eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ...⇣•• ‹‌یـٰاقـٰاضِۍَ‌الحـٰاجـٰات🗞📓'› ‹‌اے‌برآورندھ‌حـٰاجت‌هـٰا✨🖤'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۳ بهمن ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 23 January 2023 قمری: الإثنين، 1 رجب 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت امام محمد باقر علیه السلام، 57ه-ق 🔹لیلة الرغائب 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️12 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️14 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️24 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
💠 💎 جایگاه ماه رجب 🔻پيامبرخدا صلى‌الله‌عليه‌وآله: رَجَبٌ شَهرُ اللّه ِ (الأصَبُّ)، يَصُبُّ اللّه ُ فيهِ الرَّحمَةَ على عِبادِهِ 🌒 ماه ريزان خداست؛ خداوند در اين ماه رحمت [خود] را بر بندگانش فرو می‌ريزد. 📚 عيون أخبار الرِّضا : ۲/۷۱/۳۳۱
بهش گفتند : برامون یه شعر می‌خونی؟ گفت: میشه دعای فرج بخونم؟😍 گفتند بخون و چقدر زیبا خوند! گفتند: بَه‌بَه چقدر زیبا خوندی!🧡 گفت: من روزی هزار بار دعای فرج می‌خونم!🥺 ازش پرسیدند: چرا هزار بار؟! گفت:اینقدر‌ می‌خونم‌ تا امام‌ زمان‌ ظهور کنه🥺 آخه میگن: اگه امام زمان ظهور کنه ،شهدا هم باهاش میان شاید یه بار دیگه بابامو ببینم... -فرزند شهید مدافع‌ حرم:💔) پ.ن : تصاویر مربوط به فرزند شهید مدافع حرم شهید اکبر زوار جنت در تشییع پیکر مبارک این شهید بزرگوار هست ...🌱✨ |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت106 بعد از عکس گرفتن و تبریک گفتن همه ،رفتم سمت بابا و مامان که باهاشون برگردم خونه بعد از چند دقیقه امیر اومد کنارم امیر: آیه ،نمیخوای بری از سید خداحافظی کنی یه دفعه نگاهم به هاشمی افتاد که هنوز کنار سفره عقد ایستاده و نگام میکنه رفتم نزدیکش بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: آقای هاشمی با اجاز ه تون من دیگه برم! هاشمی با شنیدن حرفم زد زیر خنده متعجب نگاهش میکردم ،کجای حرفم خنده داشت بعد از چند ثانیه گفت: آیه خانم ما دیگه محرم شدیم ،دیگه هاشمی نیستمااا ، با شنیدن حرفش تازه دو زاریم افتاد که چی گفتم بهش، که خندید لبخندی زدمو گفتم : با اجازه داشتم دور میشدم که صدام کرد آیه خانم برگشتم نگاهش کردم هاشمی: بابت همه چیز ممنون لبخندی زدمو رفتم کنار بابا ایستادم بعد از خداحافظی با خانواده هاشمی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه توی راه سایه فقط مسخره ام میکرد و حرص میخورد میگفت: آخه دخترم ایقدر خشک و مقدسم میشه ،عه عه عه راست راست سرشو انداخت پایین مثل چی از کنارش‌ رد شد منم فقط از حرفای سارا میخندیدمو چیزی نمیگفتم وقتی به خونه رسیدیم بابا و مامان تو پذیرایی نشسته بودن از خجالت سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردم روی تخت نشستم به انگشتر توی دستم نگاه میکردم صدای پیام گوشیمو شنیدم ،بلند شدم رفتم از داخل کیفم گوشیمو برداشتم نگاه کردم پیام از طرف هاشمی بود ،باز کردم پیامو نوشته بود: سلام ،ای کاش بیشتر کنار هم بودیم ،از همین الان دلتنگت شدم اصلا نمیدونستم چی بنویسم ،جوابش و ندادم که دوباره پیام داد : لطفا یه سری به تلگرامت بزن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 107 تلگراممو باز کردم دیدم یه عکس فرستاد دانلودش کردم دیدم اسم منو که داخل گوشیش ذخیره کرده بود عکس گرفته اسممو نوشته بود« همه زندگی من » لبخندم بیشتر شد و باز چیزی نتونستم بنویسم که دوباره پیام داد لطفا از اسم من داخل گوشیت عکس بده ببینم رفتم داخل مخاطبین اسمشو ویرایش کردم نمیدونستم چی بنویسم ،بعد از کلی فکر نوشتم آقا سید عکس گرفتم و براش فرستادم دوباره پیام داد: آقا سید و همه به من میگن ،نمیشه یه چیز متفاوت بنویسی؟ براش نوشتم: بزارید فکر کنم باز بهتون میگم جواب داد: من عاشق این فکر کردناتم،میدونم آخرش یه چیز خوب پیدا میکنی... انگار کنارم بود و این حرف و میزد داشتم از خجالت ذوب میشدم... اون شب تا صبح فقط داشتم به این فکر میکردم اسمشو چی بزارم توی گوشیم سید جان علی آقا سیدم علی جان یعنی خودم با گفتن این اسما کلی خندیدم ، بعد از خوندن نماز صبح خواستم بخوابم که یه اسم به ذهنم رسید گوشیمو برداشتمو اسمشو ویرایش کردم گذاشتم « هدیه الهی» یه عکس ازش گرفتم خواستم براش بفرستم که پشیمون شدم ،آخه این موقع صبح وقت فرستادن پیامه ... یه هفته ای گذشت و من به بهانه های مختلف نه باهاش صحبت کردم نه جواب پیاماشو دادم نه همراش بیرون رفتم توی دانشگاه هم هر موقع میدیدمش ،سرمو به نشونه سلام تکون میدادم و از کنارش رد میشدم بماند که سارا کلی فوحش نثارم میکرد با این کارای که انجام میدم خودمم کلافه بودم از این کارای مسخره ام ولی دست خودم نبود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت108 صبح با مشت و لگدهای سارا بیدار شدم - چته دیونه زنجیری سارا: پاشو پاشو گاوت زایید - ول کن تو رو خدا سارا اذیتم نکن سارا: میگم پاشو ،آقا سید اینجاست با شنیدن حرفش چشمام از حدقه زد بیرون - آقا سید؟ اینجا چیکار میکنه ؟ سارا: فکر کنم اومده دختر همسایه رو ببینه - بی مزه سارا: اینقدر بی محلی کردی بهش گفتم که دیگه عمرا بیاد سراغت ،بیچاره چه تیپی هم زده واست ،پاشو پاشو که آبرومون رفت - الان کجاست؟ سارا: تو حیاط روی تخت نشسته ،مامان هر چی بهش گفت بیا بالا برو تو اتاق آیه گفت نه ،عجب مرد نجیبیه بلند شدم رفتم سمت پنجره پرده رو یه کم کنار زدم سارا: حیف این پسر که عاشق تو شد یه اخمی کردم به سارا که از اتاق رفت بیرون از اتاق رفتم بیرون دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق لباسمو عوض کردم یه شومیز آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم یه شال مشکی هم گذاشتم روی سرم چادرمم برداشتم از اتاق رفتم بیرون مامان و سارا تو آشپز خونه بودن تا منو دیدن تعجب کردن مامان: آیه چادر چیه؟ مگه نامحرمه سارا: آخ آخ آخ پاک خل شد رفت - عع گیر ندین تو رو خدا ،یه چایی بدین براش ببرم سارا: بیچاره تا الان ۵ تا چایی خورده معده اش شده دریاچه... - حالا یکی دیگی بدین ،زشته همینجوری برم سینی چایی رو گرفتم توی دستم و در خونه رو باز کردم از پله ها رفتم پایین... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت109 تپش قلب گرفته بودم سید تا منو دید از جاش بلند شد و لبخند زد - سلام سید: علیک السلام خانووم ،خوب خوابیدی ؟ از خجالت احساس میکردم کل صورتم در حال سرخ شدن بود چیزی نگفتم و روی تخت نشستم سید هم کنارم نشست با دیدن سینی چایی خنده اش گرفت سید : هر چند دیگه جایی نداره شکمم ولی این چایی از دست شما خوردن داره.. سید مشغول خوردن چایی شد و منم با لبه شالم ور میرفتم سید : اومدم دنبالت با هم بریم بیرون اینقدر این مدت اذیتش کردم دیگه نمیتونستم بهونه ای بیارم - باشه چشم،الان آماده میشم سید: چشمت بی بلا ،پس میرم داخل ماشین منتظرت میشم - باشه تن تن رفتم توی خونه سارا مثل بختک افتاد روی سرم سارا: چی شد؟ چی میگفت؟ چرا اینجا اومده ؟ -اومده دنبالم بریم بیرون سارا: بابا دمش گرم ،گفتم الان تو رو تو آفتاب میشوره و آویزونت میکنه... - هه هه هه ،نمکدون وارد اتاقم شدم مانتو مو پوشیدم ،یه روسری آبرنگی سرم کردم چادر عبایی مو از داخل کمد برداشتم سرم کردم کیف و گوشیمو برداشتم از اتاقم رفتم بیرون از مامان خدا حافظی کردم و رفتم بیرون سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗‌💗 قسمت110 سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟ - هر جا که شما دوست دارین! سید: اول اینکه هر جا که تو دوست داری ،دوم اینکه من جایی رو دوست دارم برم که تو دوست داری ! الان کجا بریم - گلزار سید : ای به چشم توی راه خیلی دلم میخواست به سید بگم یه جا نگه داره گل و گلاب بخریم ولی روم نمیشد اما انگار فکرمو خونده بود ،یه جا نگه داشت و پیاده شد ،دوتا شاخه گل نرگس خرید با یه گلاب داخل ماشین نشست یکی از گلا رو داد به من ... سید: تقدیم با عشق - خیلی ممنونم سید : از امیر پرسیدم از چه گلی خوشتون میاد بهم گفت گل نرگس ،منم عاشق گل نرگسم بعد حرکت کردیم سمت گلزار ..وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیمو وارد گلزار شدیم انگار منتظر بود من بگم کجا بریم واسه همین حرفی نزدمو به سمت مزار شهیدم حرکت کردم سیدم پشت سرم می اومد وقتی رسیدم به مزار شهیدم نشستم سید اول سنگ قبر و بادستش کمی تمیز کرد و بعد با گلاب شست منم گل و گذاشتم روی سنگ قبر بعد سید شروع کرد صحبت کردن با شهید : سلام دوست عزیز ،خیلی ممنونم که مهر منو تو قلب این آیه جان انداختی که حاضر شد با من ازدواج کنه ،لطفا برای خوشبختی مون دعا کن - شما شهید منو میشناسین؟ سید: وقتی که درباره ات به امیر صحت کردم ،امیر گفت بیام از شهیدت بخوام تو رو به من برسونه ،واسه همین چند باری اومدم اینجا البته منم یه دوست شهید دارم - واقعا ،اسم شهیدتون چیه؟ سید: ابراهیم هادی، راستش از شهید خودمم خیلی خواستم کمکم کن ،در کل همه رو واسطه کردم تا به تو برسم... لبخندی زدمو چیزی نگفتم بعد از فاتحه مزار دوست شهیدم ،رفتیم سمت مزار شهید ابراهیم هادی یه کم قرآن خوندیمو و رفتیم سوار ماشین شدیم صدای اذان و شنیدیم سید نزدیک یه مسجد ایستاد و پیاده شدیم ... سید: آیه جان بعد نماز بیا کنار ماشین منتظرم باش - چشم از اینکه اولین باری که با هم بیرون اومده بودیم مکان های خوب خوبی بود دوست داشتم از همه بیشتر تلفظ اسمم به زبون سید خیلی خوشایند بود برام... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه رجب فرا رسید، ماهی که 🌙اولین روزش 🌙سومش 🌙دهمش 🌙سیزدهمش 🌙نیمه اش 🌙بیست و پنجمش 🌙بیست و هفتمش است حلول 🌙🌺 (ع) 🎉 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ فضیلت و اهمیت 🎙 آیت الله مجتبی تهرانی "ره فوق العاده👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› •؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• ‹‌یـٰااَرحَـم‌َ‌الرّٰاحِمِیـن🍓📕'› ‹‌اے‌‌رحم‌ڪنندھ‌رحم‌ڪنندگـٰان✨❤️'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۴ بهمن ۱۴۰۱ میلادی: Tuesday - 24 January 2023 قمری: الثلاثاء، 2 رجب 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹ولادت امام هادی علیه السلام بنابر روایتی 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️8 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️11 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️13 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️23 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
👑 امام حسین علیه السلام 👑 حضرت مهدی دارای غیبتی است که گروهی در آن مرحله مرتد می شوند و گروهی ثابت قدم می مانند و اظهار خشنودی می کنند. افراد مرتد به آنها می گویند: «این وعده کی خواهد بود اگر شما راستگو هستید؟» ولی کسی که در زمان غیبت در مقابل اذیّت و آزار و تکذیب آنها صبـور باشد،مانند مجاهدی است که با شمشیر در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله جهاد کرده است. 📒"بحارالأنوار،ج ⁵¹،ص¹³³
یک بار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: چی آن طرف به درد می خوره؟ گفت: قرآن خیلی این طرف به درد می خور. اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیک تر می شد انسش با قرآن بیشتر می شد. شب های آخر هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت. پرسیدم: آن لحظه آخر که شهید شدی چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر شیطان می خواست من را نسبت به بهشت ناامید کند... درست اول بهمن در روز شهادتش پیکر مطهرش به میهن اسلامی بازگشت. بچه های هیئت و محل و مسجد و.... همه آمده بودند، غوغایی بود. محمدباقر دو ماهه را برای وداع روی تابوت پدر گذاشتند. روز قبل محمودرضا، رفیق صمیمی روزهای جهادش تشییع شد و امروز اکبر به دیدار محمودرضا رفت. گویا یک روز هم طاقت دوری نداشتند. پاتوق هفتگی اش بهشت زهرا بود. همیشه می گفت: ای کاش کنار شهدای گمنام شهید بشوم و حالا بین 2 شهید گمنام دفن شده است! 📚: ماهنامه فرهنگی شاهد جوان شماره 123 شهید مدافع حرم🕊 شهید اکبر شهریاری
✅ دعای هر روز 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت111 بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت - آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم لبخندی زدمو گفتم: ببخشید سید: یه خواهش کنم؟ - بفرمایید سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور خندیدمو گفتم : چشم سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی - علی.....جان علی: جانم،حالا بریم - باز کجا؟ علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما - باشه بریم وارد یه آب میوه فروشی شدیم رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم علی: چی میخوری؟ - فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری! علی: باشه ،صبر کن الان میام بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد یا خدااا الان اینو چیکار کنم الان چی بگم بهش نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟ - هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت112 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه میخندید علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم - علی جان میشه منو ببری خونه بی بی علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم بعد از اینکه در باز شد وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم وارد خونه شدم بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟ - سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری - نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم بی بی: باشه مادر - من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم بی بی: برو عزیزم وارد اتاق شدم لباسامو درآوردم پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود تمام وجودم گر گرفته بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت113 داشتم دیونه میشدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خوابیده از اتاق زدم بیرون رفتم سمت جعبه قرصش ببینم قرص حساسیتی پیدا میکنم یا نه کل جعبه قرص و زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم پیراهنی که تو تنم بود و درآوردم شروع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب توی اتاق رژه میرفتمو میخاروندم خودمو چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت رفتم سمت اتاق شماره امیر و گرفتم بلاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد امیر: بله با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه امیر: چی شده آیه - امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم امیر: یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ - تو فقط بیا،بهت میگم بعد از قطع کردن تماس تا اومدن امیر ۲۰ دقیقه طول کشید با صدای زنگ در ،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم امیر بیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم از اتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه امیر با دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی - وایی امیر دارم میمیرم ... امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتر احساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد از تمام شدن سرم ،سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی از اونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیوار بپره بره بالا درو باز کنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت114 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد خونه شدیم من رفتم سمت اتاقم ،لباسمو درآوردم توی آینه خودمو نگاه کردم ورم صورتم کمتر شده بود... امیر: آخه دختره کم عقل نمیتونستی یه نه بگی که این حال و روزت نشه - میترسیدم بخنده بهم امیر: الان که قیافه ات خنده دار تر شده - اذیت نکن امیر ،دیگه جون ندارم میخوام بخوابم امیر: میخوای بمونم پیشت ؟ - نه برو بخواب الان بهترم امیر باشه ،شب بخیر - شب تو هم بخیر اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد به نوازش دستی روی موهام بیدار شدم بدون اینکه برگردم گفتم: امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،میخوام بخوابم راستی امیر لطفا از سارا بپرس که به چه چیزایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه صدایی از امیر نشنیدم ،مگه میشه امیر با شنیدن غر زدنام حرفی نزنه با تعجب برگشتم نگاه کردم واایی خاک به سرم علی کنارم بود از خجالت سرمو بردم زیر پتو زیر لب به امیر فوحش میدادم صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیر به من چیزی نگفت ،از اونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت داری ؟ همونجور که سرم زیر پتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در عوضش الان دیگه میدونین علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟ - نه ،صورتم هنوز خوب نشده علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب شده سرمو از پتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم مشخص بود علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟ - اره علی: چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟ - نصف شب بود نمیخواستم مزاحمت بشم علی: هیچ وقت دیگه اینو نگو ،لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو - چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت115 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی: بادمجان و باقالا - عع چه جالب علی: به نظرم بیایم باهم یه لیست تهیه کنیم از چیزیایی که دوست نداریم بنویسیم چه غذا باشه،چه جاهای تفریحی باشه ،چه خصوصیات خودمون باشه ،قبول؟ لبخندی زدمو گفتم : قبول علی: حالا پاشو بریم صبحانه تو بخور علی که فهمید مؤذبم کنارش بلند شد و از اتاق بیرون رفت منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم از اتاق بیرون دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه بی بی و علی کنار سفره نشسته بودن - سلام بی بی: سلام به روی ماهت کنار علی نشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بی بی امیر کجاست؟ بی بی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده - اها بعد از خوردن صبحانه با علی رفتیم داخل حیاط روی تخت نشستیم علی: آیه - بله علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟ ( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه ) علی: امشب مامان کلی مهمون دعوت کرده به خاطر تو،از من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای اشکالی نداره بهش میگم که یه وقت دیگه میارمش خونه - نه ،میام علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون (با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ،از اینکه اینقدر به فکر و عقایدم احترام میزاره دوست داشتم ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💚👌•⊱ ما هم امکان داشت مثل تمام ڪسانی ڪھ ماه رجب پارسال بودند و امسال نیستند ؛ نباشیم⚡️! + ولی الان که باز هم فرصت به ما داده شده ' استفاده کنیم :)) ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•👌•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢