eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت140 از جوابهای کوتاهش متوجه شدم خبریه ... دلم میخواست بپرسم ،ولی با خودم گفتم اگه نیاز به دونستن من بود حتما علی بهم میگفت چند لحظه ای نگذشت که یه آقایی به سمت ما آمد و علی رو صدا زد علی هم بلند شد و به سمتش رفت همدیگه رو بغل کردند علی هم منو به اون آقا معرفی کرد و اون آقا رو هم به من معرفی کرد اسمش حاج اکبر بود حاج اکبر : داداش شنیدم داری راهی میشی،،التماس دعا ما رو فراموش نکنیااا....یه موقعی پریدی رفتی دست ما رو هم بگیر حرفاش نامفهوم بود برام از چی داشت صحبت میکرد کجا قرار بود بره ! دنیایی سوال ذهنمو درگیر کرده بود علی بحث و عوض کرد از حاج اکبر خواست دهه اول محرم به دانشگاه بیاد واسه روضه خوانی و مداحی کردن حاج اکبرم هم با کمال میل قبول کرد ولی من همچنان توی فکر بودم حتی متوجه رفتن حاج اکبر نشدم علی: آیه؟ آیه خوبی؟ _اره ،خوبم علی : بریم؟ _اره بریم با علی رفتیم سمت خونه ما ناهار و باهم خوردیم وبعد از ناهار گفت با کسی قرار داره و نمیتونه بیشتر بمونه منم اصرار نکردم و خداحافظی کردیم توی ذهنم پر از سوالای بی جواب بود علی چه چیزی رو داشت از من پنهان میکرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‍ 🌷سربند یامهدی(عج)🌷 ... دوست قدیمی من بود؛ ابراهیم هادی. کنارش نشستم و سلام کردم. مرا شناخت و تحویل گرفت. درست نمی توانست صحبت کند. گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود‼️ یک گلوله هم به پایش خورده بود. معمولا وقتی گلوله از انتهای گردن خارج می شود، به نخاع و یا شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود اما ابراهیم سالم و سرحال بود! بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود. مسیر یک گلوله را می شد بر روی مو های او دید! با تعجب گفتم: داش ابرام،سرت چی شده؟ دستی به سرش کشید.با دهانی که به سختی باز می شد گفت: می دانی چرا گلوله جرئت نکرد وارد سرم شود؟ گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یامهدی(عج) به سرم بسته بودم". 📚ص۱۴۲ سلام بر ابراهیم ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ...⇣•• ‹‌یـٰاقـٰاضِۍَ‌الحـٰاجـٰات🗞📓'› ‹‌اے‌برآورندھ‌حـٰاجت‌هـٰا✨🖤'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 30 January 2023 قمری: الإثنين، 8 رجب 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️5 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️17 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️18 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
امام علی علیه السلام: قُرِنَتِ الْهَيْبَةُ بِالْخَيْبَةِ، وَ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ؛ وَ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ، فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ ترس (نابجا) با نااميدى مقرون است و کم رويى با محروميت همراه، فرصت چون ابر می گذرد، پس فرصتهای نیکو را غنیمت شمرید (و پيش از آنکه از دست برود، از آن استفاده کنيد) حکمت21 نهج البلاغه
˼هم‌دانشگاهۍ‌شهید˹ دخترے‌میگفت: من‌همکلاسی‌بابک‌بودم. خیلیییی‌تو‌نخش‌بودیم‌هممون... اما‌انقد‌باوقاࢪبودکه‌همه‌دخترا‌میگفتند:🕊 " این‌نوری‌انقد‌سروسنگینه‌حتما‌خودش‌ دوس‌دختر‌داره‌و‌عاشقشه !" بعد‌من‌گفتم:میرم‌ازش‌میپرسم‌تاتکلیفمون‌ ࢪوشن‌بشه...🌸 رفتم‌ࢪو‌دࢪࢪو‌پرسیدم‌گفتم : " بابک‌نوری‌شمایی‌دیگ ؟! " بابک‌گفت‌:"بفرمایید ."🌥 گفتم:"‌چراانقد‌خودتو‌میگیری ؟! چرا‌محل‌نمیدی‌به‌دخترا؟! "✨ بابک‌یہ‌نگاه‌پر‌از‌تعجب‌و‌شرمگین‌بهم‌کرد و‌سریع‌ࢪفت‌ویه جا دیگه ایستاد‌اصلا! بعدها‌ک‌شهیدشد ،🌿 همون‌دختراو‌من‌فهمیدیم‌ بابک‌عاشق‌کی‌بوده‌که‌ بہ‌دخترا‌ و‌من‌محل‌نمیداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اذان حاج محسـن حسنی کارگر شهیــدمنا 🌹شادے روحش صلوات 💥اللهــم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم⚡️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت140 از جوابهای کوتاهش متوجه شدم خبریه ... دلم میخواست بپرسم ،ولی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت141 دهه اول محرم شروع شده بود قرار شده بود هر روز ساعت۱۶-۱۸ در نماز خونه مراسم بگیریم اصلا فکرش هم نمیکردیم مورد استقبال قرار بگیره نماز خونه جای سوزن انداختن نبود حتی خودمون هم جایی برای نشستن نداشتیم و از داخل حیاط به روضه ها گوش میدادیم روضه خوندن حاج اکبر دل سنگ رو هم نرم میکرد هر روز بعد از اتمام مراسم دم در ورودی نماز خونه میایستادیم و به سر بچه ها گلاب میپاشیدیم هفتم محرم بود مثل همیشه یه گوشه ای از محوطه نشسته بودمو به روضه گوش میدادم روضه جانسوز حضرت علی اصغر حالم دست خودم نبود بعد از مدتی علی کنارم نشست علی: آیه چند وقتیه که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم با شنیدن حرفاش بنده دلم پاره شد چیزی نگفتم علی: آیه امروز روز حضرت علی اصغره ،ماه محرم بوی تنهایی میده ،بوی بی کسی میده، بوی بی یاوری میده، آیه تو اگه اون زمان بودی چیکار میکردی؟میموندی و حضرت زینب و همراهی میکردی یا از قافله عشق جدا میشدی؟ نمیدونستم چرا این سوالات رو میپرسه بدوند تردیدی گفتم: خوب معلومه که همراه حضرت زینب میشدم علی: آیه ،اگه حضرت زینب هم الان نیاز به همراه داشته باشه ،نیاز به کمک داشته باشه ،همراهش میشی؟ اشک توی چشمام حلقه زد نگاهش کردم به چشمای آبی پر خونش نگاه کردم _ چرا اینا رو میپرسی علی؟ علی اشک از چشماش جاری شد : حرم بی بی الان در خطره ،نیاز به کمک و همراه داره ، میای همراه خانم بی بی زینب بشیم ؟ حالا دیگه متوجه اون همه پنهان کاری هاش شدم حالا متوجه حرف حاج اکبر شدم چیزی نگفتم و از جایم بلند شدمو رفتم سمت نماز خانه علی هم چیزی نگفت بعد از تمام شدن مراسم علی به سارا گفته بود که بمونم با هم بریم خونه سارا همراه امیر رفت منم و با تعدادی از بچه ها مشغول تمیز کردن نماز خونه شدیم بعد از تمام شدن کار کیفمو برداشتمو وارد محوطه شدم علی نزدیک ورودی دانشگاه منتظرم بود سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت142 اولش فکر میکردم میخوایم بریم خونه ما بعد فهمیدم تغییر مسیر داده مسیرش سمت بهشت زهرا بود تا رسیدن به بهشت زهرا هیچ کسی ،هیچ چیزی نگفت فقط صدای مداحی به گوش میرسید توی مسیر علی یه شاخه گل نرگس با یه شیشه گلاب خرید و دوباره حرکت کردیم بعد از رسیدن به بهشت زهرا به سمت مزار رفیق شهیدم رفتیم علی با گلاب سنگ مزار رو شست و گل نرگس و گذاشت روی سنگ از داخل جیب کتش قرآن کوچیکش رو بیرون آورد و شروع کرد به خوندن بعد از تمام شدن قرآن و بوسید و دوباره داخل جیبش قرار داد همانطور که به سنگ مزار شهید نگاه میکرد گفت:همه این شهدا برای دین و ناموسشون رفتن جنگیدن، شرمنده ام آیه ،باید زودتر بهت میگفتم ،ولی نمیدونستم کی و چه جوری بهت بگم ، البته اگه تو راضی نباشی من جایی نمیرم با حرفاش خجری به قلبم فرو میکرد _من کی باشم که بخوام جلوی تو رو بگیرم ، وقتی دلت به موندن نیست ،ولی دلت پیش حضرت زینبه ،من چه طور میتونم جلوتو بگیرم ! نبودنت برام عذاب آوره ! ولی وقتی فکر میکنم برای چه کاری میخوای بری کمی آروم میشه این دل نا آرومم کنترل اشکاهامو از دست داده بودم علی: آیه جان ،خانومم، با گریه هات قلبمو آتیش نزن ،من همراه میخوام نمیخوام تنها جایی برم توی این مسیر نیاز به همراهی تو دارم با صبرت همراهم باش اشکامو پاک کردمو به زور لبخندی به لب آوردم و گفتم: همراهتم تا هر کجا که بخوای همراهتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت143 روز تاسوعا ، روز رفتن علی بود علی گفته بود که زود برمیگرده ،گفته بود واسه اربعین میاد تا باهم به کربلا بریم یه روز قبل از رفتنش رفتیم و کارای پاسپورتمونو انجام دادیم بعدش رفتیم خرید برای سفرمون شام و باهم بیرون خوردیم و رفتیم خونه پدر علی اوضاع خونه زیاد خوب نبود مادرش کنار سجاده اش نشسته بود و دعا میخوند و اشک میریخت همه سکوت کرده بودن هیچ کسی تا صبح پلک روی هم نگذاشت علی ساعت ۱۰ پرواز داشت بعد از نماز صبح شروع کردم به مرتب کردن وسیله هاش داخل ساک علی هم یه گوشه نشسته بود و نگاهم میکرد بعد از مدتی بلند شد و لباسش رو پوشید با دیدنش توی لباس سپاه گریه ام گرفته بود خواستم صبور باشم ،خواستم نشکنم ،،اما نشد چه طور تحمل کنم دوریتو چه طور تحمل کنم ندیدنت رو چه طور تحمل کنم نشنیدن خنده ها تو اصلا زنده میمونم؟ اصلا بدون تو چقدر میتونم تحمل کنم؟ علی : آیه جان آماده شو بریم خونه شما از بابا مامان خدا حافظی کنم _باشه لباسمو پوشیدم و از اتاق رفتیم بیرون مادر علی با دیدن علی توی این لباس بغلش کرد و صدای گریه اش بلند شد حق هم داشت ای کاش من جای مادر علی بودمو شیون سر میدادم ای کاش میشد گفت نرو علی ،تو رو به جان آیه نرو ... علی شروع کرد به بوسیدن دست و صورت مادرش بعد هم از همه حلالیت خواست و از خونه بیرون رفتیم علی پوتینش رو پاش کرده بود چشم دوخته بودم به پوتینش نشستم و بند های پوتینش رو توی دستم گرفتم خواستم کار آخر رو خودم انجام بدم میخواستم خودم به خودم بگم دیگه وقته رفتنه میخواستم بگم منم همراهتم .. علی سکوت کردو نگاه میکرد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم ایکاش راه طولانی میبود و من بیشتر درکنارت میبودم ای کاش مسیریمون پایانی نداشت .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت144 بعد از رسیدن به خونه در حیاط و باز کردم انگار همه منتظر بودن همه داخل حیاط جمع شده بودن بعد از سلام و احوالپرسی روی تخت نشستیم منم رفتم کنار بی بی نشستم همه از حال خرابم با خبر بودن نمیدونستن دوری علی چه بلایی قراره سرم بیاره ‌... انگار عقربه های ساعت امروز زودتر از همیشه در حال سبقت گرفتن بودن بعد از نیم ساعت علی بلند شد و از همه خداحافظی کرد علی از امیر خواست تا اونو به فرودگاه برسونه من هر چه اصرار کردم که همراه شما بیام علی قبول نکرد ،،گفت: خداحافظی کردن اون لحظه برات سخت میشه گفتم : مگه نگفته بودی همراهم باش ،همه جا ،نمیخوای که رفیق نیمه راه باشم ؟ میخوای ؟ علی لبخندی زد و رضایت داد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم تا برسیم به فرودگاه فقط بوی عطر لباسش رو استشمام میکردم که آرومم کنه بعد از رسیدن به فرودگاه از ماشین پیاده شدیم امیر، علی رو درآغوش گرفت و گریه میکرد بعد علی به سمت من برگشت علی: خانومم حلالم کن! ببخش که اذیتت کردم این مدت! همونطور که اشک میریختم گفتم: آقا سید، زمانی حلالت میکنم که برگردی! چشم به راهم نزاری اقا سید؟ علی لبخندی زد : خیلی وقت بود که سید صدام نکردی ،ولی خانومم عمر دست خداست _میدونم، تو نیت شهادت نکن ،بقیه اش و خدا خودش هر چی صلاح میدونه اجام میده علی صدای خنده اش بلند شد : چشم، چشم خانومم با خنده هاش جون گرفتم علی: من دیگه باید برم ،آیه مواظب خودت باش، قرار شد همراهم باشی ،با صبرت همراهم باش _ باشه با رفتن علی انگار یه تیکه از وجودم در حال جدا شدن بود هر لحظه دور شدنش ضربان قلبمو کند تر میکرد انگار نفسم به شمارش افتاده بود روی زمین نشستم و بلند بلند نفس میکشیدم به کمک امیر سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت145 فردای روز عاشورا از خونه بیرون زدم حالم اصلا خوب نبود از دسته ها عبور میکردمو هم نوای جمعیت میشدم و اشک میریختم جسمم بین جمعیت بود ولی انگار روحم جای دیگری بود بعد از خوندن نماز جماعت ظهر به سمت خونه بی بی رفتم توی راه به امیر پیام دادم که به خونه بی بی میرم بعد از رسیدن به خونه بی بی زنگ در و فشار دادم و بعد از چند دقیقه در باز شد وارد حیاط شدم بی بی از خونه بیرون اومد: آیه مادر تویی؟ _سلام بی بی جون بی بی: سلام دخترم، تنها اومدی؟ _اره بی بی: خوش اومدی مادر،بیا بالا _چشم وارد خونه شدم و با دیدن بی بی خودمو توی بغلش انداختم و گریه میکردم بی بی که از حالم باخبر بود نوازشم میکرد و با حرفای قشنگش آرومم میکرد بعد از خوردن ناهار به سمت پذیرایی رفتم و کنار بی بی نشستم مثل همیشه سرمو روی پاهاش گذاشتم و بی بی هم نوازشم میکرد از خودش و آقا جون برام گفت از اینکه چقدر عاشق هم بودن و چقدر سخت به هم رسیدن حرفهایی که هیچ وقت از هیچ کس نشنیده بودماز صبر و توکل برام گفت من همیشه توکلم به خدا بوده حتی تو بدترین شرایط زندگیم ولی صبر .... چه کلمه ی عجیبی بود و چقدر سخته .. .گفتن بعضی کلمات خیلی راحته ولی عمل کردن خیلی سخته کم کم روی پاهای بی بی خوابم برد... با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم به دنبال گوشیم گشتم پیداش نکردم بعد از کلی چرخیدن داخل آشپزخونه روی میز پیداش کردم به شماره نگاه کردم برای ایران نبود دلم لرزید ،گفتم نکنه علی بوده .. کلافه و عصبانی از دست خودم یه گوشه نشستم و به گوشیم خیره شدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•✨💜•⊱ ما عاشق آفریده شدیم ، فقط معشوق هارو انتخاب میکنیم و برای این انتخاب است که باید آن هارا بسنجیم که چه میدهند و چه میگیرند .. ! +استادعلی‌صفایی‌حائری ⊰•💜•⊱¦⇢ ⊰•✨•⊱¦⇢
⊰•💗🕊•⊱ وَ یا مَنْ لَا تَنْقَطِعُ عَنْهُ حَوَائِجُ الْمُحْتَاجِینَ ای‌‌ خداوندی‌‌ که‌‌ حاجت‌ حاجتمندان‌‌ از‌ تو‌ قطع‌‌ نشود.. ⊰•💗•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ❥︎𝓙𝓸𝓲𝓷 ↷ < رهروان حاج قاسم >
⊰•🦋🐚•⊱ بورس معاملات اعضای بدن!!! در سال ۵۶ بازار جدیدی به اضافه شد(بازار فروش اعضای بدن!) 😐به گونه‌ای که عدّه‌ای به دنبال فروش کلیه خود با قیمت‌های مختلف و عجیبی بودند! 🗞 روزنامه اطلاعات ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۶ ⊰•🐚🦋•⊱¦⇢
⊰•💛🌸•⊱ فاقداز‌کپشن:) ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› •؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• ‹‌یـٰااَرحَـم‌َ‌الرّٰاحِمِیـن🍓📕'› ‹‌اے‌‌رحم‌ڪنندھ‌رحم‌ڪنندگـٰان✨❤️'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ میلادی: Tuesday - 31 January 2023 قمری: الثلاثاء، 9 رجب 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️4 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️6 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️16 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️17 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
✨پیامبر اکرم (ص): ‌ ️ زمستان بهار مومن است؛ از شب‌های طولانی‌اش برای شب زنده داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می‌گیرد. ‌ 📚وسائل الشیعه، ج۱۰، ص۴۱۴
🌹🌹اوایل ازدواجمون بود برا خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود این صحنه برا من بسیار دیدنی بود ...  🌹                          
بہ‌اون‌دخترخانم‌یاآقاپسرۍ‌ڪه موقعِ‌راه‌رفتن‌سرش‌پایینه🚶 نگیددارۍ‌ڪفشاتونگاه‌میڪنی! اوناقبل‌ازڪفشاشون... یہ‌نگاه‌بہ‌قیامت یہ‌نگاه‌بہ‌آخرت یہ‌نگاه‌بہ‌عاقبت‌گناه یہ‌نگاه‌بہ‌حیاوعفت‌‌قمربنۍ‌هاشم یہ‌نگاه‌به‌غربت‌امام‌زمان ویہ‌نگاه‌بہ‌قرآن‌انداختن... باخودشون‌دو،دوتاچھارتاڪردن دیدن‌نـہ‌...نمۍ‌ارزه‌بـابـا... نگاه‌‌بہ‌نامحرم‌بہ‌اشڪ‌مولاصاحب الـزمان‌نمی‌ارزه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا