ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۱۸ و ۴۱۹ و ۴۲۰ :_خوشحال میشیم تشریف بیارید.. هم من،هم خانمم! صبر نمیک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۲۱ و ۴۲۲
+:خدانگه دار
رو به فاطمه که منتظر است لب باز کنم،میگویم
:_مانی رفته بود حلقه بخره...
با تعجب میگوید
+:چه عروس ،دوماد عجیبی هستین شما..البته چون واقعی
نیست،مهم نیستا،غصه نخوري... اصلا بهش فکر نکن
دلم میخواهد بگویم مهم نیست...دلم میخواهد باور کنم که برایم مهم
نیست...
اما مگر میشود آرزوهایت را برابرت دفن کنی و اشک نریزي...
پا روي دلم میگذارم
:_آره بابا،مهم نیست
+:حالا چی شده بود اینقدر هول هولی اومدي دنبالم؟
:_از خونه فرار کردم
+:چی؟؟
:_مامان و زنعمو داشتن میرفتن خونه رو بچینن
+:کدوم خونه؟
:_خونه ي مسیح
میخواستن وسایل منو ببرن اونجا...
خانه ي مسیح... وسایل من،آنجا چه میکند؟
فاطمه میایستد
به طرفش برمیگردم
+:نیکی باورم نمیشه..یعنی...یعنی تو فردا عروس میشی؟
چشمانم را میبندم،حس میکنم بدنم میلرزد.
سرم را آرام تکان میدهم..
فاطمه دستانم را میگیرد.
زیر لب میگوید
+:واي چه آرزوها و برنامه ها که واسه عروسی تو داشتم...
:_عیب نداره،همشو عروسی تو اجرا میکنم..
لبخند میزند،بیجان... درك میکنم حالش را...
انگار در سالنی نشسته و نظاره گر نمایش شکنجه بی رحمانه ي
تقدیر با خواهرش است... من هم حس او را دارم..
با این تفاوت که من،مشغول دست و پنجه نرم کردن با تقدیرم...
آن خواهر،منم
:_نیکی....نیکی بلند شو دیگه... نیکی دیر شد...
صداي مامان،مجبورم میکند که بلند شوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۲۳ و ۴۲۴
دیشب تا نیمه هاي بامداد خواب به چشمانم نیامد..
آنقدر فکر و خیال کردم و آینده را به دستان مهربان خدا سپردم،تا
خوابم برد.
روز پر از اتفاقی در پیش دارم... میدانم...
بلند میشوم،هنوز چشمانم نیمه بازند..
مامان ، داخل کمدم فرو رفته.
:_دختر پاشو دیگه.. بدو دوش بگیر،الآن آرایشگر میاد...
چشمهایم را تا آخرین حد ممکن باز میکنم
+:چی؟؟
مامان برایم یک بلوز یقه ایستاده ي حوله اي، با یک شلوار گرمکن
روي تخت میاندازد.
:_بیشتر لباسات رو بردیم خونه ي جدیدتون...
اینجا چیز زیادي نداري...
ببین برات لباس گرم گذاشتم بعد حموم بپوش یه وقت سرما،نخوري..
داري میري مسافرت.. راستی معلوم نشده فعلا کجا میرین؟؟
بلند میشوم،موهایم را پشت گوش میدهم و میگویم
+:مامان کی داره میاد اینجا؟؟
:_مژده جون میاد..میدونی که،کارش عالیه... با شراره تصمیم گرفتیم
اون بیاد اینجا..
+:مامان زنگ بزنین بگید نیاد لطفا
دستم را میگیرد و به طرف آینه میکشاندم
:_یه نگاه به خودت بنداز... شبیه روح شدي.. بذا یه کم رنگ بیاد تو
صورتت... آخ نیکی قبلاها خیلی خوب به خودت میرسیدي...
+:مامـــــــان؟
:_گفتید مراسم نگیریم،گفتیم باشه.. ولی قرار نیست تو عکسا بی
روح دیده بشی که...شراره جون زنگ زده آتلیه رو هم هماهنگ
کرده...
+:مامــــــــــان،به آتلیه هم فکر کردین؟؟
:_معلومه،آبی از شما گرم نمیشه که ..خودمون باید یه فکري
میکردیم دیگه..
وا میروم.. از شر مراسم به سختی راحت شده بودیم
حالا آرایشگر و آتلیه را کجاي دلم بگذارم..
مامان حوله ام را بغلم میگذارد
:_بسه بیا برو...
واي خداي من...
میدانستم روز شلوغی است،اما نه تا این حد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۲۵ و ۴۲۶
*مسیح*
:_مامان جان،عزیزدلم... من اهل آتلیه و این مسخره بازیام؟ اصلا من
به کنار،به نظرتون نیکی قبول میکنه ؟
مامان شیرینی ها را داخل ظرف میچیند.
+:این دیگه هنر توئه گل پسر... ببین چطوري راضیش میکنی
دیگه..کل مراسم رو فیلم برداري می کنن بعدش هم می رید آتلیه..
:_مامان همه ي اصرار ما واسه مراسم نگرفتن،به خاطر نیکی بود...
نیکی از این کارا خوشش نمیاد..
مامان،نافذ نگاهم میکند
+:ببین مسیح،روزي که گفتی قصد ازدواج داري، اونم فقط با نیکی...
چی بهت گفتم؟ گفتم هرچی تو بخواي.. هر دختري که تو بخواي..
حتی از اخلاقیات و خصوصیات عجیبش گفتی،گفتی چادر سر
میکنه،نمیرقصه.. تو مهمونیا نمیآد... گفتم اشکال نداره پسرم.. ولی
خودت با محبت،با زبون خوش،راضیش کن عوض بشه .. تو هم قبول
کردي.. مسیح در مورد مراسم کوتاه اومدم ولی آتلیه رو کوتاه نمیآم..
پس فردا بچه هات باید عکس دامادي باباشون رو ببینن... باید بدونن
مامانشون تو لباس عروس چه شکلی شده یا نه ؟؟
:_مامان،ما نمیتونیم واسه دل خودمون... یه لحظه صبر کنین....
متوجه چیزي میشوم
:_لباس عروس؟؟ مامان لباس عروس هم تدارك دیدین؟؟
+:معلومه.. بدون لباس عروس که نمیشد...
اوووووف،این رشته سر دراز دارد...
صداي در میآید،خم میشوم و مانی را میبینم.
صدایش میزنم:مانی بیا اینجا...
مانی،وارد آشپزخانه میشود:به به سلام شاه داماد،گل پســـر!! به
ببین کی اینجاست؟؟ به افتخار مادر داماد.. بزن دست قشنگه رو..
شله شله شله...
مامان لبخند میزند. میدانم الآن در دلش قربان صدقه ي حرکات مانی
میرود...
هرچقدر من سرد و خشکم،مانی گرم و شوخ است..
خم میشود ودست مامان را میبوسد..
:_امشب چه شبی است... شب است مراااااد است امشب...
به طرفم میآید،بشکن میزند و دست و پایش را تکان میدهد.
ازگردنم آویزان میشود و صورتم را میبوسد.
+:لوس نشو مانی..
:_اَه اَه اَه... چه دوماد عصا قورت داده اي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۲۷ و ۴۲۸
ببین سه ساعت وقت گذاشتیم واسه خاطر آقا خوش تیپ کردیم...
میبینیمامان؟ بیچاره نیکی با این برج زهرمار چی کار میخواد بکنه؟
نیکی... یعنی میتواند از پس تدارکات مامان و زنعمو بربیاید؟
نگرانم... نکند خودش را ببازد و زیر همه چیز بزند...
این دختر شکننده تر از آن است که ظاهرش میگوید..
مانی دستش را جلوي صورتم تکان میدهد.
:_کجایی مسیح؟؟ نوچ نوچ مامان میبینی.. تا یه نیکی گفتیم فیلش
هوس هندستون کرد... آخ آخ بسوزه پدر عشــــــق...
بازویش را میگیرم و می غرم:مانی...میشه بسه؟؟
مامان ریز میخندد:چیزي نمیگه که مسیح چرا ناراحت میشی؟مانی
مامان... گرفتی کت و شلوارو ؟؟
مانی چشم هایش را میبندد و باز میکند:گرفتم.. چه چیزیم گرفتم...
مامان به من اشاره میکند:برومسیح جان بپوش.. دیگه داره دیر میشه
ها..الآن خاله اینام میان..
:_چی رو بپوشم؟؟
+:کت و شلوار دومادي رو دیگه...
:_مامان...
اصلا فکر نمیکردم اینقدر سخت و پر پیچ و خم باشد... صداي موبایل
میآید،عمووحید است...
:_الو سلام عمو..
+:سلام،خوبی؟باید باهم حرف بزنیم مسیح.. مردونه!
:_باشه،هرچی شما بگید...
+:بیا جلو در..
❄
سوارـماشین میشوم.
:_سلام عمو
+:سلام
:_چرا نیومدین تو؟
+:میخوام باهات حرف بزنم،تنها...
:_میشنوم...
+:مسیح من میشناسمت... یعنی به خاطر چهار پنج سال اختلاف
سنی مون،خیلی باهم راحتیم. مگه نه؟
سرم را تکان میدهم،با اینکه عمو وحید دور از ما بود،همیشه مثل
یک دوست قدرتمند به اوتکیه کرده ام.
حتی با وجود اختلاف فکري مان...
+:من خبر دارم که بین تو و نیکی چه قول و قراري هست... اینم که...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۲۹ و ۴۳۰
قبول کردم و زیربارش رفتم،مهم نیست...
فقط بدون،یه سري اتفاقات افتاد که راجعش هیچی نمیگم... ولی اگه
نیکی تو رو انتخاب نمیکرد مجبور بود با یه نفر،اجباري و واقعی
ازدواج کنه...
یعنی فکر نکن با میل و رغبت این قضیه رو قبول کرد.. اگه مجبور
نمیشد،محال بود زیربار بره..
به هرحال اینا مهم نیست..مهم اینه که تو میدونی من چقدر نیکی رو
دوست دارم..
حتی میدونی خودت رو هم چقدردوست دارم..
ولی با همه ي اینا،نیکی دست تو،امانته...میفهمی؟ به خدا
قسم،مسیح به خدا قسم اگه حتی سرانگشتت بهش بخوره،یا
حرفیـبزنی که دلش بشکن ،یا خداي نکرده اگه گریه کنه،میشم دیو
دوسر... میفهمی ؟
نفس عمیقی می کشد و کلافه ادامه می دهد:بچه هاي خوبی باشین..
زودتر این مسخره بازیا تموم بشه...هوووووف
آشفتگی عمو را میفهمم.
:_عمو مطمئن باشید هیچ اتفاق بدي نمیافته.. بهتون قول میدم..
+:بهت اعتماد دارم....
*نیکی
نگاهی به خودم میاندازم.
موهاي مجعدم را ساده بالاي سرم بسته ام. تا جایی هم که
توانستم،اجازه ندادم صورتم را زیاد عوض کند.
چیز زیادي در صورتم مشخص نیست،فقطـ رنگ لب هایم جلب توجه
میکند.
مامان وارد اتاق میشود و نگاهم میکند
:_نذاشتی مژده جون کارشو درست انجام بده دیگه... ولی باز
خوبه..خودت خوشگلی،یه کم هم رنگ اومد تو صورتت...
+:مامان به نظرتون یه کم رژ لبم تو چشم نیست؟
:_معلومه که نیست... مثلا عروسی..، حالا باید موهاتم شنیون
میکردي.. لجبازي کردي وگرنه خیلی قشنگ تر از اینا میشدي...
باید اولین فرصت این رنگ و لعاب را از صورتم پاك کنم...
چند تقه به در میخورد،مامان "بفرمایید "میگوید.
در باز میشود و زنعمو وارد اتاق میشود.
به احترامش بلند میشوم .
لبخند رضایت روي لب هاي زنعمو نقش بسته.
انگار از انتخابش راضی است .
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
4_6030587992907714055.mp3
7.55M
تلنگری
دو حالت داره:
※ میریم به مراسم شادی و جشن میلاد امام رضا علیهالسلام ؛
۱ـ برای اینکه یه ذره حالمون بهتر شه!
۲ـ برای اینکه شادی و نشاط درونیمون که مربوط به این میلاد هست رو در یک جمع معنوی قسمت کنیم!
※ در یک فرمول مهم انسانشناسی پاسخ ما به این سؤال، تعیین کننده سطحی از شخصیت ماست.
#استاد_شجاعی
#استاد_میرباقری
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 31 May 2023
قمری: الأربعاء، 11 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت حضرت سلطان علی بن موسی الرضا علیه آلاف تحیة و الثناء، 148ه-ق
📆 روزشمار:
▪️19 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️28 روز تا روز عرفه
▪️29 روز تا عید سعید قربان
▪️34 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام