ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت4 توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت5
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم ...
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای...
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم
حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد...
(بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده)
صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
-سلام عاطی خوبی؟
(صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود)
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی...
-خوب الان کجاش خوشحالی دارن....
عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم...
(تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم)
عاطی: الو سارا غش کردی؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای...
( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم )
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعن قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت6
رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم:
هووووییی آدم خل و دیونه ،آیفون سوخت...
خونه خودتون بود اینجور میزنی...
یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر:
دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس..
- واییی خدا مرگم بده شمایین(گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود)
- سلام
دایی حسین : علیک سلام
نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس
دایی حسین ( اومد جلو و دماغمو کشید):
اره منم باور کردم
نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت...
- چرا نمیاین داخل ؟
دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم
نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست
دایی حسین (بغلم کرد) :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت...
- باشه چشم ...
نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی
از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳ سال بچه دار شده...
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه
سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا
دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم
دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه
درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم
- عاطی تویی؟
عاطی: نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
عاطی: از شاهزاده رویاهام
- عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس...
عاطی:نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی
عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد
بپر بالا بریم...
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۲ آذر ۱۴۰۱
میلادی: Saturday - 03 December 2022
قمری: السبت، 8 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️25 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️35 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️42 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️52 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🔺امام حسن عسکری (سلام الله علیه):
✨شادی نمودن در نزد غم زده، از ادب به دور است.
📚تحف العقول، ص 489
#حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یا حسین غریب تویی اربابم دل من.🦋🌸 روحت شاد حاجقاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اول_هفته بگویید حسین جان رخصت
تاکه رزق ازکرم سفره ارباب رسد....
صلی الله عليك يا اباعبدالله
#شهیدانه🕊✨♥️
میگفتکہ:
مادرقبالِتمامکسانیکہراهکجمیروند مسئولیم،حقنداریمباآنهابرخوردتندکنیم..!
ازکجامعلومکہمادرانحرافاینهانقش
نداشتهباشیم...!!🙃🖐🏻
«شهیدابراهیمهمت»"
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت6 رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی آدم خل و دیون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت7
حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ،
- خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟
عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا
- خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی
عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم
- مگه میخوای بری بمیری اونجا...
عاطی: لووووس
پاشو ،پاشو بریم بهشت زهرا
- هیچی باز این خانم دلش گرفت ( عاطفه هر موقع حالش خوب نبود میرفت بهشت زهرا ،گلزار شهدا ،با یه شهید دردو دل میکرد)
راه افتادم سمت بهشت زهرا ،
اول رفتیم سر خاک مامان فاطمه ،عاطفه فاتحه خوند و گفت میره گلزار شهدا
منم پیش مامان بودم
سلام مامان جونم،حتمان میدونی که قبول شدم ،ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو نگاه میکردم ،حرفام که تمام شد رفتم دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاد...
یه ربع بعد عاطفه اومد با چشمای پف کرده و قرمز
- حاج خانم زیر پامون علف سبز شد،بیچاره اون شهید از دستت خسته شده ...
عاطی: ببخشید بریم...
عاطفه منو رسوند خونه و رفت
منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم رفتم تو اشپز خونه که یه چیزی واسه شان درست کنم
که گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی؟
- خیلی ممنون
بابا رضا: خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه
- چشم بابا جون
بابا رضا : تا ده دقیقه دیگه خونم - باشه ،خدا حافظ
( اخ جون ،غذا درست نمیکنم ).
گفتم تا بابا بیاد میزو بچینم که اومد زود شام بخوریم
ده دقیقه بعد بابا در و باز کرد
تو یه دستش دوتا پیتزا بود ،یه دستشم یه دسته گل مریم،من عاااشق گل مریم بودم
- وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه
بابا رضا: تو این خونه کی عاشق گل مریمه
- من من
( داخل یه گلدون آب ریختم ،گل و گذاشتم داخلش،که بعد شام دارم میرم اتاقم ببرم همرام)
بابا رضا: سارا جان تبریک میگم که قبول شدی - شما از کجا متوجه شدین؟
بابا رضا: حاج احمد زنگ زد گفت
- بابا جون من خودمم امروز فهمیدم ،اینقدر عاطفه هولم کرده بود یادم رفت بهتون خبر بدم ببخشید
بابا رضا:اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت8
شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان
رو تختم دراز کشیدم
گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود
- سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟
- خیلی ممنون آقاجون خوبه؟
مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟
- الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتمن میام
مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم ...
اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰ بیدار شدم رفتم دوش گرفتم ...
لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون
زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد مادرم چقدر عاشق این خونه بود ،یه حوض وسط حیاط دور تا دورش گل و گلدونای قشنگ ، اطراف خونه هم پر از درخت ،ده دقیقه ای به حیاط خیره شدم که با صدای مادر جون به خودمم اومدم...
رفتم داخل خونه مادر جونو بغل کردم و صورتشو بوسیدم - سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی
- آقا جون کجاست ؟
مادر جون :بالا تو اتاقشه!
- پس من میرم پیش اقاجون
مادر جون:برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه
رفتم سمت اتاق آقاجون ،از لای در نگاهش میکردم و خیره شده به عکس مامان و گریه میکنه ( مامانمو اقا جون خیلی به هم وابسته بودن جونشون واسه هم در میرفت،تو فامیل همه میدونستن مامانم چقدر بابایی)
- سلام اقا جون
آقاجون : سلام سارای من
رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهاش
اقاجونم دست میکشید رو موهامو میبوسید سرمو ( هر موقع حالم بد بود تنها جایی که ارومم میکرد پاهای اقا جونو ،دست کشیدن به موهام بود)
- آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم
آقا جون : اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود
شنیدم دانشگاه قبول شدی؟
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم
شما از کجا خبر دارین ؟
آقا جون: دیروز حاج رضا زنگزد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی
- الهی قربونتون برم من
صدای مادر جون اومد: اکه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است...
بوی قرمه سبزی کل خونه رو پیچیده بود ،منم عاشق قرمه سبزی بودم
ناهارمونو که خوردیم ،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم ،اومدم کنار آقا جون تو پذیرایی نشستم ،مادر جون از روی طاقچه یه چیزه کادو شده رو آورد
مادر جون: سارا جان این کادوی دانشگاهته امید وارم دوستش داشته باشی...
کادو رو گرفتم بازش کردم چادر مشکی بود،
(من موقعی میخواستم چادر بزارم که مادرم سلامتیشو به دست بیاره ،وقتی خدا سر قولش نبود من چرا باشم)
- لبخند زدمو :
دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۳ آذر ۱۴۰۱
میلادی: Sunday - 04 December 2022
قمری: الأحد، 9 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️24 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️34 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️41 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️51 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
[#حدیث]
🌹امـام صــــادق (علـــیه السلام)
🔻هیچ مردی نیست که تکبر بورزد یا خود را بزرگ بشمارد مگر بخاطر ذلتی که در نفس خود می یابد.
✨وســـــــــائل الشـــــــــــیعه، ج15، ص 380
[خاطراتشهیـــد🌱]
دوری از شهادت حتی با یک نگاه به نامحرم
همرزم شهید:
یک روز برای تهیه مواد غذایی به دمشق محله ی زینبیه رفتیم .آنجا بر خلاف اسمش خانم های بی حجابی زیادی دارد، وقتی حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام، خودت خرید کن بعد بیا باهم می بریم داخل ماشین. وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست. تعجب کردم، قراربود داخل ماشین باشد تا من برگردم، چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود. تصمیم گرفتم خودم تنها بروم، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را روی صندلی های ماشین گذاشته، تعجب کردم، گفتم چرا اینطور نشسته ای؟ گفت: رفت و آمد خانم های بدحجاب زیاد است، ترسیدم چشمم بیفتد و از شهادت دور شوم.
#شهیدمدافعحرمحسینمحرابی🌱
〔📎〕
خانمهاۍخانہدار❗️
#زنانشهیدسازهستند، کہدهبرابرشهادتارزشدارد.
خانمهانہنیازبہجهاددارندونہبہشهادتکہبہ
مقاماتعالیہبرسند؛بلکہباهماننقشپنهاندردین
بہهمہمقاماتمۍرسند.
درقیامتمعلوممۍشودکہیک #خانمخانہدار کہبہظاهرهیچکارۍنکردهاست،
چہمقامۍداردوخیلۍهابہمقامش
غبطہمۍخورند.درقیامتمعلوممۍشود
"کہعالمراخانمهاۍخانہدارمۍچرخاندند"!🖐🏼🌿
- #استادپناهیان🎙
🌙⃟✨⇜ #سخن_بزرگان
🥀🕊#لاله_های_زینبی
💐برادر شهید نقل می کند:با آن حالت معنوی كه شهید محمد احمدی جوان داشت ما فكر می كرديم كه روزی در مأموريتهايش به شهادت می رسد.محمد ارتباط بسيار عاطفی با پدر و به خصوص با مادرمان داشت.
🌷مادرم موقع زايمان آخرين فرزندش محمد در خواب ديده بود كه خدا به او پسری عطا خواهد کرد كه بعدها مانند دايی اش به شهادت خواهد رسيد.دايی ما از شهدای دفاع مقدس است.چون محمد بچه آخر خانواده بود مادرم به رفتوآمدهايش بسيار توجه داشت.خود شهيد هم به مادرم هميشه می گفت:كه تو فقط خواهر شهيد نيستی مادر شهيد هم هستی.
🥀 برادرم شهید محمد احمدی جوان علاقه زيادی به شهدا داشت.هر سال در ظهر تاسوعا يادواره شهدای روستا را برگزار می كرد.جالب است كه خودش هم در ظهر تاسوعاي سال ۱۳۹۴ مجروح شد و در اربعين همان سال به شهادت رسيد.
🌷ذره ای ڪم نشود
حرمت بانویِ دمشـق
تا دفـاع حرمـش
دستِ علی اکبرهاست🕊
🌹#اولین_شهید_مدافعحرم_بوشهر
#شهید_محمد_احمدی_جوان
#سالروز_شهـادت🕊
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #نگاه_خدا 💗 قسمت8 شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان رو تخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت9
آقا جونم دست کرد تو جیبش ،یه سکه آورد بیرون : بیا عزیزم ،اینم کادوی من
پریدم تو بغلش و محکم بوسیدمش : من عاشقتونم دستتون درد نکنه
بعد نیم ساعت آقا جون رفت اتاقش یه کم استراحت کنه
مادر جون : سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته - نمیدونستم چی میخواد بگه ،ولی دلم آشوب بود
مادر جون: حاج رضا که پدر و مادرش فوت شده ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس
الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم - چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین
مادر جون: هر مردی نیاز به همدم داره ، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه ( اشک تو چشمام پر شد،دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن )
- مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود ،چه طور میخواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین...
مادر جون: عزیز دلم این چرخه طبیعته هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه (اصلا از حرفاش هیچی نفهمیدم ،تا شب بابا بیاد خونه مادر جون اصلا حرفی نزدم،بابا هم که اومد زود شام خوردیم و برگشتیم خونه ،منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ،تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم دمای صبح خوابم برد)
صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود ،بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که رو اینه اتاقم یه کاغذ چسبیده بود
دست خط بابا بود :
سارای عزیزم میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانه اتو اماده کردم حتمن بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی
دوستت دارم سارای بابا -واییی من عاشقتم باباییبا خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم ورفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم
صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه
قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه
رفتم دم در - چی شده؟
عاطفه(همونجور که گریه میکرد) : اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم - خندم گرفت : خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟
عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم،
- ولم کن دارم خفه میشم ،نمیری که بمیری که ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت10
عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟
- هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم...
زد به بازوم : خیلی دیونه ای
- حالا با کی میخوای بری ؟
عاطی: با شاهزاده رویاهام...
- کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت...
دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه...
- خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه
عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت
- باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم
عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟
- نه ،فردا میرم
عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
- الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم
فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون ( به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه)
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ( از بچگی رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرا میرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو )
ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸ بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ،
کارامو که انجام دادم رفتم خونه
لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم
ساعت ۹ شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتمن میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟
بابا رضا: دارم بیا کارت دارم دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد
بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت
پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم...
بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه
شامو که خوردیم...
به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شهیدی که در بیداری برای مادرش
تربت برد😳❗️
دیگه چجور خدا ثابت کنه شهدا زنده هستن؟
لطفا یه فاتحه برای این شهید و پدر مرحومش قرائت کنید🌷🙏🏻