#حدیث
عبادت ۱۰ جزء دارد که ۹ جزء آن طلب روزی حلال است خداوند در سوره جمعه می فرماید :آن ۹ جزء را هم برای نمازجمعه رها کنید .
پدرخانمش می گفت ماشین مال اداره بود خونه اش هم اجاره ای....به امام حسین بچه اش را با این ماشین مدرسه نمی برد؛ می گفت اشکال شرعی دارد...
مزار مطهر شهید مدافع حرم سردار حسن صياد خدائی در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشتزهرا(س) قرار دارد
شهید #حسن_صیادخدایی🕊🌹
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴۶ و ۳۴۷ بغض میکنم.. :_آخه عمــــو وحید.... رفتن پدربزرگ،او را از پ
سلام روستان رمانی که دیروز بارگزاری شد با عرض شرمندگی اشتباه داشته چند پارتش
الان درستش رو گذاشتم
میتونید بخونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا مشاعره قرآنی ندیده بودم خیییلی جالب بود برام
افرین به این ابتکار 👏👏👏👏👏
#مشاعره_قرآنی
#نشر_حداکثری
✍
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۵۸ و ۳۵۹ و ۳۶۰ صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۳۶۱ و ۳۶۲
:_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟
مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار...
بدون فکر،از دهنم میپرد
+:ولی من شرط بابا رو قبول کردم...
دوباره سکوت میشود
سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش...
شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه...
تمام مسیر را،فقط فکر کردم...
عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟
+:من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم
صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده...
:_سلام
یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را...
سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس هاي صبح؛ با
همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح...
حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم..
دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم
به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند...
براي چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟
مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام
گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و
نگاهی که یادآور سرماي زمستان است..
:_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی...
آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم...
صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده...
همان لحظه صفحه ي موبایل روشن میشود،
اس ام اس از طرف او!!!
ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی
عمیق میشود.
" بازي رو خراب نکن "
سرم را بلند میکنم.
نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم.
بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روي لب هایش
نشسته....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۳ و ۳۶۴
مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه هاي معنادار به من میکند و
میخندد..
با خجالت سرم را پایین می اندازم.
بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین...
:_نه عموجان،با اجازتون من برم
بابا میخندد:اي بابا تازه اومدي... کجا میخواي بري؟
:_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم...
بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدي..خیلی
:_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه
بدین من دیگه مرخص بشم...
مامان میگوید:خوش اومدي پسرم..خوش اومدي
پسرم!!!!
یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد..
صدایش باز میآید:خانم اگه امري نیست من برم؟
چند لحظه سکوت برقرار میشود.
سرم را بلند میکنم...
نگاه خشنود مامان و بابا به من است
و مسیح،من را نگاه میکند...
یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟
محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم!
دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به
سلامت...
مسیح میرود و مامان و بابا براي بدرقه ،همراهی اش میکنند...
قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند...
دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم..
خدایا؟!من چه کردم؟
*
کیف و چادر را روي تخت میاندازم و دست چپم را روي صورتم
میگذارم.
این همه فشار،براي یک دختر نوزده ساله...
مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟
موبایلم را برمیدارم.
باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم.
اگر قبول نکند...واي خداي من... اگر زیر بار شرایطم نرود...
اصلا...اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم...
برایش پیام ارسال میکنم
}باید باهاتون حرف بزنم{
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۵ و ۳۶۶
تقه اي به در میخورد و در باز میشود.
برمیگردم.
عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده.
تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم.
جلو میآید
:_تو عقل داري؟جواب منو بده عقل داري؟؟ این چه کاري بود
کردي؟؟اصلا معلومه داري چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی
میدونی؟؟
بغضم ناخواسته شکسته و گدازه هاي اشکم،از آتشفشان چشمم
بیرون میزنند..
+:عمو؟
پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روي شانه اش
بگذارم اما صداي اس ام اس موبایلم میآید.
برش میدارم،پیام از او!
چقدر سریع،انتظارش را نداشتم.
]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[
موبایل را روي تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است...
اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پري!!
جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم.
+:عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم...
فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن
باشین..
عمو سرش را تکان میدهد.
:_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم..
+:عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟
:_الآن؟؟نیکی ساعت هفته...
+:ضروریه عمو
مشکوك نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم.
:_باشه..
+:پس من نمازمو بخونم
عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم.
قامت میبندم و تاریکخانه ي ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز
خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه
جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم...
میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۷ و ۳۶۸
میکند،برمیگردم.
:_شما نه،عمو
+:شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه
به اتومبیلی که جلوتر پارك شده اشاره میکند.
:_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم
باهاش صحبت کنم...
عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم.
بازهم چند دقیقه اي تا قرارمان مانده...
میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است.
پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس هاي صبح...
فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد.
چشمانش را بسته،دستش را جلوي دهانش گذاشته و خمیازه
میکشد.
چقدر در این حالت شبیه بچه هاست..
پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند.
با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد.
سلام میدهم
همانطور خشک و جدي،جواب سلامم را میدهد.
+:سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟
:_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند...
پوزخند میزند
+:بله نذاشتین که کاملش کنم...
سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم.
:_ببینین،قبول دارم صحبت هاي صبح،اصلا دوستانه نبود،ولیحالا
اومدم واضح در موردش حرف بزنیم.
چیزي نمیگوید،فقط نگاهم میکند..
نگاهش نه گرماي خاصی دارد و نه احساسی...
سرد و بیروح است...
از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم
:_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش
حرف بزنم... ولی به پیشنهادتون فکر کردم...
سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند
+:صبح چیزي نخوردین...الآن چی؟
:_اگه میشه یه فنجون چاي
خیري از قهوه هاي امروز ندیدم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۹ و ۳۷۰
رو به گارسون میکند
+:دو تا چایی لطفا
گارسون میرود.
دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
+:صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش
عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود
جوري برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم...
یعنیچطور بگم؟
نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد
+:شد دیگه
:_چی شد دیگه؟
+:صحبتامون جوري پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی
وقته با هم.... دوستیم...
:_یعنی چی؟؟
+:من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد...
پوزخند میزنم، چرا مامان و باباي من باور ندارند که من،مثل خودشان
نیستم...
:_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسر دارم...
این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روي لبش مینشیند...
خیلی کم رنگ...
:+آره... واقعا خوشحال شد
سرم را چپ و راست میکنم...
ادامه می دهد
+:نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و
باباي منم خیلی اذیت میکنن...
اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه
شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد...
تحقیري در کلامش،به چشم نمیآید...
حرفش را ادامه میدهد
+:براي همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوري رفتار کردم که شک
نکنن...
:_فهمیدم
+:و اما اصل پیشنهاد من...
ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوري .. با هم یه مدت تو یه
خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۱ و ۳۷۲
نمیدونه.. بعد باباي شما،مجبور میشه با باباي من آشتی کنه ، یعنی
شما مجبورش میکنین و پدربزرگ از شکایتش صرف نظر میکنه...
_:این همه اصرار شما براي این آشتی کنون،فقط از روي احساسات
بشردوستانه است؟
:+معلومه که نه...مطمئنا منم به منافع خودم میرسم...
:_چه منافعی؟؟
تیز نگاهم میکند،نکند حرف اشتباهی زده ام؟
:_ببخشید.... فکر کردم باید بدونم
+:مشکلی نیست،من از وابستگی متنفرم... از همون بچگی هم
مستقل بودم.وقتی که دبیرستانی بودم، تو کارخونه بابام حسابداري
میکردم.یعنی از همون بچگی دستم تو جیب خودم بود،تو دوران
دانشجویی هم کار کردم،هم تو کارخونه بابا ،هم تو دوتا شرکت
دیگه... اونقدر پس انداز کردم تا تونستم یه شرکت واس خودم دست
و پا کنم.. کوچیک و جمع و جوره،ولی خب مال خودمه... به خاطرش
دستم پیش کسی دراز نشده..حتی بابام...
:_این چه غرور عجیبیه تو خون آریاها!
+:شاید الآن نیایش باشین.. ولی شمام در اصل آریایی...به
هرحال...من به بابام قول دادم مال و اموالش رو حفظ کنم،اونم در عوض بهم یه پولی میده.. یه پولی که میتونم باهاش شرکتم رو
گسترش بدم
:_شما که گفتین نمیخواین دستتون پیش کسی دراز بشه؟!
+:من با این ازدواج در واقع دارم واسه بابام کار میکنم،مثل یه
کارمند... این ازدواج صوري....
از کوره درمیروم،از این اصطلاح متنفرم...
چشمانم را میبندم و محکم میان کلامش میدوم
:_میشه اینقدر نگین ازدواج صوري؟
پوزخند میزند و به پشتی صندلی اش تکیه میدهد
+:خب صوریه دیگه...
:_نه... ما واقعا با هم ازدواج میکنیم ولی با شرایط خاص...
چطور بگم؟
ازدواج میکنیم ولی مثل خانم و آقاهاي واقعی نیستیم...در واقع....
مکث میکنم؛نمیدانم چطور باید منظورم را منتقل کنم...
:_حق با شماست...ولی فقط من به این کلمه حساس شدم...
+:باشه...منم خیلی ازش خوشم نمیاد... ظاهر کلمه مزخرفه...ولی
کلی آدم رو نجات میده... منو از دست اصراراي مدام مامانم واسه
ازدواج.همینطور از شر دختراي آویزون که تحت هر شرایطی سعی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۳ و ۳۷۴ و ۳۷۵
دارن خودشونو به من وصل کنن...
بازهم نمیتوانم تحمل کنم...
:_خواهش میکنم؟؟ این چه طرز صحبت کردنه؟؟
خودش را جمع و جور میکند
+:از کلمات خوبی استفاده نکردم ولی واقعیته... من از روابط معمول
بین دختر و پسر خوشم نمیاد... نه اینکه مثل شما،مقید باشما..
به چادرم اشاره میکند،این بار لحن تحقیر و استهزا به خوبی از
کلامش هویداست.
+:ولی کلا علاقه اي به این مدل روابط ندارم... احتیاجی هم بهشون
ندارم...
حرفش را نشنیده میگیرم،از بعضی کارهاي معدودي از هم جنسانم
خبر دارم... که سعی دارند به هر طریق با پسرهاي پولدار ازدواج
کنند،اما نه مسیح و نه هیچکس دیگر حق ندارد به آن ها توهین
کند.
:_من... یه شرایطی دارم... میدونم تو موقعیتی نیستم که شرط بذارم
ولی خب... به هرحال...
خجالت میکشم،واقعا من میتوانم شرط بگذارم؟؟
وقتی قبول کرده ام...
خیلی خونسرد میگوید
:+بگو شرایطت رو...به توافق میرسیم...
:_مهم ترینش چادرمه... من،به خاطرش حاضر شدم حقیقت رو از
پدر و مادرم پنهون کنم... کم محبتی شون رو به جون خریدم،و
حفظش کردم... اینا رو گفتم که بدونین هیچ چیزي نمیتونه چادرم رو
از من بگیره...
بی تفاوت میگوید
+:پوشش شما به من ربطی نداره... خواستین چادر سر
کنین،نخواستین سر نکنین...
انگار درباره ي پوشش شریک کاري اش حرف میزند!
این ها،خوب است.. حداقل نشانه ي این است که علاقه اي به ازدواج
با من ندارد...
نگاهم میکند
+:و شرط بعدي
سرم را پایین میاندازم
:_میشه تا وقتی همسایه ي هم محسوب میشیم، تو خونه... از مشروب استفاده نکنین؟؟
شقیقه اش را میخاراند
+:چرا؟؟ آهان....حرومه و اینا؟فقط محض خاطرجمعی تون میگم،من
لب به مشروب نزدم و نمی زنم...من به قدرت تفکرم نیاز دارم و
چیزي که زایلش کنه رو مصرف نمی کنم.. دیگه چی؟
:_من مثل شما نمیتونم نقش بازي کنم... یعنی از پسش برنمیام..
همین یکی دو ساعت پیش، نزدیک بود بزنم زیر گریه...
+:نگران اون نباشین...حلش میکنم... دیگه؟
:_من اهل مراسم و این حرفا نیستم.. دل و دماغشم ندارم....
+:باشه واسه اونم یه کاري میکنیم..بازم اگه چیزي هست..؟؟
:_نه.. هیچی
+:پس توافق کردیم...همسایه میشیم و آب ها که از آسیاب افتاد
جدا میشیم... فقط یه چیزي؟؟
:_چی؟
+:من پسرم.. یعنی ده بارم شناسنامه ام سیاه بشه مشکلی نیست...
ولی واسه ازدواج واقعی شما مشکلی پیش نیاد؟؟
:_نه...من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم..
میخندد،خنده ي واقعی..خودم را کنترل میکنم ....
ادامه دارد ....
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۶ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 27 May 2023
قمری: السبت، 7 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️23 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️30 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️32 روز تا روز عرفه
▪️33 روز تا عید سعید قربان
💠 #حدیث 💠
💎 چگونه انسان بینیازی شوم؟
🔻امام هادى عليهالسلام:
الغِنى قِلَّةُ ما تَمَنّيكَ وَالرِّضا بما يَكْفيكَ
❇️ بینيـازى، در كمـى آرزو و رضايت به چيزى است كه تو را كفايت میكند.
📚 اعيان الشيعة، ج ۲، ص ۳۹
•┈┈••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که به [#شهید_زهرایی] معروف است.
__وقتی نام مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها را بر زبان می آورند، قدرت تکلم را از دست می دهند...
#شهید_محمد_اسلامی_نسب...🌷🕊
✨امام خامنه ای(حفظه الله تعالی):
بگو که با او در ارتباط بودی..
چرا حرف نمیزنی...؟😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ جدید خواهر برادری😍
#محمد_حسین_پویانفر و
#عبدالرضا_هلالی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۷۳ و ۳۷۴ و ۳۷۵ دارن خودشونو به من وصل کنن... بازهم نمیتوانم تحمل کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۶ و ۳۷۷
:_چرا میخندین؟؟
+:این حرف مال بچگیا بود. میگفتیم من هیچ وقت ازدواج نمیکنم و
از مامان و بابام جدا نمیشم. بالاخره هر دختري یه روز باید ازدواج
کنه دیگه...
با دلخوري می گویم:منطق از سر و روي حرف هاتون میباره...
خنده اش را کنترل میکند.اما هنوز انتهاي صورتش،لبخند جاي
دارد،کنار برق خیره کننده ي چشمانش...
+:مهم نیست... من تو ثبت احوال آشنا دارم؛اونم حل میکنم... در
ضمن من به بابام قول دادم با عمو آشتیش بدم ولی از صوري بودن
ازدواج بی خبره.. تحت هیچ شرایطی نباید مامان و باباهامون بفهمن..
من نمی خوام اعتماد مامانم رو از دست بدم.
سر تکان می دهم
_:منم همین طور...اگه دیگه کاري ندارین من برم
+:نه.. پس منتظر خبر من باشین.
:_خداحافظ
از کافه بیرون میآیم... حتی نمیپرسد این موقع شب چطور برمیگردي
خانه؟؟
دلم براي رگ و غیرتی که ندارد میسوزد
سوار ماشین میشوم... عمو نگاهم میکند.
:_عمو راه بیفتین تا براتون بگم
عمو استارت میزند.
لبانم را تر میکنم و برایش از سیر تا پیاز را تعریف میکنم.
★
چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را براي عمو توضیح دادم،جز
اینکه به خاطر او و آشتی بابا و عمومحمود راضی شدم... ڔضایت من
به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر پدرم ... و... به
خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم...
همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ي شکایت... نمیخوام عمو
به خاطر این ماجرا سعی کند مرا از تصمیمم منصرف کند.
عمو وارد اتاق میشود.
:_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟
+:چی چرا؟؟
:_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟
کنارش روي تخت مینشینم.
:_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم
میخواد براش همسري کنم.. ولی مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۸ و ۳۷۹
طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال و مسیح یکی رو
انتخاب کنم...ترجیح می دم مهمون اجباري مسیح باشم تا
همسرواقعی دانیال...یه مدت باهاش زندگی می کنم بعد برمی گردم
خونه پیش مامان و بابام...
این اتفاق براي همه بهتره...
عمو سرش را پایین میاندازد،قانع نشده...
من هرگز نمیتوانم با کسی مثل دانیال یا مسیح ازدواج کنم...اما این
ماجرا،کمی متفاوت است... ازدواجی در کار نیست..مثل فیلم
است،مثل بازي...
:_یه سوال بپرسم عمو؟؟
به چشمانم خیره میشود
:_مسیح رو کامل میشناسین؟؟
سرش را بالا و پایین میکند
+:آره... خیلی بیشتر از چیزي که فکر کنی.. همونقدر که تو رو
میشناسم...
آب دهانم را قورت میدهم و جمله ام را بالا و پایین می کنم.
:_قابل اعتماده؟
عمو نگاهم میکند...
+:معلومه... فقط با ایده آلاي تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قابل
اعتماد نبود،بابات پیشنهادش رو قبول میکرد؟
:_بابا که تازه شناختدش
+:نه عزیز من... بابات دورادور حواسش به مسیح و مانی بود...
مانی،برادر مسیحه،دو سال اختلاف سنی دارن...
خیلی جاها،بابات تو سایه بود و از جایی که مسیح و مانی فکرشو
نمیکردن کمکشون کرد... هنوزم نمیدونن اون کمک ها، از طرف بابات
بوده...
در واقع میدونی نیکی؟! مسیح،کاملا شبیه باباته .
حالا که تصمیمت رو گرفتی،من پشتتم... کنارتم... نمیذارم کسی
اذیتت کنه،تو هم حواست رو جمع کن.تصمیم خیلی مهمی
گرفتی،مراقب خودت باش...
چند تقه به در میخورد و حرف عمو قطع میشود.
سرم را خم میکنم و میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مامان،داخل اتاق میآید.
به احترامش بلند میشویم .
لبخند عجیبی روي لبهایش نشسته.. از پوسته ي جدي و عصبانی
اش بیرون آمده...