند. آن شخص ساعتی از شب را با من در محل مشخصی از کوفه قرار گذاشت تا پول و وسایل گمشده ام را به من برساند. من متحیر از انچه میدیدم با نگاه مبهوت خویش هالو را بدرقه کردم. او رفت و ساعتی دیگر در مکانی که وعده گاهمان بود نمایان شد. در حالیکه بسته ای دردست داشت آنرابه من داد وگفت:«درست ببین، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی که صحیح و سالم تحویل گرفته ای». من به بررسی وسایل و شمارش سکه هایم مشغول شدم. دیدم همه چیز دست نخورده و سالم است . آن شخص که مطمعن بودم هالوی خودمان است ولی از هیبت او جرات سوال کردن نداشتم، با من در کربلا و در زمانی دیگر وعده کرد و از من خواست تا وسایلم را به شخص امینی بسپارم و مهیای حرکت به سمت مکه شوم. من نیز در زمان مقرر در وعده گاه حاضرشدم. هالوجلومیرفت ومن دنبال او. پس از مدت کمی راه رفتن، بناگاه خود را در مکه یافتم. در مکه از من جدا شد و هنگامی خداحافظی مکانی را تعیین نمود و از من خواست تا پس از انجام مناسک حج به آنجا بروم تا مرا بازگرداند.. او همچنین از من خواست تا این راز را برای کسی بازگو نکنم و فقط درجواب هم کاروانیان خویش بگویم که همراه کس دیگری از راهی نزدیکتر آمده ام. مناسک حج به پایان رسید و من در تمام طول انجام اعمال خویش، مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم.. ادامه دارد.. منبع:ایت الله نهاوندی.عبقری الحسان @tashaarrofat
(عج) قسمت_چهارم مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرت، اورا جستجو میکردم. پس از پایان مناسک حج در وعده گاه خویش حاضرشدم و درساعت مقرر دوباره هالو را دیدم که به سویم آمد و پس از سلام و مصاحفه، به همان کیفیت قبل ودر مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت، از شدت هیبت و عظمت او جرات سوال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت:« از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید برایم انجام دهی» این را گفت و از من جدا شد. روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه اسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ناگاه هالو، همان شخص با کرامت و والا مقام را دیدم و با همات لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم از جای برخیزم و اورا تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شدو از من خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده نگه دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن نزد من آمد و آهسته گفت:« آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دوساعت مانده به ظهربیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم» آنگاه ادرس منزلش را داد و تاکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم نه دیرتر و نه زودتر. تا پنج شنبه موعود برسد. چن روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت ومن دیگر او را در بازار ندیدم. در تمام این مدت به راز وعده اخر هالو می اندیشیدم و لحظه شماری میکردم تا دیدارمان تازه شود و من از احوال مولا و صاحبمان را جویا شوم. و بالاخرع آن پنجشنبه موعود از راه رسید و آن همان دیروز بود. صبح با خود گفتم خوب است ساعتی زودتر به ملاقات هالو بروم تا با او درباره مولایمان و راز و رمز ارتباطش با امام زمان گفتگو کنم. به ادرسی که گفته بود رفتم اما اثری از منزل هالو و نشانه هایی که گفته بود نیافتم. ساعتی که وعده کرده بودیم منزلش را یافتم. میرزا حبیب در حالی که به شدت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود آه بلندی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد: ادامه دارد... منبع:ایت الله نهاوندی،عبقری الحسان @tashaarrofat
(عج) قسمت_پنجم(آخر) وقتی خودرا پشت درب خانه هالو یافتم آماده درزدن شدم که ناگاه دیدم درب خانه بازشدوسیدبزرگواری غرق نوربا عمامه ای سبزبرسروشال مشکی به کمرازخانه هالوخارج شدوهالو نیزشتابان به دنبال او ازخانه بیرون آمددرحالی که به شدت ادب میکردوتواضع فوق العاده ای نثارآن جناب مینموددرآن حال صدای هالورامی شنیدم که میگفت: «سیدی ومولای خوش آمدیدلطف فرمودیدبه خانه این حقیر تشریف فرما شدید》 هالوتاانتهای کوچه آن سیدبزرگواررابدرقه کردوبازگشت مقابلم که رسیدآثارشعف وشور زایدوالوصفی را درسیمایش مشاهده کردم سلام کردم و با حالتی آمیخته از بُهت و حیرت از او پرسیدم: « هالو او که بود؟!» چهره اش دگرگون شد و پاسخ داد: « وای بر تو. مولا و صاحب خود را نشناختی؟! او سرور و مولایم حضرت حجه بن الحسن بود که در واپسین روز عمرم لطف فرموده و به دیدار نوکر خود آمده بود». آنگاه مرا با خود به داخل خانه اش برد و چنین گفت: «از شما میخواهم فردا به ابتدای بازار بروی و دوساعت مانده به ظهر حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری درب این خانه باز خواهدبود و وقتی به آن وارد میشوی من از دنیا رفته ام کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده و داخل صندوق گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و خرج کفن و دفنم نما و در قبرستان تخت پولاد به خاکم بسپار» باشنیدن این سخنان تاثری عمیق ب جانم نشست مات و مبهوت از آنجه دیده ام و شنیده ام با جناب هالو وداعی سخت و حسرت آلود نمودم و خانه اش را ترک گفتم. امروز صبح به بازار رفتم و دوستان و رفقای حمال و کشیکچی هالو را خبرکردم و باهم به سمت منزل هالو به راه افتادیم بی انکه طبق خواسته جناب هالو کسی دیگری را باخبر سازم در ساعت مقرر به منزلش رسیدیم درحالی که درب خانه باز بود و همانطور که خودش دیروز گفته بود روح از بدنش مفارقت کرده و در اتاق رو به سمت قبله آرام گرفته بود. درب صندوقی را که گوشه اتاق بود گشودم و داخل آن کفنی دیدم با هشت تومان پول که در آن نهاده شده بود. جنازه اورا غریبانه برداشتیم. و اکنون طبق وصیت او سوی قبرستان تخت پولادش میبریم. صحبتهای میرزاحبیب که به اینجا رسید با صدای صلوات تشییع کنندگان که تعدادشان از عددانگشتان دست فراتر نمیرفت متوجه شدم که کار غسل و تکفین میت تمام شده است حالت عجیبی داشتم بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و از اینکه تاکنون از وجود امثال هالو در اطراف خویش بیخبر بوده ام در وجود خویش احساس شرمساری میکردم. بی اختیار میرزا حبیب را در آغوش گرفتم و چشمان تورا که لیاقت دیدار مولا و صاحبمان حضرت ولی عصر(عج) را یافته را غرق بوسه خویش کردم.مزار مرحوم حسین کشیکچی (مشهور به هالو) در تکیه صاحب روضات تخت پولاد در اصفهان است. منبع:ایت الله نهاوندی، عبقری الحسان @tashaarrofat