ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۲۹ و ۴۳۰ قبول کردم و زیربارش رفتم،مهم نیست... فقط بدون،یه سري اتفاقات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۳۱ و ۴۳۲
از لباس هاي راحتی ام خجالت میکشم..
سرمـ را پایین میاندازم.
زنعمو جلو میآید.
:_افسانه جون ،من نمیدونستم مسیح این همه خوش سلیقه است! به
به... عجب عروسی...
مثل همیشه خونگرم است و مهربان...
جلوتر میآید و صورتم را میبوسد.
:_خوشبخت بشی دخترم... به پاي هم پیر بشید.
پیر بشوم؟ به پاي او؟؟ نفرین است یا دعا؟
زیر چشمی به آینه نگاه میکنم.
گونه هایم اناري شده اند و چهره ي شرمگینم،به دل مینشیند.
:_افسانه جون،از مزون اومدن،لباسا رو آوردن.
مامان لبخند کوچکی میزند.
+:پس من برم..
مامان از اتاق بیرون میرود،زنعمو پالتوي کرِمش را در میآورد.
کت و شلوار سبز یشمی پوشیده و بسیار شکیل به نظر میرسد.
مثل شب خواستگاري...
تعارف میکنم
+:بفرمایید بشینید خواهش میکنم..
با حرکات پر از عشوه و زنانگی روي مبل مینشیند.
رو به رویش روي تخت مینشینم و نگاهم را به زمین میدوزم.
مامان وارد اتاق میشود،پشت سرش دختر جوانی با رگال هاي لباس
هاي سفید داخل میآید.
بلند میشوم،نفر سوم خانم جاافتاده اي است که وارد میشود.
با دیدن من،لبخند دندان نما ولی قشنگی میزند.
:_به به چه عروس خانم خوشگلی..
سرم را پایین میاندازم.
زنعمو کنارم میایستد و با افتخارمیگوید:عروس قشنگ منه دیگه
مانداناجون.
زن،که انگار اسمش ماندانا است میگوید:بله جز اینم نباید باشه...
خب حالا ببینم به این دختر خوش استایل چی بدیم بیشتر دل از
آقاداماد ببره...
سرم را بیشتر خم میکنم...
میشود این شب زودتر تمام شود؟ اصلا میشود چشم هایم را باز کنم
و ببینم فرداست؟
رگالی را برمیدارد و به کمک دختر جوان، لباس را از داخل کاورش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۳۳ و ۴۳۴
بیرون میآورد.
:_افسانه جون گفتن فقط عقدکنون خودمونیه..
واسه همین این لباسا رو آوردم. از جدیدترین لباسامون هستن..
این چطوره؟
پر از پولک است،نمیخواهم جلب توجه کند..
سر به زیر میگویم
+:میخوام ساده ي ساده باشه.. لطفا
ماندانا سرش را تکان میدهد
:_سلیقه ي جووناي امروزو میشناسم.. لباساشون ساده است و بدون
زرق و برق..مطمئنم از این خوشت میاد..
لباس دیگري را بیرون میآورد.
سفید است،ساده... با آستین هاي حریر که بدن نما نیست.
کمی تنگ به نظر میرسد و دامن مدل ماهی دارد.
زیباست...ساده است و توي چشم نمیزند .
شاید..همین بشود لباس عروسم... لباس سفیدِ آغاز زندگی
مشترك...
نگاهی به خودم میاندازم،ظاهرم راضی کننده است.
انگار لباس،قالب تنم دوخته شده. شال سفیدم را لبنانی بسته ام و
شنل طلایی کوتاهی روي لباس پوشیده ام.
به تمام معنا،عروس رویایی شده ام اما ... دستمال برمیدارم و با
قدرت،رژ لبم را پاك میکنم.
طوري که حتی اثرش باقی نمیماند..
ظاهرا بهتر شد اما...
تپش قلبم،اضطرابی که باعث شده ناخن هایم را فشار دهم و لبم را
بجوم.
این دل نگرانی مثل خوره به جانم افتاده و انتهاي قلبم را
رختشویخانه کرده.
انگار به تعداد همه ي آدم هاي این شهر،درون قلبم فرش میشورند.
عضلات شکمم بهم میپیچد و رنگ به رو ندارم.
امان از این دلشوره...
مهربان خداي من!
تو هستی،یعنی همیشه بوده اي..
یادت آرام بخش قلب بیتابم بوده و نگاه مطمئنت، آسوده ام کرده از
براي آینده.
آغوش گرمت هماره اطمینان بخش ایمان لرزانم بوده و دلم قرص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۳۵ و ۴۳۶
است،به داشتنت...
مسیر زندگیم را چیده اي تا به اینجا برسم.
خودت روح سرکش و قلب لرزانم را یاري کن،مثل روزهاي رفته...
دوستت دارم،تو را که از روحت در من دمیدي..
شالم را مرتب میکنم و چادرم را سر..
بار دیگر در آینه نگاهی به خودم میاندازم.
آماده ام،براي سرسپردن به تسلیم الهی!
کیف کوچکم را برمیدارم،تسبیح فیروزه اي سوغات کربلا را و
انگشتربا نگین امیري حسین که عمووحید داده بود.نگاهی به انگشتر
که روي انگشتان دست راستم خودنمایی میکند میاندازم...
آه میکشم و از اتاق بیرون میروم.
قدم اول را روي پله ها میگذارم که چشمم به او میافتد .
وسط سالن ایستاده،دستش را داخل جیبش فرو کرده و دست دیگر
را روي دکمه هاي کتش گذاشته.
کت و شلوار مشکی پوشیده،پیراهن سفید و کراوات مشکی...
مشغول صحبت با مانی است.
بسم اللّه میگویم و قدم دوم را برمیدارم.
زنعمو موهایش را مرتب میکند و مامان،به بابا کمک میکند تا کتش را
بپوشد.
پله ي سوم را پایین میروم که زنعمو مرا میبیند.
به عمو که کنارش ایستاده سقلمه میزند و آرام میگوید:مسیح
مسیح به طرف زنعمو برمیگردد:جانم مامان؟
زنعمو با ابروهایش به من اشاره میکند.
نگاهش برمیگردد و روي من متوقف میشود.
بیتفاوت نگاهم میکند. هیچ حسی،در چشمانش نیست.
حتی تبسمی هم روي لب هایش نمیآید...
همانطور خشک،جدي،سرد و بی تفاوت نگاهم میکند، برق چشمانش
همان است،همانقدر گیرا..همانقدر قدرتمند...
فقط کمی درخشان تر به نظر میرسد.
از پله ها پایین میروم و کنار مامان و بابا میایستم.
مسیح بی تفاوت،نگاهش را به زمین میدوزد.
بین نگاه هاي پرمعنا و حرف هاي درگوشی،خودم را کناري می کشم.
از خانه بیرون میآییم،بدون حرف و هیچ کلامی.
زنعمو مرا به سمت ماشین مسیح هل میدهد.
:_آخه زنعمو...
+:دختر حرف نباشه.. بشین!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۳۷ و ۴۳۸
مجبورم که اطاعت کنم.
مینشینم،مسیح هم.
استارت میزند و حرکت میکنیم بدون هیچ حرفی.
صداي اس ام اس موبایلم میآید. فاطمه است
}عروس خانم ما اینجا منتظریم{
چه صفتی!عروس...
نه...نمیگذارم که این احساسات شکست خورده، این دخترانگی هاي
لنگر گرفته،این روحیه ي لگدمال شده و این حال ناآرام نابودم کند.
من با منطق پذیرفتم و پاي منطق خودم و اجبار پدرم میمانم.
من خودم را نمیبازم...من شکست خورده ي این بازي نخواهم بود.
پیروزي تنها چند گام با من فاصله دارد،شاید هم چند امضا و یک
خطبه!
نمیدانم کی به محضر میرسیم،کی ماشین متوقف میشود و کی من از
فکر و خیال بیرون میپرم.
:_نمیخواي پیاه شی؟ همه منتظرن.
سرم را بالا میآورم و به جماعتی که به انتظارم ایستاده اند،خیره
میشوم.
مامان و بابا،عمو و زنعمو،مانی و آقا و خانمی که شوهرخاله و خاله ي
مسیح معرفی شدند. و زنی جوان،سی،سی و پنج ساله با همسرش و
دختر کوچکش،که فهمیدم دختر و دامادِ خاله ي مسیح هستند.
در را باز میکنم و پیاده میشوم.
فاطمه و محسن را میبینم،فاطمه جلو میآید و بغلم میکند.
وارد محضر میشویم،فاطمه کنارم حرکت میکند و لحظه اي تنهایم
نمیگذارد.
سرم را بلند نمیکنم،فقط مستقیم حرکت میکنم.
روي صندلیعروس مینشینم و تازه وقت میکنم به اطراف نگاه کنم.
محضر،مجلل و پر از تشریفات است،سفره ي عقدي هم پر از شمع و
گل هاي طبیعی برابرمان باز شده.
سفره اي به رنگ سفید و طلایی.
با گل هایی که عطرشان تمام فضا را پر کرده.
صدایش از کنار گوشم یآید
:_الآنه که خون بیاد...
سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم. اصلا کی نشست که
نفهمیدم؟نگاه متعجبم را میبیند
:_ناخنات رو محکم تو پوستت فرو کردي
تازه نگاهم به دستم میافتد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۳۹ و ۴۴۰
مشت گره خورده ام را کمی باز میکنم.
دسته گلی روي پاهایم میگذارد.
مشتش را جلویم میگیرد.
:_اینم مال تو...
سرم را بلند میکنم.
دستش را رو به رویم باز میکند،دو تا شکلات..
:_بخور..واسه فشار خونت خوبه..
یکی را برمیدارم ، دوباره مشتش را میبندد.
نگـاهم به دسته گل میافتد. پر از رز هاي کوچک سرخ...
ساده و زیباست!
شکلات را باز میکنم و داخل دهانم میگذارم و ذکر میگویم..
کمی بهتر میشوم،نه به خاطر شکلات و تعدیل فشار خونم.. به خاطر
یادآوري اینکه خدا،تنهایم نمیگذارد...
مامان و زنعمو جلو میآیند.
مامان میگوید:بلند شو نیکی،چادرت رو دربیار..
متعجب نگاهش میکنم.
+:لازمه؟
:_معلومه... با چادر سیاه اصلا نمیشه دخترم
+:نه مامان...من...
فاطمه میگوید:نیکی من چادر سفید آوردم.
چقدر خوب که فاطمه میداند،میشناسد و میفهمد مرا...
با نگاهم از حواس جمعش تشکر میکنم.. :+ممنون که هستی فاطمه..
لبخند میزند:یه رفیق عروس بیشتر نداریم که..
بلند میشوم و با کمک فاطمه چادرم را عوض میکنم.
دوباره مینشینم.
چشمانم فقط نوك کفش هایم را میبیند و کفش هاي او را...
عکاس و فیلم بردار مدام می خواهند به دوربین نگاه کنیم و لبخند
بزنیم..
من دل و دماغی براي این کارها ندارم..
عمووحید میآید و روي صندلی کناري ام مینشیند.
به طرفش بر میگردم.
لبخند میزند
:_خیلی ماه شدي خاتون..
نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،لب هایم میلرزند.
:_نوچ... گریه نداشتیما... مگه خودت نخواستی؟نگفتی اینجوري
واسه همه بهتره؟ ما مثل کوهیم نیکی تا آخرش پشت هم... اینو بدون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴۱ و۴۴۲
هرجا که باشم،اگه بفهمم،بشنوم،ببینم که کسی نازکتر از برگ گل
بهت بگه.. دنیا رو جهنم میکنم... مگه قرار نشد هر وقت دلمون
لرزید،پامون سست شد،بغض کردیم پناه ببریم به خودش؟ خودت رو
بسپار به خدا...
سرم را تکان میدهم،میداند چطور آرامم کند.
قرآن را برمیدارد و روي پایم باز میکند.
آیات سوره ي نور،برابرم روشنی میکنند.
نفسـ عمیق میکشم و توکل میکنم به او که هست،و هر زنده اي را
زندگانی میبخشد.
عمو بلند میشود و مامان کنارم مینشیند.
فاطمه و خاله ي مسیح حریر سفیدي روي سرمان میگیرند.
دخترخاله اش،هم قند میسابد..
این ها را آینه ي روبه رویم شهادت میدهد.
}بسم الله الرحمن الرحیم... قال رسول الله،النکاح سنتی{...
ضربان قلبم بالا میرود،اما آرامم...
چرا مضطرب باشم وقتی او مهربان است و قادر..
مامان میگوید:من چرا استرس گرفتم...
لبخند میزنم:ذکر بگید مامان
:_بلد نیستم که..
+:صلوات بفرستید..
شتاب زده زیر لب میگوید
:_باشه.. اللهم صل علی آل محمد.. اللهم صل علی آل محمد...
آرام زیر لب شمرده شمرده میگویم:اللهم صل علی محمد و آل
محمد..
مامان متوجه میشود و تصحیح میکند.
]سرکار خانم نیکی نیایش... آیا به بنده وکالت میدهید شما رو به عقد
دائم[ ...
یاد خوابم میافتم... الهی،به امید تو..
]و همیشگی آقاي مسیح آریا به صداق و مهریه ي یک جلد کلام الله
مجید،آینه و یک جفت شمعدان و دو هزار و یک سکه ي تمام بهار
آزادي دربیاورم،وکیلم؟[
دخترخاله ي مسیح میگوید:عروس رفته گل بچینه
من،آمده ام دسته گل هاي بر آب رفته ي زندگی ام را جمع کنم..فصل
خزان است،تا چیدن گل بسیار مانده... سه آیه میخوانم و دوباره
میشنوم[وکیلم؟؟]
باز هم کسی خلوتم را بهم میزند:عروس رفته گلاب بیاره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴۳ و ۴۴۴
کاش لحظه هایم بوي گل محمدي بگیرد..رایحه ي گلاب..
صلواتی زیر لب می فرستم.
]براي بار سوم میپرسم،دوشیزه ي محترمه ي مکرمه[...
خودم را در رحمت و مشیت الهی غرق میکنم، چشمانم را میبندم و
روزي را تصور میکنم که به تمام ناخوشی هاي امروز بخندم.. مگر نه
اینکه{لاتحزن ان الله معنا}؟
]وکیلم؟[
خدایا ... چه بگویم؟
کوبش بی مهاباي قلبم،قفسه ي سینه ام را آتش میکشد.
:_با اجازه ي پدر و مادرم...بله
صداي کل بلند میشود.
عاقد از مسیح هم وکالت میگیرد و خطبه جاري میشود...
تمام شد..حالا من یک بانوي متأهل محسوب میشوم...
باورم نمیشود... من چه کردم خدایا!
نکند اشتباه کرده ام؟.. نه..نه.. فکر و خیال بیهوده است.. من به او
توکل کرده ام...
مانی جعبه هایی به دستمان میدهد.
زنعمو میگوید:پسرم،حلقه رو دست خانمت کن...
قلبم هري میریزد...
نه،اینجا جزء نقشه نیست.
التماس را در چشمانم می ریزم و از آینه به چشمانش خیره می شوم.
استیصالم را درمی یابد و صدایش،آتش قلبم را خاموش میکند.
لحنش عصبی به نظر میرسد.
+:مامان جان،نه دیگه،کافیه.... بیا نیکی حلقه ات رو..
و جعبه اي به دستم میدهد.
خودش هم سریع حلقه ي طلاي سفیدش را داخل انگشت دست
چپش فرو میکند و از جا بلند میشود.
باورم نمیشود...تو ... نجاتم دادي... با کمک فاطمه حلقه را دست
میکنم.
رینگ سفید،ظریف،ساده و بدون نگین..
همان که میخواستم...
زنعمو جلو میآید و بغلم میکند.
:_مبارکه عزیزم... ببخش این رفتار مسیح رو..اهل رسم و رسوم
نیست...میدونی که..
ببخشم؟؟از مخمصه نجاتم داد..مدیون او شده ام..
در آغوش مامان فرو میروم،آغوشی که مدت ها حسرتم بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴۵ و ۴۴۶
فاطمه را بغل میکنم و حس میکنم بار سنگین روي دوش هایم خالی
شد...
نگاهم به او میافتد.
گوشه ي دفترخانه ایستاده و هر دو دستش را در جیب هاي شلوارش
فروکرده..
باورم نمیشود... این آدم،الآن همسر من است؟
چه شوخی تلخی...
*مسیح*
از محضر که بیرون میآییم،آفتاب در حال غروب است.
نیکی در محاصره ي مامان و خاله و زنعموست.
بغض کرده،صورتش سرخ شده و چهره اش مغموم است...
مانی کنار جدول ایستاده،به طرفش میروم و دستم را روي شانه اش
میگذارم.
برمیگردد،با تلفن صحبت میکند. با دستش اشاره میکند به موبایلش.
صبر میکنم تا مکالمه اش تمام شود.
:_باشه،حالا بعدا حرف میزنیم.. من الآن برم،باشه ... قربونت خداحافظ
قطع میکند و موبایل را داخل جیبش میاندازد.
:_جونم؟
+:مانی به مامانینا گفتی پروازمون کیه؟
:_خودت گفتی بگو امشب دیگه..منم گفتم ساعت سه و نیم،چهار
نصفه شب..
+:چرا اونموقع حالا؟
:_گفتم یه وقتی بگم که نخوان بیان فرودگاه دیگه..
ببین..
+:هوم؟
:_عمووحید داره میره
+:چی؟
:_امشب پرواز داره،ساعت یازده...
ناخودآگاه برمیگردم و به نیکی نگاه میکنم.
با عمووحید مشغول صحبت است.
آشوب و آرامشش به دست عمووحیداست.
خودم دیدم،عمووحید قبل از عقد چطور با چند جمله نیکی را آرام
کرد.
بابا میگوید: خب سوار شید بریم دیگه...
به طرفشان میروم و آن طرفـتر،نزدیک عمو میایستم.
مانی از آن طرف میگوید:عمووحید بیاین با من بریم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴۷ و ۴۴۸
عمو برمیگردد و دستش را براي مانی تکان میدهد.
:_الآن میام..
به طرفـ نیکی برمیگردد.
:_من برم دیگه..
نیکی سرش را پایین میاندازد،قبل از اینکه چیزي بگوید،مامان جلو
میآید:نیکی جان،مسیح راه بیفتید دیگه..
عمووحید لبخند میزند
:_برو عروس خانم...
جلو میروم و در ماشین را باز میکنم.
نیکی میآید و آرام،مینشیند.
جلوتر از همه،استارت میزنمـ و راه میافتم.
نیکی هیچ نمیگوید،سرش را پایین انداخته و با انگشتان دستش بازي
میکند.
دست میبرم و ضبط ماشین را روشن میکنم.
صداي موسیقی راك فضا را پر میکند.
خواننده میخواند:
پـاي چـــپ جــهـــان را با اره اي بـریــــدنـد
چپ پاچه هاي شلوار،سیگــار پشت سیگـــار
موسیقی مورد علاقه ام،سرد،خشک و حتی کمی خشن.
نیکی زیرـچشمی نگاهی به ضبط میکند،اما چیزي نمیگوید.
مثل اینکه در این مورد هم با هم تفاهم نداریم !
تمام راه تا خانه در سکوت کامل طی میشود.
ماشین را پارك میکنم،ترمز دستی را میکشم و میگویم:رسیدیم.
نگاهی به ساختمان هاي اطرافـ میاندازد
:_اینجا کجاست؟
بالاخره قفل کلامش شکست...
+:خونه ي ما.. یعنی خونه ي بابام،واسه شام دعوتیم.
سرش را تکان میدهد و پیاده میشود.
مظلوم ولی در عین حال، قدرتمند به نظر میرسد.
آرامشش ماورایی است.
پیاده میشوم و در حالی که کلید را درمیآورم خانه را نشانش میدهم.
لبخند میزند،بیشتر شبیه پوزخند.
در را باز میکنم و به طرفش برمیگردم.
+:به چی میخندي؟
با تعصب میپرسم؛انگار پوزخند زدن،تنها در انحصار من است!
:_بچه که بودم آرزو داشتم یه خونه اي باشه، مال فامیل هامون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴۹ و ۴۵۰
باشه.. منم برم به دوستام تعریف کنم که دیشب خونه ي عموم
بودیم،خونه ي خاله ام میرم...
+:بچه هاي شمام هیچ وقت ندارن
نگاهم میکند.
+:خاله.. بچه هاتون خاله ندارن...
لبخند میزند،انگار یاد کسی میافتد.
:_چرا دارن...
+:همون دوستت که محضر بود؟
سرش را تکان میدهد.
لبخند به لب دارد،اما آه میکشد.
چیزي نمیگویم،چقدر حس و حال این دختر عجیب است...
انگار نه انگار شناسنامه اش خط خطی شده...
انگار هنوز نمیداند.. انگار یادش نیست وارد چه بازي پر از التهابی
شده ایم.
انگار فراموش کرده و انگار از من نمیترسد..
+:بفرمایید تو...
:_اول خودتون،اول صاحبخونه..
+:من دیگه از امشب اینجا صاحبخونه نیستم.. حتی لباسام رو هم بردن اون یکی خونه..
نمیتوانم بگویم خانه ي خودمان... {ما} وجود ندارد.
حتی اگر ترکیب من و نیکی در لفظ،ما بشود، واقعیـنیست..
وارد حیاط میشوم و در را نگه میدارم تا نیکی هم داخل شود.
سرش را بالا میگیرد و داخل خانه میشود.
نگاهش پی درخت هاست که بلند و سر به فلک کشیده،کل ساختمان
را احاطه کرده اند.
زیرلب،انگار ناخودآگاه،میگوید
:_چقدر قشـــنگه اینجا...
دور و برم را نگاه میکنم،تا به حال اینقدر با دقت به حیاط خانه مان
نگاه نکرده بودم...
لبخند میزنم،راست میگوید اینجا واقعا زیباست..
مثل بچه ها،حیاط اینجا را با حیاط خانه ي خودشان مقایسه میکند
:_خونه ي ما فقط شمشاد هست و بوته گل.. ما سه چهار تا درخت
داریم فقط..
راه میافتد،در را میبندم و از پشت نگاهش میکنم.
روي چمن ها راه میرود و اطراف را می کاود.
دست میبرم و کلید چراغ هاي حیاط را روشن میکنم.
ادامه دارد....
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
__هرچه از اخلاقش بگويم كم است،
بسيار مهربان بود در مدت كوتاه زندگي با هم بحثي نداشتيم،
هميشه مرا مهديه خانم صدا ميكرد،
حنانه را خيلي دوست داشت وقتي قصد رفتن داشت صداي لالايياش را ضبط كرد و گفت در نبودم صدايم را براي حنانه بگذار تا با صداي من بخوابد.
در اجتماع هم بسيار فعال و شبيهخوان روز عاشورا بود، هميشه از شهدا حرف ميزد و يادواره شهدا و بنر شهدا را خودش كار ميكرد.
#شهید_روحالله_طالبی...🌷🕊
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۲ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 02 June 2023
قمری: الجمعة، 13 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️17 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️24 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️26 روز تا روز عرفه
▪️27 روز تا عید سعید قربان
▪️32 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#حدیث
#جمعه
ـ «پیامبر گرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم»:
ما مِن مُؤمنٍ مشی بِقَدمَیهِ اِلَی الجُمُعةِ اِلاّ خَفَّفَ اللهُ عَلَیه اَهوالَ یَومِ القِیامَة.
هر مؤمنی که با قدمهای خود به سوی نمازجمعه گام بردارد خداوند هول و هراسهای روز قیامت را بر او آسان خواهد نمود. (جامع احادیثالشیعه، ج ٦، ص ٤١٨)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️استوری
جمعه های مهدوی
آمدم سوی تو السلام...🍃
#امام_زمان
#حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
شهید هادی شجاع
نـام پـدر :ناصر
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۸/۰۸/۲۳
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۲۶ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۴/۰۷/۲۸
کـشور شـهادت :سوریه
مـحل شـهادت :سوریه
نـحوه شـهادت :توسط تروریست های تکفیری
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا امامزاده عباس قـطعـه :۱ ردیـف :۵ شـماره :۸
#خـــاطـــره_شـــهــیـــد
همسرشمیگفت:
وقتاییکهناراحتبودمبااینکه
سرشدادمیزدممیگفت:
-جاندلهادی....؟
چندهفتهبیشترازشهادتشنگذشتهبود
یهشبکهخیلیدلمگرفتهبود
قلموکاغذبرداشتمشروعکردم
بهنوشتن...ازدلتنگمگفتم...
ازعذابنبودنشبراشنوشتم،هادی...
فقطیهبار
فقطیهباردیگهبگوجاندلهادی....💔
نامہروتازدموگذاشتمرومیزخوابیدم....
بعدشهادتشبهترینخوابیبودکهمیشد
ازشببینم...دیدمش...صداشکردم...
بهترینجوابی کهمیشدازشبشنوم...
-جاندلهادی...؟
چیهفاطمه؟
چرااینقدربیتابیمیکنی...؟
توجاتپیشخودمهشفاعتشدهای...💔
🌼شادی روح همه #شهدا
و #شهید_هادی_شجاعی_صلوات🌼
#سبک_زندگی
🌷 در دفترچه یادداشتش، از کارهایی که مقید به انجامشان بود، لیستی تهیه کرده بود به این شرح:
خوشرفتاری با مردم، ذکر روزهای هفته، غذا خوردن با خانواده، اطلاع از اخبار، مسواک و بهداشت فردی، ورزش و پیادهروی، دروغ نگفتن، ادب در کلام، محاسبه اعمال روزانه...
گاهی به سراغ دفترچه میرفت و این موارد را مرور میکرد تا خیالش از بابت عمل به تمامی آنها آسوده باشد...
📚 شهید مدافع حرم یدالله قاسم زاده
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۵۱ و ۴۵۲
با غصه به باغچه هاي کوچک گل ها نگاه میکند.
بوته هایی که زیر سرماي زمستان خشکیده اند.
روي پاهایش مینشیند و به بوته ها دست میزند.
چقدر بچه است!
انگار نه انگار نوزده سال دارد...
بلند میگویم
+:بریم تو سرده...
حواسش نیست..
جلوتر میروم و چند قدمی اش میایستم
صداي پارس سگ از تاریکی بین درخت ها میآید.
شتاب زده بلند میشود و یک قدم عقبـ میآید.
جلو میروم و شانه به شانه اش میایستم.
+:نترس..نترس چیزي نیست.
نگاهم میکند،صورتش روشن تر از قبل شده،مهتابی است و چشم
هایش از ترس برق میزند.
نگاهم را از صورتش میگیرم.
:_از خونه ي شماست؟
+:آره... الکس... الکس بیا اینجا...
الکس جلو میآید ، با دیدن نیکی پارس میکند .
نیکی چند قدمـ دیگر عقب میرود،حق دارد.
جثه ي بزرگ و سیاه الکس،هر کسی را میترساند.
جلو میروم و دست به سرش میکشم.
+:هیـــس الکس آروم باش.. چیزي نیست... غریبه نیست.. آروم
پسر...آروم...
الکس روي پاهایش مینشیند.
برمیگردم. نیکی با ترس به من نگاه میکند و چهره در هم کشیده
است. :+چیزي نیست.. نترس...
آب دهانش را قورت میدهد
:_بریم تو؟
سرم را تکان میدهم.
+:بریم
راه میافتم،شانه به شانه ي نیکی به طرف ساختمان میرویم.
کنارم که میایستد،قدش تا سینه ام میرسد.
هر از چند گاهی برمیگردد و نگاهی به الکس میاندازد،میترسد
دنبالمان بیاید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۵۳ و ۴۵۴
+:اگه این همه نگاش کنی ممکنه بفهمه ترسیدي..سگ ها خیلی
باهوشن...
با نگرانی میپرسد
:_تا حالا کسی رو... ؟
ادامه ي حرفش را میخورد... روز اول،چنان محکم و باصلابت با من
حرف زد که جاخوردم... فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشد!
+:کسی رو چی؟؟
:_مهم نیست..هیچی..
ناخودآگاه میخندم،حالت تدافعی این دختر بامزه است!
میگویم
+:نه...
متعجب میپرسد
:_چی؟
+:تا حالا کسی رو نخورده...
عصبانی میشود،من همچنان میخندم.
:_من منظورم این نبود..
وجلو تر از من در ساختمان را باز میکند و وارد خانه میشود.
با تعجب نگاهش میکنم،یک لحظه متوجه میشود.
خجالت زده کنار در میایستد
:_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید..
داخل میشوم و در را میبندم.
با دست مبل هاي جلوتلویزیونی را نشانش میدهم.
+:بشین..
همچنان سرش پایین است.
:_ممنون
+:تعارف نکردم برو بشین
طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید:سلام آقا
نگاهی به دست هاینیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش
بازي میکند.
+:سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من..
حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد .
اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ هاي مسخره
ترش عادت کند. براي من فرق چندانی ندارد.
+:نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کاراي خونه به مامان
کمک میکنن.
طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۵۵ و ۴۵۶
خوش اومدین.. چقدر بهم میاین ماشاءالله...
نیکی نگاهم میکنم و لبخندي تصنعی و کم جان میزند.
طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الآن براتون یه چیزي میارم
گلویی تازه کنید.
صداي باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم.
مامان و بابا هستند.
نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد.
:_سلام
مامان لبخند میزند:سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدي دخترم.
جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد.
بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد.
مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا
ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت لباساش رو عوض کنه
به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم.
میگویم:نیکی جان اگه میخواي..
شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه..
به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع
کردم
مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع
میبندد!
سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان
جان نیکی یه کم معذبه.. اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم.
مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه
برید با هم...
بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند.
نگاه نیکی هنوز رو به پایین است.
+:جلو در منتظرتم...
سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرماي
بهمن،صورتم را میسوزاند.
دست هایم را داخل جیب هاي شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام
سلول هایم میبلعم.
صداي در میآید و بعد صداي پاهایش.
برمیگردم.
چادر سفیدي که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده.
قدم هایش را کوتاه و روي یک خط برمیدارد.
روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد.