🌸بسمربالشهداءوالصدیقین🌸
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت بزرگواران
امروز توفیق میزبانی شهید مدافع حرم #مصطفی_نبی_لو را داریم
این سعادت نصیبمون شد که امروز بتونیم با همسر محترمشون مصاحبه ای داشته باشیم
همراه ما باشید 🌸👇🏻
292K
سوال 1⃣
قبل اینکه شهید بشن خوشحال بودن ؟؟
قبل شهادت چه حرفی رو به شما زدن؟
710.1K
سوال2⃣
#کرامت_بعد_از_شهادت
می دونیم همه شهدا ی عنایاتی به خانوادهو .. دارند می خوام یکی از عنایات ای شهید بزرگوار رو لطف کنید که مصداق زنده بودن شهداست ...
257.8K
سوال3⃣
بهترین اخلاقشون چی بود؟؟؟
عاملی که باعث توفیق شهادتشون شد؟؟؟
و اینکه نظرشون نسبت به ولایت و رهبری چیه؟؟
ٺـٰاشھـادت!'
سوال3⃣ بهترین اخلاقشون چی بود؟؟؟ عاملی که باعث توفیق شهادتشون شد؟؟؟ و اینکه نظرشون نسبت به ولایت و
بخشی از وصیت نامه شهید در رابطه با #ولایت
✋ حفاظت از حضرت آقا که محافظ اصلی دین و حرم اهل بیت هستند، از اوجب واجبات است و حفاظت از ایشان حفاظت از همه حرمهاست
✋ و همچنین از همه عزیزان میخواهم که در جهت آمادگی دفاعی و علمی برای تحقق ظهور حضرت حجت(عج) بکوشند تا جزء سربازان واقعی آن حضرت و از زمینهسازان ظهور باشند.
✋همسر و دخترانم را به صبر توصیه میکنم و از عفت و حجابشان مطمئن هستم و نیازی به توصیه برای ایشان نمیبینم.🎉🎉
330.8K
سوال4⃣
وقتی خبردار شدیدن که همسرتون قرار برن جنگ چه رفتاری با همسرتون داشتید؟
آیا راضی بودید یا نه مخالفت کردید؟
216.3K
سوال5⃣
شهید نماز شب میخوندن ؟
چه شهیدی رو بیشتر قبول داشتن ؟
چطوری با ضد انقلاب رفتار میکردند ؟
سوال6⃣
چگونه باشهید نبی لو اشنا شدین و ازدواج کردین؟؟
#نحوه_ازدواج_و_آشنایی
شهید نبی لو پسر عمه بنده هستند ولی نکته جالب در مورد ازدواج ما این بود که چون مدال خواهری شهید رو هم به گردن دارم و پدرم بزرگتر و معتمد محله بود اعیاد و مراسمات خاص شهید نبی لو در منزل ما بودند و در پذیرایی به پدر و مادرم کمک میکردند و با اینکه این عشق و علاقه از چند سال قبل ازدواج وجود داشت ولی هیچکدام از این موضوع خبر نداشتیم حتی وقتی مادرم مطرح کردند که عمه دنبال عروس هستند من با طعنه گفتم عمه خیلی حساسه ببینیم چه تحفه ای روزیشون میشه نمیدونستم که اون تحفه خودم هستم
ادرس یکی از خواستگارها که از نظر خانواده پسندیده شده بود را به شهید میدهند تا برای تحقیق پیگیری کنند که شهید موضوع علاقه خودشون رو با عمه مطرح میکنند و خدا رو شکر ۲۸ اردیبهشت سال ۶۹ به عقد هم درامدیم و ۱۰ تیرماه ۶۹ زندگی مشترکمون رو شروع کردیم
عشق و علاقه بین ما طوری بود که
بعد از ۲۷ سال زندگی مشترک داماد کوچکتر ما که ۵ سال بود داماد خانواده شده بود بعد از ۲ الی ۳ هفته که به منزل ما رفت وامد کرد به مادرشون گفته بودند اصلا منزل پدر خانمم من و خانمم نامزد نیستیم بلکه انگار پدر و مادر خانم امروز خطبه عقدشون جاری شده
تصور یک جوان امروزی از زندگی ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخرین اعزام شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظی شهید با پسرشون...
بدون شرح...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادتت مبارک دلاور...
#شهید_مصطفی_نبی_لو
چهارمین سالگرد شهید
خب دوستان ممنون از اینکه همراه ما بودین مصاحبه خیلی خوبی بود
ان شاءالله که نهایت استفاده رو برده باشید
و از زندگی این شهید عزیز درس گرفته باشیم و سرلوحه زندگیمون قرار بدیم
و ادامه دهنده راه شهدا باشیم
ممنون که همراهی کردید 💐
ان شاءالله همگی عاقبت بخیر بشیم
التماس دعا🌷
یاعلی مدد✋🏻
تلنگر...-AudioConverter.mp3
2.67M
🌺 مبادا جوانی را به گناه بندازی...😔
#حجاب
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخ
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد...
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🔰فرازی از وصیت نامه شهید؛
جامعه اسلامی، نیاز به متخصص متعهد دارد.
هر کدام، از اینها به تنهایی ارزش ندارد، لذا در کسب این دو فضیلت کوشش کنید.
در کنار کسب علم، فعالانه و پُر توان، در صحنه سیاست و جامعه حضور داشته باشید.
خون شهدا را پاسدار و مراقب باشید که مسئولیتی سنگین بر دوش بازماندگان میگذارد.
🌷شهید سیدمحمد شکری🌷
ولادت: ۱۳۴۱/۸/۱۸ ،کربلای معلی
شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۲
عملیات کربلای پنج ،شلمچه
پزشکیار گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)
•♡ټاشَہـادَټ♡•
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
این گونہ بود رب جلے با عنایتے
تقدیر ما ز آدمیان را جدا نوشٺ
قربان دسٺ حضرٺ منان ڪه این چنین
ما را غلام حضرٺ موسے الرضا نوشٺ
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
💌💌💌💌💌💌💌💌💌
•♡ټاشَہـادَټ♡•