eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
😭😭 💔 🕊خاطره ای از بچه های مدافع حرم 💔👇🏼👇🏼 👈🏼از قول بچه ها میگفتند اطراف حرم حضرت زینب بودند وبچه های ما هم از حرم حضرت زینب دفاع میکردند ✌️🏼 یه جا که یه محله رو بچه ها از دست داعش آزاد کرده بودند یکی از داعشی ها هم اسیر کرده بودند اون داعشی اسیر شده خیلی پریشان و ترسیده بود😧بهش میگفتند چیه عمو چرا میترسی !میترسی بکشیمت😏 ! داعشیه هی مرتب به بچه ها نگاه میکرد میگفت👈🏼 اون رفیقتون که دشداشه سفید تنش بود ویه عمامه سبز سرش بود کجا رفت !👉🏼 بچه میگفتند ما همچین رفیقی نداریم😐همه مون لباس رزم تنمون داریم.. داعشی میگفت نه شما دروغ میگید بگو اون عربه که لباس عربی تنش بود و داشت کجاست؟ کجا رفت 😭 بچه ها ارومش کردند که کاریت ندازیم✋🏼 ولی باید حقیقت بگی وجریان این شخص عربی که میگی چیه ؟ 👈🏼داعشی به حرف میاد میگه من خمپاره انداز بودم و به فاصله یکی دوکیلومتری حرم حضرت زینب ماموریت داشتم بندازم رو حرم حضرت زینب واونجا رو بزنم.. میگفت با دوچشمام میدیدم که یه نفری با لباس عربی و رنگ رو حرم حضرت زینب نشسته و هرچی خمپاره مینداختم اون اقا با دستش خمپاره رو میگرفت ومینداخت کنار و مات ومبهوت مونده بودم😳 که این کیه و داره از حرم دفاع میکنه ! بچه ها میگن همگی داشتند گریه میکردند😭😭 بله خودشون شخصا تو میدان نبرد بودند و که به حرم حضرت زینب تجاوزی بشه ایشون خودشون خط مقدم هستند😭😭😭 🌹ببینید حضرت مهدی چقدر پای وایساده واقعا مدافع حرم لیاقت میخواد واقعا نوکری حضرت زینب لیاقت میخواد همه کس لیاقت ندارن برا شهادت مدافعین حرم گلچین خدا هستند خوش بحال گلچین شده ها 😭 ✨اللهم ارزقنا توفیق الجهاد و الشهادت بحق حضرت بی بی زینب کبری ✨ الهی آمین✋🏼 ▪️ @taShadat ▪️
شهید محمدعلی الرباعی (لبنان)🌺 نام دیگر محمدعلی، ابوذر بود که وابسته به مقاومت اسلامی لبنان حزبالله بوده و در دفاع از حریم ال الله به شهادت رسیده است. 🕊 وی در دو خط وصیتنامهاش اینطور نوشت: «وصیت میکنم مرا در روضه الشهیدین (گلزار شهدای حزب‌الله) دفن کنید و تا بعد از ساخت حرم ائمه بقیع (علیهمالسلام) سنگ قبر روی قبرم نگذارید.»😔😔💔 ▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که محمد آمد خواستگاری گفت: «من خواب دیدم خدا به من 2 دختر دوقلو می‌دهد و همسری مهربان🌸؛ اما همه را می‌گذارم و شهادت را انتخاب می‌کنم». ☝️ محمد در سوریه مجروح شد و انتقالش دادند بیمارستان بقیهالله(عج). حالش هر روز وخیم‌تر می‌شد😞. دلم قرار نمیگرفت. هر روز می‌رفتم بیمارستان. محمد را روی تخت دیدن سخت بود و خودم و اشکم را کنترل کردن سختتر😔. آن روز محمد زنگ زد و گفت: «امروز حالم بد است» و خواست کسی به دیدنش نرود. طاقت نیاوردم💔. تنهایی رفتم بیمارستان. اصلا حال خودم را نمی‌فهمیدم. وقتی رسیدم دکترها و پرستارها دور تختش جمع شده بودند و مشغول احیایش بودند😭دیدم دست‌هایش از کنار تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم روی صورتش را پوشاندند..😭😭💔 📹 فیلم لحظات اخر شهید در بیمارستان😔 شهید مدافع حرم محمد پورهنگ ▪️ @taShadat ▪️
•{ #پس_زمینه ♥️🌿 #شهید_محسن_حاج‌حسنی_کارگر #سالروز_شهادت 🌸}•
@shahed_sticker۴۱۳.attheme
95.3K
• #شهید_محسن_حاج‌حسنی_کارگر • #تم_رفیق_شهید 📲 • #تم 🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇 ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1214906384Cdb15194a25
سلام بر عاشقان شهــدا🌹 تم امروز😍👆
اگر بخواهیم به ازای هر یک نفر از شهدا و جانبازان #دفاع_مقدس فقط یک دقیقه سکوت کنیم بیشتر از دوسال طول می‌کشد..! . عکاس : سعید صادقی ▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
خواب های خوب رو نباید تعریف کرد ‼️ پدرم همیشه ما را به خواندن تشویق میکرد.🌱 همیشه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخواند و رأس ساعت هفت صبح میخواند.این دو را آنقدر خوانده بود که حفظ شده بود👌،حتی یاد دارم،آنقدر به خواندن دعای عهد متعهد بود،که چندبار وقتی مرا به مدرسه میبرد،دعای عهد را به من میداد و از من میخواست که نگاه به برگه کنم تا ببینم که از حفظ درست میخواند یا خیر🙈! اوایل غلط هایی داشت اما به مرور غلط هایش برطرف شد و دیگر حفظ شده بود... اما پدرم چون مداح اهل بیت بود، از همان روزی که نذر کرده بود صبح ها بعد نماز، زیارت عاشورا بخواند،حفظ بود اما جالب این است که بعد از ماه ها دیدم بعد سلام در زیارت عاشورا سلامی هم بر حضرت عباس میدهد🌸 یعنی میگفت : السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی الاولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی اخیک الحسین 🍁 وقتی پرسیدم دلیل این سلام چیست گفت به خاطره اینکه جواب نذری که برای خواندن ۴۰ زیارت عاشورا کرده بودم را گرفتم و بعد از آن خوابی دیدم که باعث شد این سلام را به آن اضافه کنم اما هیچوقت خوابش را تعریف نکرد...🍀 نقل از پسر شهید مدافع حرم حسین رضایی 🌺 ▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخرین فیلم 💔 شهید مدافع حرم سعید علیزاده🌸 ▪️ @taShadat ▪️
خاطرات #شهید_فرهاد_طالبی ❤️ آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که #ششم_محرم برمی‌گردم  و همان ششم محرم هم بازگشت💔 و افتخار می‌کنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است.🕊 راوی؛ مادر شهید یاور #یخی مدافعان حرم‼️ شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی می‌کرد و آب‌خنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه می‌کرد.👌 مدافعان حرم به شهید طالبی می‌گفتند یاور یخی که نمی‌گذاشت رزمندگان تشنه باشند و کم‌تر دیدیم خودش روزها آب بخورد.😔💔 شهید طالبی در معرفی خودش می‌گفت من ایرانی‌ام و انتخاب‌شده حضرت زینب(س) هستم.🌴 راوی: همرزم شهید طالبی ▪️ @taShadat ▪️
حمید #شبهای_جمعہ هیئت میرفت . چندین بار بہ من گفت ڪه باهاش برم ؛ ولی چون خجالت میڪشیدم نمیرفتم ؛ این بار حرفش را رد نڪردم ♥️. فردای آن روز بعد از ڪلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با دستہ گل قشنگ🌹🌺 پرسیدم بہ چہ مناسبت گرفتی ؟😍 گفت : این گلها قابلتو نداره ، ولی از اونجا ڪه قبول ڪردی بیای هیئت این دستہ گل رو برای تشڪر برات گرفتم ... ☺️ ✍ همسر شهید ... حمید سیاهکالی مرادی 🌺 ▪️ @taShadat ▪️ #درخواستے_کاربر
#پروفایل🌺 ▪️ @taShadat ▪️
#دو_کلــــــوم_حرف_حساب نه تنها کوچه ها و خیابان ها بلکه تمــــــــام خاک ایران مدیون خون پاک شهیـــــــ❤️ــدان است @tashadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی دو دسته گل شهید شعرخوانی فرزندان شهید مدافع حرم «نادر حمید» بر روی مزار پدر در روز اول مدرسه @tashadat 🌴🌴🌹🏴🌹🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|🌿🌹 #کلیپ 🎞 روضه خوانی سردار #قاسم_سلیمانی برای شهدای دفاع مقدس 🔻چقدر به شهــدا و ایثارگــــران دوران دفاع مقدس مدیــون و بدهکـاریم؟ 🍃هفته دفاع مقدس گرامی باد🍃 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @tashadat ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
يابن الحسن (عج) ... کاش بجای پاییـز تــو بـا مـهر می آمدی!!! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ #سلام_امام_مهربانم صبحت بخیر آقا🌸 ▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید رسول خلیلی بعد از شهادت یکی از دوستانش "شهید محرم ترک" که به اصرار دوستاش برای عوض شدن حال و هواش به زور به مسافرت می برنش که تو این فیلم می گویدشهدا من نمی خواستم بیام اینا من و به زور آوردن ▪️ @taShadat ▪️
🕊 پنج شش روزی قبل از شهادتش بود که برایم نامه 💌فرستاد‌. نوشته بود: سعی کن خودت را به خدا نزدیک کنی؛ تا به حال امتحان کرده‌ای؟ وقتی به او نزدیک شوی تمام غم‌ها را فراموش می‌کنی و همه غصه‌ها را از یاد میرود. سعی کن به او نزدیک شوی‌.‌ 😇 از رفت من هم ناراحت نباش‌. برفرض که الان نروم و زنده بمانم؛ فوقش ده یا بیست سال دیگر باید رفت❤️ پس چه بهتر که رفتن را همین حالا خودم انتخاب کنم که زیبا ترین رفتن‌ها مرگ سرخ است. کلمه به کلمه نامه‌اش با نامه‌های قبلی فرق داشت. با خواندن نامه به یقین رسیدم که به زودی از کنارم پر می‌کشد..... 🌷 ▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره‌ای زیبا و تکان‌دهنده از حماسه‌آفرینی "سردار شهید علی‌اکبر جزی" که زمینه‌ساز پیروزی در عملیات فتح‌المبین شد تو این هفته دفاع مقدس کلاهمون رو قاضی کنیم که ما چقدر حاضریم خودمون رو برای دین خدا خرج کنیم... 🏴 @taShadat 🏴
°•|🌿🌹 #سرلشکر #خلبان #شهید_غفار_رامین‌فر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #برگی_از_خاطرات #اسلام_آوردن_یک_مسیحی ◽️از کودکی دارای هوش سرشاری بود به طوری که در شش سالگی توانست به کمک پدرش در خواندن قرآن مسلط شود. ◽️زمان اقامتش در آمریکا را این گونه نقل می کند: «زمانی که دوره عالی ویژه آشنایی با جنگنده های شکاری خریداری شده از امریکا را در آن کشور می‌گذراندم، هر روز قبل از عزیمت به محل کارم، قرآن را تلاوت می‌نمودم. ◽️بعد از چند روز خانم تقریباً ۴۵ ساله‌ای که مسیحی بود و در پانسیون ما زندگی می‌کرد، از من پرسید: این اشعار و سرودها چیست که می‌خوانید؟ ◽️به او گفتم: این کتاب وحی و معجزه‌ی پیغمبر خدا و راهنمای بشر می‌باشد. در مورد قرآن مجید صحبتهای زیادی نمودم، به حدی علاقه‌مند گردید که از من درخواست یک جلد قرآن مجید برای تلاوت، تلفظ و معانی آیات به او بدهم.  ◽️خواندن قرآن مجید و درک معانی آن، چنان آن خانم را تحت تاثیر قرار داد که اواخر دوره به نزد من آمد و طریقه مشرف شدن به دین اسلام را جویا شد. بعدها فهمیدم در مسجد مسلمانان، در نزد امام جماعت مسجد به دین اسلام مشرف گردیده است. ‌°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ #ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ💔}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣@tashadat ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌍🇮🇷بمناسبت هفته دفاع مقدس؛ کربلاکربلاماداریم میآییم ، 🇮🇷🌷🇮🇷 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣1⃣ #فصل_سوم رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و رو
✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣2⃣ لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔸فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
‍ #داستان_واقعی ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣2⃣ #فصل_سوم لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر ش
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣2⃣ دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. ادامه دارد... ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣ طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» ادامه دارد... ▪️@taShadat ▪️