🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت110
سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟
- هر جا که شما دوست دارین!
سید: اول اینکه هر جا که تو دوست داری ،دوم اینکه من جایی رو دوست دارم برم که تو دوست داری ! الان کجا بریم
- گلزار
سید : ای به چشم
توی راه خیلی دلم میخواست به سید بگم یه جا نگه داره گل و گلاب بخریم ولی روم نمیشد
اما انگار فکرمو خونده بود ،یه جا نگه داشت و پیاده شد ،دوتا شاخه گل نرگس خرید با یه گلاب داخل ماشین نشست یکی از گلا رو داد به من ...
سید: تقدیم با عشق
- خیلی ممنونم
سید : از امیر پرسیدم از چه گلی خوشتون میاد بهم گفت گل نرگس ،منم عاشق گل نرگسم
بعد حرکت کردیم سمت گلزار ..وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیمو وارد گلزار شدیم
انگار منتظر بود من بگم کجا بریم
واسه همین حرفی نزدمو به سمت مزار شهیدم حرکت کردم
سیدم پشت سرم می اومد
وقتی رسیدم به مزار شهیدم نشستم
سید اول سنگ قبر و بادستش کمی تمیز کرد و بعد با گلاب شست
منم گل و گذاشتم روی سنگ قبر
بعد سید شروع کرد صحبت کردن با شهید : سلام دوست عزیز ،خیلی ممنونم که مهر منو تو قلب این آیه جان انداختی که حاضر شد با من ازدواج کنه ،لطفا برای خوشبختی مون دعا کن
- شما شهید منو میشناسین؟
سید: وقتی که درباره ات به امیر صحت کردم ،امیر گفت بیام از شهیدت بخوام تو رو به من برسونه ،واسه همین چند باری اومدم اینجا
البته منم یه دوست شهید دارم
- واقعا ،اسم شهیدتون چیه؟
سید: ابراهیم هادی، راستش از شهید خودمم خیلی خواستم کمکم کن ،در کل همه رو واسطه کردم تا به تو برسم...
لبخندی زدمو چیزی نگفتم
بعد از فاتحه مزار دوست شهیدم ،رفتیم سمت مزار شهید ابراهیم هادی یه کم قرآن خوندیمو
و رفتیم سوار ماشین شدیم صدای اذان و شنیدیم سید نزدیک یه مسجد ایستاد و پیاده شدیم ...
سید: آیه جان بعد نماز بیا کنار ماشین منتظرم باش
- چشم
از اینکه اولین باری که با هم بیرون اومده بودیم مکان های خوب خوبی بود دوست داشتم
از همه بیشتر تلفظ اسمم به زبون سید خیلی خوشایند بود برام...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه رجب فرا رسید، ماهی که
🌙اولین روزش #باقری
🌙سومش #نقوی
🌙دهمش #تقوی
🌙سیزدهمش #علوی
🌙نیمه اش #زینبی
🌙بیست و پنجمش #کاظمی
🌙بیست و هفتمش #محمدی است
حلول #ماه_رجب🌙🌺
#میلاد_امام_محمد_باقر(ع) 🎉
#مبارڪ_باد 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ فضیلت و اهمیت #ماه_رجب
🎙 آیت الله مجتبی تهرانی "ره
فوق العاده👌
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۴ بهمن ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 24 January 2023
قمری: الثلاثاء، 2 رجب 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام هادی علیه السلام بنابر روایتی
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️11 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️13 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️23 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
#حدیث
👑 امام حسین علیه السلام 👑
حضرت مهدی دارای غیبتی است که گروهی در آن مرحله مرتد می شوند و گروهی ثابت قدم می مانند و اظهار خشنودی می کنند.
افراد مرتد به آنها می گویند: «این وعده کی خواهد بود اگر شما راستگو هستید؟»
ولی کسی که در زمان غیبت در مقابل اذیّت و آزار و تکذیب آنها صبـور باشد،مانند مجاهدی است که با شمشیر در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله جهاد کرده است.
📒"بحارالأنوار،ج ⁵¹،ص¹³³
یک بار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: چی آن طرف به درد می خوره؟
گفت: قرآن خیلی این طرف به درد می خور.
اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیک تر می شد انسش با قرآن بیشتر می شد.
شب های آخر هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت.
پرسیدم: آن لحظه آخر که شهید شدی چی شد؟
گفت: آن لحظه آخر شیطان می خواست من را نسبت به بهشت ناامید کند...
درست اول بهمن در روز شهادتش پیکر مطهرش به میهن اسلامی بازگشت. بچه های هیئت و محل و مسجد و.... همه آمده بودند، غوغایی بود. محمدباقر دو ماهه را برای وداع روی تابوت پدر گذاشتند. روز قبل محمودرضا، رفیق صمیمی روزهای جهادش تشییع شد و امروز اکبر به دیدار محمودرضا رفت. گویا یک روز هم طاقت دوری نداشتند. پاتوق هفتگی اش بهشت زهرا بود. همیشه می گفت: ای کاش کنار شهدای گمنام شهید بشوم و حالا بین 2 شهید گمنام دفن شده است!
📚: ماهنامه فرهنگی شاهد جوان شماره 123
شهید مدافع حرم🕊
شهید اکبر شهریاری
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت110 سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟ - هر جا که شما دوست دارین! سید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت111
بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم
رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده
بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم
از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم
بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار
سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود
اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه
تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت
- آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت
سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم
لبخندی زدمو گفتم: ببخشید
سید: یه خواهش کنم؟
- بفرمایید
سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور
خندیدمو گفتم : چشم
سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی
- علی.....جان
علی: جانم،حالا بریم
- باز کجا؟
علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما
- باشه بریم
وارد یه آب میوه فروشی شدیم
رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم
علی: چی میخوری؟
- فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری!
علی: باشه ،صبر کن الان میام
بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد
یا خدااا الان اینو چیکار کنم
الان چی بگم بهش
نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای
شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟
- هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت112
با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه
میخندید
علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی
لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست
از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود
تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
- علی جان میشه منو ببری خونه بی بی
علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم
نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده
به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم
فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی
بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی
از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم
علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم
بعد از اینکه در باز شد
وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم
وارد خونه شدم
بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟
- سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا
بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری
- نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم
بی بی: باشه مادر
- من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم
بی بی: برو عزیزم
وارد اتاق شدم
لباسامو درآوردم
پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود
تمام وجودم گر گرفته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت113
داشتم دیونه میشدم
یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خوابیده
از اتاق زدم بیرون
رفتم سمت جعبه قرصش ببینم قرص حساسیتی پیدا میکنم یا نه
کل جعبه قرص و زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم
پیراهنی که تو تنم بود و درآوردم شروع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب توی اتاق رژه میرفتمو میخاروندم خودمو
چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت
رفتم سمت اتاق شماره امیر و گرفتم
بلاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد
امیر: بله
با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه
امیر: چی شده آیه
- امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم
امیر: یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟
- تو فقط بیا،بهت میگم
بعد از قطع کردن تماس
تا اومدن امیر ۲۰ دقیقه طول کشید
با صدای زنگ در ،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم
امیر بیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم
از اتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه
امیر با دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی
- وایی امیر دارم میمیرم ...
امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان
منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان
تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم
بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم
امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتر احساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد از تمام شدن سرم ،سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی از اونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیوار بپره بره بالا درو باز کنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت114
بعد ماشین و داخل حیاط آوردو
دروازه رو بست
و باهم وارد خونه شدیم
من رفتم سمت اتاقم ،لباسمو درآوردم
توی آینه خودمو نگاه کردم
ورم صورتم کمتر شده بود...
امیر: آخه دختره کم عقل نمیتونستی یه نه بگی که این حال و روزت نشه
- میترسیدم بخنده بهم
امیر: الان که قیافه ات خنده دار تر شده
- اذیت نکن امیر ،دیگه جون ندارم میخوام بخوابم
امیر: میخوای بمونم پیشت ؟
- نه برو بخواب الان بهترم
امیر باشه ،شب بخیر
- شب تو هم بخیر
اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد
به نوازش دستی روی موهام بیدار شدم
بدون اینکه برگردم گفتم: امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،میخوام بخوابم
راستی امیر لطفا از سارا بپرس که به چه چیزایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه
صدایی از امیر نشنیدم ،مگه میشه امیر با شنیدن غر زدنام حرفی نزنه
با تعجب برگشتم نگاه کردم
واایی خاک به سرم علی کنارم بود
از خجالت سرمو بردم زیر پتو
زیر لب به امیر فوحش میدادم
صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیر به من چیزی نگفت ،از اونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت
وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم
شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت داری ؟
همونجور که سرم زیر پتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در عوضش الان دیگه میدونین
علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟
- نه ،صورتم هنوز خوب نشده
علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب شده
سرمو از پتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم مشخص بود
علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟
- اره
علی: چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟
- نصف شب بود نمیخواستم مزاحمت بشم
علی: هیچ وقت دیگه اینو نگو ،لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو
- چشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت115
علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم
- چی؟
علی: بادمجان و باقالا
- عع چه جالب
علی: به نظرم بیایم باهم یه لیست تهیه کنیم از چیزیایی که دوست نداریم بنویسیم
چه غذا باشه،چه جاهای تفریحی باشه ،چه خصوصیات خودمون باشه ،قبول؟
لبخندی زدمو گفتم : قبول
علی: حالا پاشو بریم صبحانه تو بخور
علی که فهمید مؤذبم کنارش
بلند شد و از اتاق بیرون رفت
منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو
موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم
روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم از اتاق بیرون
دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
بی بی و علی کنار سفره نشسته بودن
- سلام
بی بی: سلام به روی ماهت
کنار علی نشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم
به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بی بی امیر کجاست؟
بی بی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده
- اها
بعد از خوردن صبحانه با علی رفتیم داخل حیاط روی تخت نشستیم
علی: آیه
- بله
علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟
( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه )
علی: امشب مامان کلی مهمون دعوت کرده به خاطر تو،از من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای اشکالی نداره بهش میگم که یه وقت دیگه میارمش خونه
- نه ،میام
علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون
(با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ،از اینکه اینقدر به فکر و عقایدم احترام میزاره دوست داشتم )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💚👌•⊱
ما هم امکان داشت مثل تمام ڪسانی ڪھ ماه رجب پارسال بودند و امسال نیستند ؛ نباشیم⚡️!
+ ولی الان که باز هم فرصت به ما داده شده ' استفاده کنیم :))
⊰•💚•⊱¦⇢#تلنگر
⊰•👌•⊱¦⇢#ماه_رجب
⊰•💚•⊱¦⇢#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💗✨•⊱
توصیهیرهبـریبھبانوان🌿
⊰•💗•⊱¦⇢#لبیک_یا_خامنه_ای
⊰•✨•⊱¦⇢#حجاب
YEKNET_IR_zamine_1_shahadat_imam_hadi_99_11_26_hosein_taheri.mp3
5.87M
🔳 #شهادت_امام_هادی(ع)
🌴رد پایش همه جا قبله نما میسازد
🌴خطی از جامعهاش، جامعه را میسازد
🎤 #حسین_طاهری
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
‹بِسْـمِاللّٰھِالرَحمٰـنِالرَحِیـم...!🌿💚!
اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ🖐🏻🌱›
•؛•ᚔᚔᚓ⊰✾⊱ᚔᚔᚔ•؛•
#ذڪرروز
#چھـٰارشنبہ...⇣••
‹یـٰاحَۍُیـٰاقَیـُوم🦋📘'›
‹اےزندھوپـٰایندھ✨💙'›
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۵ بهمن ۱۴۰۱
میلادی: Wednesday - 25 January 2023
قمری: الأربعاء، 3 رجب 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت امام هادی علیه السلام، 254ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️10 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️12 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️22 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️23 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#حدیث🌹
امام هادی علیه السلام:
خداوند، دنیا را سرای بلا
و آزمایش و آخرت را سرای
ابدی قرار داده است .
و گرفتاری دنیا را سبب
پاداش آخرت ساخته
و ثواب آخرت را عوض
بلای دنیا قرار داده است
📚 تحف العقول، ص 483
▪شهادت امام هادی علیه السلام تسلیت باد
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شـهــدا
شهید رضا چراغی
نام کامل رزاق چراغی
لقب_ شمشیر لشکر
تاریخ تولد_۲۷ فروردین ۱۳۳۶
محل تولدروستای ستق ساوه
شهادت۱۳۶۲
محل شهادت
منطقه فکه، عراق نحوه شهید شدن
اصابت گلوله توپ
محل دفن ایران
اطلاعات نظامی فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله
🌷#خــاطـرات_شــهـــیــد
ویژگیهای اخلاقی
رضا اهل پارسایی، تقوا و دیانت بود و همواره نسبت به انجام واجبات و ترک محرمات تقیه خاص داشت. از دنیا و زخارف آن پرهیز میکرد و اهل ریا و ریاست نبود. رضا عاشق شهادت بود. در طول جنگ، یازده بار مجروح شد و خودش گفته بود که اگر خدا بخواهد، بار دوازدهم شهید میشوم و چنین هم شد. شهید چراغی در مسئولیتهایی که به عهده میگرفت، جدی و پرکار بود. نسبت به حفط بیتالمال سخت حساس بود و هرگز از آن استفاده شخصی نمیکرد.
🌷#شـهـادت_شـهــیــد
یکی از همرزمانش میگوید: «دشمن در ارتفاع ۱۴۳ فکه پاتک سنگین زده بود. به هر ترتیبی بود، خود را به آنجا رساندم. رضا چراغی، عباس کریمی و اکبر زجاجی در حال شلیک آرپیجی ۶۰ بودند. دشمن پاتک سنگینی زده بود. هر چه اصرار کردم که عقب برگردند، قبول نکردند. روی ارتفاع فقط شش نفر سالم مانده بودند که میجنگیدند؛ رضا چراغی، عباس کریمی، اکبر زجاجی و سه نفر بسیجی که سخت درگیر بودند.
دشمن تصور میکرد که نیروی زیادی روی ارتفاع هستند. عصر که دوباره به ارتفاع رفتم، دیدم عباس کریمی و دو نفر از بسیجیان، پیکر غرقه به خون چراغی را با برانکارد حمل میکنند.»
🌼شـادی روح پـاک
شهید رضا چراغی صـلــوات🌼
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت115 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت116
در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن
خنده به لب اومدن سمت ما
سارا : آقا سید میخواستین تلافی کنین
علی سرش و انداخت پایین و خجالت کشید
- نمیری تو که همیشه سوهان روحمی
سارا: ولی خودمونیماا دستتون درد نکنه ،این دل من خنک شد
امیر : اااااا...سارا
سارا: چیه ،کم اذیتم کرد این آیه ،اقا سید نمیدونین این آیه چه آتیشی میسوزونه ،نگاش نکنین الان مثل موش سربه زیر شده ..
علی: فک کنم شما دلتون خیلی پره از دست آیه
امیر: پره ؟ داداش الان اگه دستش یه تیر بار باشه همه رو سمت آیه هدف میگیره
با حرف امیر همه خندیدیم
امیر: خوب برنامه تون چیه؟
علی: فعلا که هیچی ،ولی واسه شب قراره با آیه بریم خونه ما
امیر: خوب پس واسه ناهار بریم بیرون ؟
علی: بریم من حرفی ندارم
سارا: منم موافقم
-بریم
امیر: باشه ،پس نمازمونو میخونیم وحرکت میکنیم
همه موافقت کردیم و رفتیم داخل خونه
بعد از خوندن نماز
رفتم توی اتاق ،خواستم لباسمو بپوشم که چشمم به نایلکس خریدا افتاد
رفتم سمتشون ، روسری و مانتویی که علی خریده بود برام بیرون آوردم
تصمیم گرفتم این لباسارو بپوشم
بعد از آماده شدن
چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون
علی داخل پذیرایی منتظر من بود
با دیدنم لبخندی زد و رفت سمت بی بی خداحافظی کرد
بی بی: آیه مادر شب میای اینجا؟
- نه بی بی جون ، مادر آقا سید واسه شام دعوتم کرده باید برم خونشون
بی بی: باشه مادر ،خوش بگذره بهتون
- خیلی ممنون
کفشامو پوشیدم دیدم سارا و امیر در حال عکس گرفتن کنار درخت ها ی حیاط هستن
علی نگاهم کرد و از نگاهش فهمیدم دلش میخواد ما هم عکس بگیریم
رفتم سمتش گفتم: ما هم بریم چند تا عکس بگیریم؟
علی هم از خدا خواسته قبول کرد و رفتیم سمت درخت ها....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸