eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفت آوری است. ما چون به مشاهده شهدا عادت کرده ایم و گذشتها و ایثارها و عظمتها و وصایا و راهی که آنها را به شهادت رساند، زیاد دیده ایم، عظمت این حقیقت نورانی و بهشتی برایمان مخفی میماند؛ مثل عظمت خورشید و آفتاب که از شدّت ظهور، برای کسانی که دائم در آفتابند، مخفی میماند. 🏴 @taShadat 🏴
👇 ⁉️آیا بعد از (ع) قیامت برپا می شود⁉️ 👇 از روایات «رجعت» استفاده می شود که نخسین کسی که برای فرمانروایی جهان پس از حضرت مهدی(ع) رجعت می کند، (ع) است. (ع) فرموده اند: «نخستین کسی که برای او شکافته می شود و به روی رجعت می کند، (ع) است». 📚بحارالانوار، ج53، ص46؛ تفسیر عیاشی، ص281. بر طبق روایات، (ع) در اواخر حکومت (عج) با اصحاب باوفایش رجعت می کنند و پس از شهادت (ع)، (ع) بدن آن را غسل و کفن می کند و به خاک می سپارد. (ع) فرموده اند: «امام را جز امام غسل نمی دهد». 📚اصول کافی، ج1، ص384؛ بحارالانوار، ج3، ص13. 🏴 @taShadat 🏴
شما اینجوری هستید؟ گاهی توی نماز کشش به سمت گوشی داری ، دوست داری زود نماز رو تموم کنی بری سرگوشی موبایلت . اصلا گوشی کنارت آماده هست اول که تموم شد به جای تسبیحات استفاده کنی گاهی چنان محو جناب تلویزیون میشی که حتی صدای مادرت که باهات حرف میزنه را نمی‌ شنوی. چنان محو فیلم میشی که انگار خودت داری بازی میکنی کاری باهات نداره چون توی غفلت هستی . نه اون بهت میگه خسته شدی نه تو به چیزی غیر از فیلم توجه میکنی شیطان با نمازت کار داره. میگه زود تمومش کن ، خستگی برات میاره. یا تمام گمشده ها رو تو نماز به یادت میاره. یا وقتی که قامت بستی برای نماز دو نفر کنارت کنند دقیقا متوجه میشی چی میگن بله شیطان از نماز به هر وسیله ای ما رو دور می‌کنه و هنگام نگاه کردن به تلویزیون کاری باهات نداره 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ای_جانم 😍 #قدم_قدم_با_یه_علم. #ایشاالله_اربعین_میام_سمت_حرم... #التماس_دعا_ان_شاءالله_اربعین_کربلا 🏴 _••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_ #اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴 🏴 @taShadat 🏴
🇮🇷 #فرازی_از_وصیتنامه 🇮🇷 ◽️و اما شما ای عزیزان متعهد و انقلابی، امروز روز تلاش و مبارزه است و باید در این راه تشکل‌های خود را منسجم کرده و ضمن پاسداری از ارزشهای مکتب و انقلاب مراقب حرکات و توطئه‌های دشمن باشید و این میسر نخواهد شد مگر در محدوده مشخص تشکلات اسلامی. #شهید_علی‌اکبر_حسین_پور_ازغدی 🏴 @taShadat 🏴
@shahed_sticker۴۰۳.attheme
114.9K
• #شهید_بابک_نوری_هریس ۴ • #تم_رفیق_شهید 📲 • #تم 🏴 @taShadat 🏴
•{ #پس_زمینه ♥️🌿 #شهید_بابک_نوری_هریس 🌸 }• 🏴 @taShadat 🏴
ســلام بــر عــاشقـــان شهـــدا 😍 تــــم امـــروز ❤️👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬅10- پیش بینی امام خمینی (ره) که تاکنون تحقق یافته است... _________________ _________________ ⬅3- پیش بینی دیگر امام خمینی (ره) که بزودی إن شاء الله محقق خواهد شد: 1⃣- پیش بینی فتح قدس و آزادی فلسطین 2⃣- پیش بینی فروپاشی آمریکا از درون 3⃣- پیش بینی اتصال انقلاب اسلامی ایران به انقلاب جهانی حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) __________________ 🏴 @taShadat 🏴
علامه شیخ حسن فرید گلپایگانى از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالكریم حائرى یزدى نقل فرمود: اوقاتى كه در سامراء مشغول تحصیل علوم دینى بودم اهالى سامراء به بیمارى وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند روزى به همراه جمعى از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشاركى بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقى شیرازى تشریف آوردند و صحبت از بیمارى وباء شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حكمى بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند كه بلى . سپس فرمود: من حكم مى كنم كه شیعیان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حكم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند. از فردا تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طوریكه بر همه آشكار گردیده برخى از سنى ها از آشناهاى خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینكه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟ به آنها گفته بودند: زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید. علامه فرید فرمودند: وقتى گرفتارى سختى برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد. (5) 🏴 @taShadat 🏴
💠 امام زمان راضی است؟ 💠 🌸هرڪاری میخواهم بكنم اول دقت میڪنم ببينم که امام‌ زمان از اين کار راضي است.! 🌸اگر میبينيد امام زمان از کاری ناراحت میشود انجام ندهيد. #شهید_نادر_مهدوی 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅✅درخواست یک مادر شهید از مردم ♦️♦️♦️ حداقل به دیدار ما بیاید #دفاع_مقدس 🏴 @taShadat 🏴
#آرزوهای_ما_و_آرزوهای_شهدا❗️ 🍃شهید ابراهیم همت : میخواهم مثل مولایم اباعبدالله الحسین(ع) بی سر وارد بهشت شوم ... #عارفین #یادشهدا @tashadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣3⃣ #فصل_ششم م
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.» دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.» فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.» اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. 🔸فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ #فصل_ششم صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های بار
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ #فصل_هفتم به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.» منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
تقدیم به شما عزیزان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕برشی از کتاب #یادت_باشد: کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب سراسر عاشقانه #یادت_باشد رو حتما مطالعه بفرمایید. شهید مدافع حرم شهید #حمید_سیاهکالی_مرادی 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان منتظرانتقادات وپیشنهاداتتون هستیم درضمن پستای درخواستی خود تون رو برامون بفرستین تادرکانال بزاریم .😊 نظرتون رو درمورد رمان هم لطفا بگید با تشکر🌹
#شهید_گمنام بچه که بودیم وقتی می‌رفتیم خونه دوستمون می‌گفتند :مامانت میدونه اینجایی؟ نگرانت نشه؟ حالا تو چندساله اینجایی! مامانت خبر داره؟ نگرانت شدہ ها ! #مادرت_میدونه_اینجایی! #مردان_بی_ادعا 🏴 @taShadat 🏴