📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۳ دی ۱۴۰۱
میلادی: Saturday - 24 December 2022
قمری: السبت، 29 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️31 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️32 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#حدیث
#عظمت_فاطمه
🌺عن الامام الصادق علیه السلام:
《… فمن عرف فاطمه حق معرفتها فقد ادرک لیله القدر》
هر کس به شناخت حقیقی فاطمه علیها السلام دست یابد، بی گمان شب قدر را درک کرده است🌺
بحارالانوار ، ج۴۳ص۶۵
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حمید_حکمت_پور
کمک به جبهه
اگر 10 هزار تومان داشت 9 هزار تومان آن را به فقيران و كساني كه محتاج بودند ميداد و ميگفت فعلاً هزار تومان برايم كافي است.
پس از 11 ماه حضور در جبهه و نبرد با متجاوزان، به مشهد آمده بود. جهت دريافت حقوق به سپاه رفت. از مبلغ 22 هزار تومان كه به او دادند 2 هزار تومان را برداشت و مابقي را به جهت تقويت جبهه پرداخت نمود.
✍ #راوی: پدر شهید
61be3beccef72ac8457b416c_-2017509659619661477.mp3
2.23M
💧#تفسیر_قطره_ای_قرآن
#سوره_حمد
#آیه_7
🎤#حاج_آقاى_قرائتى
📚#تفسير_نور
سوره حمد آیـ🦋ـه (7)
صراط الذين = راه كسانی كه
انعمت = نعمت دادی
عليهم = بر ايشان
غير = نه (راه)
المغضوب = غضب شده
عليهم = بر ايشان
والا الضَّالِّين = و نه راه گمراهان
سلام وقت بخیر🌸
#ایام_فاطمیه رو خدمتتون تسلیت عرض میکنم🥀
در پیوی بنده چندین بار پیام داده شده که پارتهای رمان #نگاه_خدا رو بیشتر کنم
ایا شماهم موافقید یاخیر؟
روی لینک زیر بزنید و نظرتون رو ثبت کنید👇👇👇👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/4bze?eitaafly
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #نگاه_خدا 💗 قسمت55 کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت56
رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد
منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد
مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟
- نه کلاسامو عوض کردم
رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تن تن از پله ها اومدم پایین
- مریم خانم ،مریم خانم
مریم: جانم
- عکسای روی میز اتاقم کجاست
مریم: سر جاشون
- شوخیت گرفت نیست که
مریم : منظورم اتاق حاج رضاست
( هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا)
مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه
(چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره)
روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد
عاطفه بود
- جونم عاطفه
عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود - یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟
عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار
زنگ زدم تبریک بگم بابا حاج رضا - خیلی ممنون
عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره ؟
- دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس
عاطی: چه داغی هم کرده ،باشه زن بابا ؟ حالا زن خوبی هست؟
- به نظرم که اره
عاطی: خا خدا رو شکر ،همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه
- بی ادب
عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟
- نه کلاسامو عوض کردم
عاطی: چرا؟
- مفصله داستانش با اومدی بهت میگم
عاطی: هیچی ،باز معلوم نیست چه گندی زدی
- عع لوووس
توکجایی:
عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم
- اهوم باشه مواظب خودت باش
عاطی : توهم مواظب خودت باش میبوسمت....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت57
دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد یه دفعه به یاد حرف ساناز افتادم که میگفت یه بچه مذهبی پیدا کن به بابا معرفی کن نه بابا امیر طاها هیچ وقت قبول نمیکنه ،اون پسری که من دیدم عمرن قبول کنه ، ولی ای کاش میتونستم باهاش حرف بزنم شاید کمکم کرد دیه دلم نمیخواست برم دانشگا، ولی مجبور بودم که بابا از موضوع بویی نبره
کم کم خوابم برد
با صدای آجی سارا بیدار شدم
امیر حسین بود
امیرحسین : آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم
منم لبخندی زدمو گفتم : تو برو من میام
بلند شدم موهامو مرتب کردم و رفتم پایین
رفتم تو آشپز خونه سلام کردم
بابا رضا: سلام ساراجان
مریم: سلام عزیزم بیا بشین
داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم - بابا جون
بابا رضا: جانم - من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم
بابا رضا: چرا
- ( یه کم من من کردم):
یه کم ساعتاش سخت بود برام
بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی
- سشنبه، پنجشنبه ، جمعه
مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم
(نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی)
بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش
-چشم
مریم چیزی نگفت شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت ...
مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم - چرا ،من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم
مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن
داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم
لبخندی زدمو گفتم:
واقعن نمیتونم تغییرش بدم
مریم : اشکالی نداره
رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم ،داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم ،چه فکری درمورد من میکنه که صدای پیام گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است
ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م
- منم نوشتم :
سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟
ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه - باشه چشم
( بهترین فرصت بود با امیر طاها صحبت کنم)
صبح زود بیدار شدم .مانتوی سرمه ای با مقنعه سرمع ای سرم کردم یه کم ارایش ملایم کرده بودم موهامو هوایی بستم
از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد:
سلام صبحانه نمیخوری ؟
- نه دیرم شده
( داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد )
مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور ،ضعف میکنی
- دستتون درد نکنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت58
سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه رفتم
کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشد ، رفتم سمت کافه دانشگاه اونجا منتظر ساحره باشم ،درو باز کردم دیدم امیر طاها یه گوشه نشسته وداخل دستش یه کتاب ریزی هست داره میخونه ،نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه
همون قرآنی بود که اون روز سر مزار شهید گمنام داشت میخوند - سلام
( امیر طاها تا منو دید از جاش بلند شد)
امیر طاها: سلام خانم رضوی - اجازه هست بشینم
امیر طاها : بفرمایید ،منم داشتم کم کم میرفتم - میشه باهاتون صحبت کنم
امیر طاها: بله بفرمایید ،درخدمتم - شما یه طلبه هستین؟
امیر طاها: بله
- میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم
امیر طاها: بفرمایید گوش میدم
( سرش پایین بودو داشت با دونه های تسبیحش بازی میکرد) ( ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم ،اونم با حوصله گوش داد)
امیر طاها: خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم - با من ازدواج میکنین
( خیس عرق شده بود، هی با دستاش عرق پیشونیشو پاک میکرد )
امیر طاها: من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون - شما مگه طلبه نیستین ، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نمازهنمازه شب واجبه؟(گریه ام گرفت، مگه من چیزه بدی خواستم از شما ،ببینید زندگی منو ،هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن تو سرم )
امیر طاها: فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا ارامش در انتظارتونه ؟
- نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ ارامشی حس نکردم
(همین لحظه ساحره و محسن داخل کافه شدن ،اومدن سمت ما )
ساحره: چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟ ( به امیر طاها نگاهی کردموکردم)
- نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع مداره
( از کافه زدم بیرون ،فهمیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد ،باید این زندگی نکبت و تحمل کنم )
دم در کلاس منتظر شدم تا کلاس یه کم پر بشه بعد برم داخل دیدم از دور یاسری داره میاد
سریع رفتم تو کلاس نشستم
یاسری وارد کلاس شد
کنار صندلی من یه کم ایستاد منم سرم روی کتاب بود از کنارم رد شد
یه نفس عمیق کشیدم بعد تمام شدن کلاس تن تن وسیله هامو جمع کردم زود از کلاس زدم بیرون از ترس رفتم نماز خونه دانشگاه ، منتظر شدم تا ساعت بعدی کلاسم شروع بشه
نشستم یه گوشه ،کتابمو درآوردم داشتم میخوندم که صدای اذان شنیدم چند نفری وارد نماز خونه شدن و شروع کردن به نماز خوندن
یه دفعه یه صدایی اومد، سرمو بالا گرفتم دیدم ساحره اس
ساحره: سلام خواهر سارا
اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم تو سنگرم قایم بشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت59
ساحره: چه خوب !
فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی
- باشه حواسم هست
ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت ( چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه)
بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم
کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد
ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی
بیا بخور یه کم جون بگیری
( واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود)
- دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود
ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن ،از عشقشون از بچگی گفته بود ،که بلاخره به هم رسیدن منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه
ساحره هم اشک میریخت
ساحره: نمیدونم چی باید بگم
ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات
- من که امیدی ندارم
- ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه
ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت
انشاءالله پنجشنبه میبینمت
- باشه فعلن
از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد
بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم
رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد ..کلاس که تموم شد رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته «منتظرم باش»
میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام
ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن
همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷ و نیم شب شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم
اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین
مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود
مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری - نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم
مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش
- چشم
نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم - مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین
مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر (کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره)
پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم دانشگاه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت60
ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد
ساحره: سارا،سارا
محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی
ساحره: خیلی خوب خانم رضوی
- سلام
ساحره : سلام خوبی؟
- ممنونم ( یه دفعه محسن صداش بلند شد)
امیر طاهااا..
ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی
محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم
( با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد)
- سلام
محسن ( زد به بازوی امیر طاها) چته حاجییی ،نبینم غمت وو
امیر طاها: اذیت نکن محسن
ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم (ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که )
امیر طاها: خانم رضوی
- بله
امیر طاها: من قبول میکنم
(یعنی من چشمام داشت در میومد )
اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین ( اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش)
امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی
امیر طاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم،یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ والله العلی العظیم در عالم اسلام نظیری برای #مقام_معظم_رهبری، سراغ ندارم.
از علم، تقوا، فراست، دوراندیشی، تدبیر، حلم، سماحت، صبر، شجاعت که اگر یکی از آنها در هر فردی باشد او را در عالم ممتاز میکند و مجموع اینها در رهبری وجود دارد.
اگر بیش از این بگویم، متهم به اغراق گویی میشوم، اما اگر میشد که آنچه از ایشان میدانم را بگویم، متوجه میشدید که این سخنان، اغراق نیست.
حتی دشمنان ناچار به اعتراف نسبت به عظمت چنین رهبری هستند.
البته خداوند هم هر نعمتی را به هرکسی نمیدهد، لیاقت مردم سبب شده تا چنین رهبری نصیبشان شود.
۹۷/۱۲/۴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۴ دی ۱۴۰۱
میلادی: Sunday - 25 December 2022
قمری: الأحد، ۱ جمادی الثانی 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات محمد بن عثمان نائب خاص دوم امام زمان، 304یا305ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️13 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️20 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️30 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️31 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
🍃امیرالمومنین علیه السلام
🌟 منْ حَذَّرَكَ كَمَنْ بَشَّرَكَ
🌹آنکه تو را هشدار داد چون کسی است که به تو #مژده داده است.
#حدیث
#حکمت56نهجالبلاغه
⭕️ این شهید ۲۴ ساله نابغه مدافعان حرم بود
♨️ این روزها همزمان است با پنجمین سالگرد شهادت محمدرضا فخیمی هریس؛ یکی دیگر از شهدای مدافع حرم دهه هفتادی که نماد نسل جوان ایرانی شدند. وی که سال 1370 در شهر تبریز متولد شد، به خاطر هوش سرشاری که داشت، در هشت سالگی قرآن را به سه زبان عربی، فارسی و ترکی مسلط بود و در 11 سالگی در مسجد یادوارههای شهدا و کلاسهای احکام و قرآن برگزار میکرد. وی با اینکه در رشته پزشکی قبول شد، اما از تحصیل در این رشته انصراف داد و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد تا سریعتر به مقصدش یعنی شهادت برسد. سرانجام نیز اواخر آذر سال 94 در حلب سوریه به آرزوی خود رسید و جام شهادت را نوشید.
🔻شهید مدافع حرم محمدرضا فخیمی هریس در بخشی از وصیتنامهاش نوشته بود: «اینجانب بنده گناهکار درگاه خداوند از شما امت شهیدپرور تقاضا دارم که مطیع محض ولایت حضرت امام خامنهای(مدظله) نه در حرف بلکه در عمل، اینگونه نباشید که به خاطر حرف این و آن و عدهای منحرف حرف ولی در روی زمین بماند یا اگر حرف ولی را مخالف با میل شخصی دیدیم به آن عمل نکنیم. حال که دست بنده از دنیا کوتاه است و زمان ظهور حضرت ولیعصر(عج) را ندیدم، اگر ایشان را دیدید و زمان ظهور را درک کردید سلام بنده را به ایشان اعلان فرمایید. در پایان از همه بستگان، دوستان، همسفران و کسانی که با آنها معاشرت داشتم طلب حلالیت دارم.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا 🖤🥀
مادرجان تو این روزها خیلی بیشتر از قبل به کمکتون نیاز دارم .....
تو این روزای سخت ...
تواین دو راهی هایی که گیر افتادم
کمک کنید یادم نره دستام پُره ....
چون شما رو دارم ....
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت60 ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت61
خیلی خوشحال بودم ،از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم
شمارشو گرفتم - الو عاطفه
عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا
( خندم گرفت) چی شده مگه؟
عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟
- خوب کلاس بودم
عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - اره دیگه ،گفته بودم کلاسامو عوض کردم
عاطفه: واااای ساراا،میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس بر میداره ، من به خاطر تو اومدم خونه
- وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه ،تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک
عاطفه: الان کلاست کی تموم میشه - یه کلاس دیگه دارم ،ساعت۵ تمام میشه
عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون - باشه
عاطفه : فعلن
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادن
رفتم جلو شیشه رو دادم پایین - ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمت
ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم - نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین
ساحره: بچه ها سوار شیم
امیر طاها : شما برین من یه جایی کار دارم (نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش)
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد : اخ اخ عاطفه بود ،جواب ندادم ،دوباره زنگ زد
ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه ،قراره باهم بریم خرید
محسن : ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم ،اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم
- نه بابا این چه حرفیه ،خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه
ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود)
- جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت)
عاطی: معلوم هست کجایی تو ،یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من
- شرمنده،دوسه دقیقه دیگه بیا دم در
عاطی : اره جون عمه ات ،دوسه دقیقه تو دو سه ساعته
(از خجالت قطع کردم )
- ببخشید ،دوستم یه کم شوخه
ساحره : اره مشخصه
رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود )
- سلام بانو ،بیا سوار شو
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم - عاطفه جان ،
ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن
عاطی: خیلی خوشبختم
ساحره: همچنین عزیزم ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار - خوب عاطی خانم کجا بریم
عاطی: بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت62
- خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم
عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم
- وایی از دست تو ( رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم )
- عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟
عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم
- واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش
عاطی: لوووس
عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه
ساعت ۹ شب بود
در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم
سلام کردم
بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟
- آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید
بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
- چشم
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین
رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست
مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم ( بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد)
موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر مریم : خوب ! کی بود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت63
بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم)
مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری
- خوبم ،خوبم
بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو
- ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟
بابا رضا: اومده بود خاستگاری
- جدی؟ خوب شما چی گفتین؟
بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم
( وااااییی معلوم بود بابا راضیه)
بابا رضا: خوب تو چی میگی؟
- هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش
بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین
مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده
گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم - الو ساناز
ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟
- وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم
ساناز: بگووو جانه من
- جان تو ( صدای جیغ و خنده اش میاومد)
ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم
ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلن من برم کار دارم
ساناز : باشه عاشقققققتم
اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم
صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم
( رفتم بغلش کردم ) خیلی ممنونم
غروب بابا اومد - سلام بابا جون
بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه
میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم
شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز
مریم :سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸