eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
══🍃🌷🍃════ 🌸مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ، وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ، وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ، وَ تَخَاذُلِ الاَْيْدِي 💠از کینه توزی بایکدیگر ، پرکردن دلها از بُخل و حسد ،به یکدیگر پشت کردن و از هم بریدن ، و دست از یاری هم کشیدن ، بپرهیزید. 🌷 @taShadat 🌷
. . | شہآدت.. |🍃 بہ خون و تیر و ترڪش نیسٺ..! آن روز کہ خُـدا را با همہ چیز🙃 و در همہ جا دیدیم و نشآن دادیم، شہـید شده‌ایم..♥️ ✋🏻 💐 🌷😇 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر امیدوارم در این صبح زیبا دیدگانت ازهمیشه شادتر شهر قلبت زنده و آبادتر غصه‌هایت دم به دم اے مهربان در گذرگاه زمان بر بادتر 🌸 چهار شنبه تون عالے @tashadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shahed_sticker۱۰۴۷(1).attheme
129.1K
• #شهید_علی_خلیلی • #تم_رفیق_شهید 📲 • #تم @tashadat
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴طنز اجتماعی 😅 🎤 👤 ولی متاهل ها هم میتونن ببیننا😄 یکم بخندید ،دلتون شاد شه ☺️💗 🌷 @taShadat 🌷
.کاش خنثی‌کردنِ‌نفس‌را‌هم یادمان‌میدادید...(: ...! ‌🌷 @taShadat 🌷
"دیر یا زود فـرقی ندارد، لایق که باشی... هـر زمان ڪہ باشد میشوند..." اللّهم ارزقنا توفيق الشهـــ😔ــادة في سبيلک 🌷 @taShadat 🌷
تازه دامادے که کروکی مزارش را کشید 🌹 تاریخ تولد: ۱۶ / ۴ / ۱۳۶۵ تاریخ شهادت: ۱۸ / ۸ / ۱۳۹۶ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه راوی مادرشهید:شهید نوید صفری متولد ۱۶ تیر ماه است، تازه داماد بود،چهار ماه از عقدش میگذشت گفتم مامان جان میخواهیم برایت خانه بگیریم، عروسی بگیریم،خودت بالای سر کارهایت بمان،اما نوید گفت نه مامان، این دفعه هم بروم، بعد برمیگردم سر فرصت کارهای عروسی را انجام میدهیم.. قرار بود آذرماه مراسم ازدواجش را برگزار کنیم، اما شهید شد و پیکرش را تشییع کردیم علاقه خیلی شدیدش به شهید رسول خلیلی بودو اصرار داشت در کنار او دفن شود.. یک کروکی هم در بهشت زهرا کشید که دقیقا فلان جا من را دفن کنید.. عقدش بالای سر مزار شهید خلیلی خوانده شد. نیت کرد و قرآن را باز کردوقتی باز کرد دقیقا همان صفحه ای که خدا از شهادت سخن گفته برایش باز شد،چند ماه از عقدشان میگذشت که به سوریه رفت با دونفر در کمین گرفتار میشوند، تکفیری ها آنها را شهید و بعد از شهادت پیکرشان را دفن میکننداما نیروهای ایرانی 20 روز بعد، آنجا را تفحص و پیکر نوید را برمی‌گردانند بعد از شناسایی متوجه میشوند که پیکر نوید مظلومانه سرش جدا شده در نهایت او را در جوار شهید رسول خلیلی به خاک سپردند.. 🌷شادی روحش صلوات🌷 🌷 @taShadat 🌷
سوخته قسمت آخر: چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ... - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ... اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... نویسند: سید طاها ایمانی📝 🌷 @taShadat 🌷
این رمان هم تموم شد ان شاءالله که خوشتون اومده باشه :)🌸🍃