🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴۷ و ۵۴۸
لبخند میزند.
ظرف هاي کثیف را داخل ماشین ظرفشویی میچینم.
میگویم:تقسیم کار..کاراي بیرون مال من،کاراي خونه مال دوتامون...
هم زیستی مسالمت آمیز
باز هم لبخند،لب هایش را هلال میکند.
نیکی باقی مانده ي کره و پنیر را در ظرفشان میگذارد.
کارها که تمام میشود،از آشپزخانه بیرون میآیم.
نیکی میگوید:من دیگه میرم پسرعمو
میپرسم:چرا با مانی نرفتی؟
سرش را پایین میاندازد.
میخندم:آماده شو،خودم میرسونمت..
میگوید:نه نه.. مزاحمتون نمیشم،با آژانس میرم
_:باشه.. هرطور راحتی،ولی من تعارف نکردم.
لبخند میزند.
★
چند تقه ي آرام،به در میخورد.صداي آرام نیکی را میشنوم
_:پسرعمو؟
پیراهنم را تن میکنم.
_:پسرعمو؟...خوابیدین؟ من براتون شیر،گرمـ....
در را باز میکنم.
هول میشود،انگار حرفش را فراموش کرده.
مثل بچه هایخطاکار،سریع میگوید:سلام
میخندم:سلام
_:چی میخواستم بگم؟ آهان.. من براتون شیر گرم کردم،با عسل.. اگه
دوست داشته باشین ...
نگاهم از صورتش به چادرش کشیده میشود.
فکرهاي مختلف به ذهنم هجوم میآورد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴۹ و ۵۵۰
گلویم را صاف میکنم و میگویم:حتما..ممنون میشم.
مثل بچه ها ذوق میکند.
با قدم هاي تند به طرف آشپزخانه رواز میکند.
پشت سرش وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم.
کمی عسل داخل لیوان بلندي میریزد و شیرجوش را روي لیوان خم
میکند.
قاشق دسته بلندي داخل لیوان میکند و پیش دستی را به سمتم
میگیرد.
لیوان را برمیدارم.
:+ممنون
_:نوش جان
بازهم همان کلمات،همان لحن،همان لبخند..
چه اعجازي دارد این دختر.
به صندلی کناري ام اشاره میکنم:میشینی؟
سر تکان میدهد و مینشیند.
لیوان را سر میکشم.
:+دستت درد نکنه.. چسبید
_:گواراي وجود
نه!امشب این دختر با چند سپاه به جنگ قلبم آمده...
بیچاره قلبم... و از آن بیچاره تر،من!
باید حرف بزنم.. باید خفقان قلبم را به روشنی میهمان کنم.
:+نیکی؟ یه خواهشی ازت دارم.. یعنی میگم،نمیخواي کار دیشب رو
جبران کنی ؟ همین که غذاها رو دادیم.. یه کاري واسه من میکنی؟
میخندم تا شوخی کلامم را درك کند.
_:کاري از دستم بربیاد،حتما...
:+میشه تو خونه،چادر سر نکنی؟ ببین سوءتفاهم نشه ها.. هرجور که
دوست داري حجاب داشته باش،ولی چادررنگی سر نکن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۵۱ و ۵۵۲
ـوقتی تو با این همه لباس و روسري و اینا،چادر هم سر میکنی،من از
خودم بدم میاد... میگم یعنی آنقدر ضعیفم که نیکی نگرانه..
_:پسرعمو من به شما اعتماد دارم.. یعنی بهتون اعتماد پیدا کردم..
به علاوه عمووحید هم به شما مطمئنن.. اینکه چادر سر میکنم،به
خاطر دل خودمه..
اخم میکنم.
:+باشه فراموشش کن..بابت شیرعسل ممنون
بلند میشوم و از آشپزخانه بیرون میآیم.
صدایم میزند
_:پسرعمو
برمیگردم،سرش را پایین انداخته،اما...
اما چادرش را درآورده
لبخند میزنم
:+جبران شد!
سرش را بیشتر پایین میاندازد و ،ملیح،میخندد.
من چرا چنین چیزي از او خواستم؟
★
صداي در میآید.
سرم را از روي نقشه بلند میکنم.
یک هفته از ازدواج من و نیکی گذشته.
در این یک هفته،من براي سقف سر مردم نقشه ها کشیده ام و نیکی
همه ي کارهاي خانه را انجام داده و دانشگاه رفته..
به طرف در میروم،از چشمی بیرون را نگاه میکنم.
نیکی چادر به دست از اتاق بیرون میآید.
چادرش را سر میکند و پشت سرم میایستد :کیه؟
شانه بالا میاندازم:آشنا نیست
در را باز میکنم،پیرزنی بیرون در ایستاده.
_:سلام،بفرمایید؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۵۳ و ۵۵۴
:+سلام..پسرم من همسایه بغلیتون هستم،خانمت خونه است؟
چه حس لطیفی است وقتی خانمم،نیکی باشد!
_:بله بفرمایید تو..
:+ممنون،مزاحم نمیشم.
_:نیکی جان،مهمون داري..
از جلوي در کنار میکشم.
نیکی جلو میآید :سلام خانم آشوري..خوبین؟ بفرمایید تو
:+نه مزاحم نمیشم..اومدم سري بزنم و برم...
نیکی،خونگرم میگوید:اختیار دارین،بفرمایید خواهش میکنم..
پیرزن داخل میآید:مزاحم شدم،شرمنده..
میگویم:نه خیلی خوش اومدین.. بفرمایید
روي مبل ها مینشیند.
نیکی به طرف آشپزخانه میرود.
پیرزن میگوید:اگه میدونستم شما هستین،با آشوري مزاحم
میشدیم..
میگویم:اختیار دارین.. تشریف بیارین،قدمتون سر چشم.
رو به روي پیرزن مینشینم
نیکی با سینی چاي میآید،هم چنان چادر سر کرده.
پیرزن نگاهی به چادر نیکی میکند و فنجان چاي برمیدارد :ممنون
به طرف من میآید،چاي برمیدارم و لب میزنم :چادر
با تعجب نگاهم میکند،یک لحظه به صرافت میافتد،تصنعی
میخندد:اي واي من حواسم نبود.. فکر کردم غریبه پشت دره.. یادم
رفت چادرم رو دربیارم..
و چادرش را از سرش برمیدارد.
پیرزن میخندد:منم همش با خودم میگم این دختر چرا اینطوري
لباس پوشیده..حالا یه کم بعدم یادت میآد روسریت رو برداري
میخندم،نیکی هم،با شرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۵۵ و ۵۵۶
میگوید:نه خانم آشوري.. نمیخواهم موهام بیفته تو غذا،واسه همین
روسري سر کردم.
میخواهد به آشپزخانه برود که پیرزن میگوید:دخترم بیا بشین..
اومدم یه کم با هم حرف بزنیم،زحمت نکش
_:نه بابا چه زحمتی.. الآن میوه بیارم،میام خدمتتون..
میخواهد از کنارم بگذرد که بلند میشوم و برابرش میایستم.
نزدیک است پیشانیاش به سینه ام بخورد،به سختی خودش را کنترل
میکند.
میگویم:شما بشین پیش مهمونت..من میوه میآرم
لبخند کم جانیـمیزند و سریع از من دور میشود.
وارد آشپزخانه میشوم.
ظرف میوه را از یخچال برمیدارم و کابینت ها را در جست و جوي
پیش دستی،باز و بسته میکنم.
کارد ها را پیدا میکنم.
کابینت بعدي هم،پیش دستی ها را میبینم.
با یک دست،بشقاب و با دست دیگر ظرفـ میوه را برمیدارم.
وارد سالن میشوم و براي نیکی و پیرزن بشقاب میگذارم.
من در تمام عمرم،از این کارها نکرده ام!
این چه فرمان هاي عجیب و غریبیست که قلبم به عقلم میدهد؟
جنگ داخلی است بین اعضاي بدنم !
میوه را تعارف میکنم و میگویم:من مزاحمتون نمیشم،به اقاي آشوري
سلام برسونید..نیکی جان من داخل اتاقم،کاري داشتی...
چشم هایش را روي هم میگذارد و لبخند میزند.
به طرف اتاق میروم،چرا دلم میلرزد؟
★
کانال هاي تلویزیون را عوض میکنم.
حوصله ام سر رفته.
نیکی گاهی از اتاقش خارج شده و سري به غذایش زده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۵۷ و ۵۵۸
ه طرف آشپزخانه میروم،نگاهی به قابلمه ي ماکارونی میاندازم.
عطر خوبش،همه ي خانه را برداشته.
حدس هم نمیزدم که دختر مسعود نیایش،تا این اندازه آشپز خوبی
باشد!
در این دو هفته،غذاهاي لذیذ مهمانِ همسایه ام بوده ام و شب ها
مهمان شیر و عسلش.
نمی دانم چرا اینقدر درگیر محبت هایش شده ام.
نگاهی به در بسته ي اتاقش میاندازم،قدم هایم به آن سمت کشیده
میشوند.
خودم هم نمیدانم چرا..
پشت در اتاقش میرسم،دست راستم را بالا میبرم تا در بزنم.
نرسیده به در،دستم متوقف میشود.
نگاهم بین درِ بسته و دستم که در هوا مانده، در تلاطم است.
عاقبت دستم را پایین میآورم،وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز
مینشینم.
دست هایم را در هم قفل میکنم و سرم را رویشان میگذارم.
کارهایم را اصلا درك نمیکنم،نمیدانم چرا بعضی حرکت ها را
ناخواسته و در نافرمانی عقل انجام میدهم.
صداي باز شدن قفل در و بعد از آن قدم هاي نیکی میآید.
سرم را بلند میکنم.
_:عه پسرعمو اینجایین!
چرا حتی از گفتن اسمم اکراه دارد؟
جلو میآید و در قابلمه را برمیدارد.
با تردید به طرفم برمیگردد.
_:نهار آماده است.. اگه میخواین براتون...
:+آره لطفا.. بریز برام
سر تکان میدهد،بشقاب اول را پر میکند و جلویم میگذارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۵۹ و ۵۶۰
:+ممنون
بشقاب دوم را تا نصفه میریزد و مردد میگوید
_:پس منم برم اتاق دیگه.. اگه خواستین بازم غذا هست
صندلی کناري سمت چپم را عقب میدهم،با تعجب نگاهم میکند.
راستی،میگویند قلب هم متمایل به سمت چپ است!
:+بشین. تنها غذاخوردن اصلا خوب نیست...
نگاهم میکند،سرم را تکان میدهم.
جلو میآید و مینشیند.
بشقابش را روي میز میگذارد،دوباره بلند میشود
_:لیوان بیارم
پشت سر من میایستد. برمیگردم،کابینت بالایی را باز کرده و روي
پنجه ي پا ایستاده و سعی میکند دستش به طبقه ي دوم کابینت ها
برسد.
خنده ام میگیرد،فاصله زیاد است!دستش به لیوان ها نمیرسد.
بی صدا بلند میشوم،دقیقا پشت سرش میایستم.
تنها چند سانتیمتر مانده تا بدنم با تن او مماس شود.
دست راستم را دراز میکنم و از بالاي دست نیکی،لیوان برمیدارم.به
سمتم میچرخد.
صداي قلبش را میشنوم،به وضوح!
صداي قلب خودم هم،گوش فلک را پر کرده.
آب دهانش را قورت میدهد.با لبخند لیوان را به سمتش میگیرم.
_:از این به بعد چیزي خواستی،به خودم بگو...
لیوان را از دستم میگیرد.
سر تکان میدهد و سریع از حصر دستانم خارج میشود.
پشت میز مینشینم،با لبخند.
نگاهش را از صورتم میگیرد و با چند سرفه ي مصلحتی،گلویش را
صاف میکند...
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
زندگی به سبک شهدا ( خاطرات )
شهید فردین سنجری بنستانی
بارها دیده بودم وقتی گوشه خیابان بچههای دست فروش را می دید چقدر حالش آشفته می شد. می رفت نزدیک بچه ها. حال و احوالشان را میپرسید. با آن ها صحبت می کرد. پولی برای خودشان در جیبشان می گذاشت. حتی گاهی با آن ها بازی میکرد تا خنده را به لب هایشان بیاورد. وقتی لباس پلیس در تنش بود این حسش بیشتر میشد. احساس مسئولیت داشت نسبت به آن بچهها.
شرط شهید شدن ، شهید بودن است
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
برای سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌷@tashahadat313🌷
4_5940407878853594514.mp3
1.78M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥اینجا حرف نزن!
- کجا بودی؟
ـ چیکار میکردی؟
ـ با کی حرف میزدی؟
اَه، خســـتهام کرد با این حرفها ❗️
#استاد_شجاعی
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 09 June 2023
قمری: الجمعة، 20 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️17 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️19 روز تا روز عرفه
▪️20 روز تا عید سعید قربان
▪️25 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌷@tashahadat313🌷
#صبحتبخیرمولایمن
منازدستِغمتمشکلبَرَمجان
ولےدلراتـوآسـانبـردےازمـن..
دلـمرامشکنوازپامینــداز..
ڪہداردبرسرِزلفِتومَسڪن
"حافظ شیرازے"
🏝صبح #جمعه #ندبه میخوانیم
به یاد شما ،
چه راحت دلمان را
گول میزنیم فقط به یادتان ،
که کمتر
بهانه ندیدنتان را بگیرد ،
دلمان که آرامتر شد،
تازه یادمان میآید،
چقدر نبودنتان سخت است🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#آدینهتونمهدوی
🌷@tashahadat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ #حــدیث_روز
✅ امام باقر علیه السلام:
وای برکسیکه با امر به معروف و نهی از منکر خدا را دینداری نکند.
🌷@tashahadat313🌷
فوتبال او حرف نداشت. دریبلهای ریز میزد و هیچکس نمیتوانست توپ را از او بگیرد. خیلی به بازی مسلط بود. از همه عبور میکرد. اما وقتی به دروازهی حریف میرسید توپ را پاس میداد به یکی از نوجوانها تا او گل بزند! احمد میرفت در تیم افرادی که هنوز با مسجد و بسیج رابطهای نداشتند. از همانجا با آنها رفیق میشد و ... . بعد از بازی گفتم: احمد آقا، شما کجا، اینجا کجا؟! گفت: یار نداشتند، به من گفتند بیا بازی، من هم قبول کردم. بعد ادامه داد: فوتبال وسیلهی خوبیه برای جذب بچهها به سوی مسجد.
#شهید_احمد_علی_نیری
🌷@tashahadat313🌷
سلام
اولین قدم برای خواندن قرآن☀️
یادگیری روخوانی است.
اگر دوست دارید یاد بگیرید بامدرک
پیام بدید
کلاس به صورت مجازی📱به صورت فیلم
برگزاری کلاس روخوانی قرآن ۱۲۲ از مجمع جهانی دعوت به قرآن کریم💫
همراه با اعطای مدرک🔖
مخصوص بانوان🧕🏻
کلاس به صورت مجازی در ایتا📱
افراد خواهان لطفا پیام بفرستند
لطفا اگر کسی علاقه دارد هم معرفی کنید و در ثوابش شریک باشید
@F_Fff222
ان شاءالله در ایام تابستان
ان شاءالله این دوره باعث انس بیشتر ما با قرآن شود🌟
مداحی آنلاین - به طاها به ياسين - علی فانی.mp3
5.77M
⏯ #استودیویی ویژه #امام_زمان(عج)
🍃ندیدم شهی در دل آرایی تو
🍃به قربان اخلاق مولایی تو
🎙 #علی_فانی
👌بسیار دلنشین
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۹ و ۵۶۰ :+ممنون بشقاب دوم را تا نصفه میریزد و مردد میگوید _:پس من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۶۱ و ۵۶۲
دختربچه ي همسایه ام براي فرار از شیطنت چهره ي من ، میخواهد
بحث را عوض کند !
:+بین غذا، آب خوردن اصلا درست نیست..نمیدونم چرا خواستم
لیوان بیارم ؟
و لبخند میزند،شیرین و پر از زندگی..
شیطنت را از نگاهم میگیرم،لبخندم را میخورم.
دوست ندارم اذیتش کنم،ولی سرخ و سفید شدنش بامزه ترین تصویر
حیات از شرم است!
در فراموش کردن اتفاق چند لحظه قبل،همراهی اش میکنم.
_:چرا بین غذا آب خوردن درست نیست؟
چنگال را داخل دهانم میکنم،مثل همیشه هنر دستش ستودن دارد!
میگوید
:+حدیث داریم از امام رضا از نظر پزشکی هم ثابت شده که میتونه
منشأ بیماري باشه.. آخ.. یادم رفت.
بلند میشود و دست هایش را میشوید.
میخندم
:+خانم دکتر اینم حدیث داره؟
_:من دکتر نیستم که.. ولی حضرت امیر فرمودن:
شستن دستها پیش و پس از غذا، موجب فزون شدن عمر است و
سبب زدودن چربی از جامه هاست و دیده را جلا می دهد.
سر تکان میدهم،عجب سخن پر مغزي و چه چینش و بلاغت بی
نظیري...
نمیتوانم نظرم را مخفی کنم.
_:عجب جمله بندي معرکه اي!
با لبخند سر تکان میدهد
:+طبیعتا تو ترجمه،نمیشه همه ي مفهوم رو رسوند.. براي درك عمق
مطلب،باید عربی بلد باشید تا ببینید چه شاهکار بی نظیریه نهج
البلاغه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۶۱ و ۵۶۲
دختربچه ي همسایه ام براي فرار از شیطنت چهره ي من ، میخواهد
بحث را عوض کند !
:+بین غذا، آب خوردن اصلا درست نیست..نمیدونم چرا خواستم
لیوان بیارم ؟
و لبخند میزند،شیرین و پر از زندگی..
شیطنت را از نگاهم میگیرم،لبخندم را میخورم.
دوست ندارم اذیتش کنم،ولی سرخ و سفید شدنش بامزه ترین تصویر
حیات از شرم است!
در فراموش کردن اتفاق چند لحظه قبل،همراهی اش میکنم.
_:چرا بین غذا آب خوردن درست نیست؟
چنگال را داخل دهانم میکنم،مثل همیشه هنر دستش ستودن دارد!
میگوید
:+حدیث داریم از امام رضا از نظر پزشکی هم ثابت شده که میتونه
منشأ بیماري باشه.. آخ.. یادم رفت
بلند میشود و دست هایش را میشوید.
میخندم
:+خانم دکتر اینم حدیث داره؟
_:من دکتر نیستم که.. ولی حضرت امیر فرمودن:
شستن دستها پیش و پس از غذا، موجب فزون شدن عمر است و
سبب زدودن چربی از جامه هاست و دیده را جلا می دهد.
سر تکان میدهم،عجب سخن پر مغزي و چه چینش و بلاغت بی
نظیري...
نمیتوانم نظرم را مخفی کنم.
_:عجب جمله بندي معرکه اي!
با لبخند سر تکان میدهد
:+طبیعتا تو ترجمه،نمیشه همه ي مفهوم رو رسوند.. براي درك عمق
مطلب،باید عربی بلد باشید تا ببینید چه شاهکار بی نظیریه نهج
البلاغه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۶۳ و ۵۶۴
_:نهج البلاغه؟
:+اوهوم،مجموعه نامه ها و خطبه ها و حدیث هاي حضرت امیره... من
اول دبیرستان که بودم،قبل از اینکه ...اممم... اینجوري بشم...(به
روسري اش اشاره میکند)یه دختر ارمنی تو کلاسمون داشتیم.اون
موقع خیلی سخت عربی یاد میگرفت تا بتونه قرآن و نهج البلاغه رو
کامل درك کنه.. هیچ وقت یادم نمیره،گاهی وقت ها سر کلاس
چندین ساعت تو فکر بود،میگفت خوش به حالتون،عجب امامی
دارین.. من اون موقع ها بهش میخندیدم.. ولی الآن به پاکی قلبش و
حق پذیري اش حسودي میکنم..
_:چی شد؟
:+مسلمون شد... مسلمون شد و یه مدت بعد، همه ي خانواده اش رو
مسلمون کرد...
لبخند میزند و آه میکشد...چه حال پر از ابهامی دارد!
صداي زنگ موبایلش میآید.
خم میشود و از روي کابینت،موبایل را برمیدارد.
نگاهی به صفحه میاندازد ؛ (ببخشید) میگوید و جواب میدهد.
چنگال را سه دور،میچرخانم و داخل دهانم میبرم.
الحق که دست پختش فوق العاده است.
:+سلام پرستوجان..
چند لحظه میگذرد
:+ببخشید... ؟؟ شما؟
نیم رخ راستش را نگاه میکنم،او آن طرف خانه را...
:+بله بله.. شناختم.. آقاي شریفی.. موبایل پرستو دست شما چی کار
میکنه؟
گوش هایم تیز میشوند،شریفی! آقاي شریفی!
چند ثانیه میگذرد،به ظاهر مشغول خوردنم.. اما... همه ي حواسم
معطوف نیکی است.
:+نه آقاي شریفی.. خواهش میکنم ادامه ندید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۶۵ و ۵۶۶
:+نه من اصلا موقعیتش رو ندارم... آقاي شریفی... نه من اصلا قصدش
رو هم ندارم...
تنم میلرزد،از چیزي که گوش هاي من،و از آن بدتر گوش هاي نیکی
میشنوند واهمه دارم...
خودم را دلداري میدهم،حتما هم کلاسی اش میخواهد پروژه
اي،تحقیقی،زهرماري با هم انجام دهند...
چنگال را در دستم تکان میدهم و پاهایم را روي زمین..
:+نه آقاي شریفی لطفا به پدرم زنگ نزنید...
چنگال از دستم با صداي بدي درون بشقاب میافتد.
نیکی صورتش را بیشتر برمیگرداند.
ولی میبینم گوشه ي لبش را به دندان گرفته..
هرچقدر هم نیمه ي پر لیوان را ببینم،براي پروژه و درس که اجازه ي
پدر لازم نیست...
:+خواهشا ادامه ندین آقاي شریفی
دوست دارم خرخره ي بی شرفِ شریفی را بجوم...
دوست دارم موبایل را از نیکی بگیرم و هرچه فریاد در گلو دارم،نثار
گوش هاي شریفی بکنم..
دوست دارم هرچه دشنام بلدم و بلد نیستم به این شریفی بدهم...
من چرا اینقدر دست و پایم را گم کرده ام؟
نیکی بلند میگوید
:+میشه تمومش کنین... خدانگه دار...
و موبایل را محکم،روي میز میگذارد..
نفس عمیق میکشد..
نمیتوانم نگاهم را از صورتش بگیرم.
دست چپم را پشت گردنم میبرم و شاهرگ هایم را به آرامش دعوت
میکنم.
نمیشود.. آرام نمیشوم...
چشمانم را میبندم و باز میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۶۷ و ۵۶۸
نگاهم به دست چپ نیکی میافتد.
جاي خالی حلقه،به چشمانم دهن کجی میکند.
کور شد،تمام اشتهایم!
یعنی در تمام این دو هفته،بدون حلقه راهی دانشگاه شده؟
فوران خشم،از درونم.. پاشنه ي پاي چپم که مدام روي زمین کوبیده
میشود.. و دست بدون حلقه ي نیکی نطقم را باز میکند.
آرام میگویم
_:حلقه ات کو؟
صدایم رگه دار و بم تر شده...سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
پلکم میپرد.
با صداي نسبتا بلندتري میگویم
:_با توام حلقه ات کو؟
از صدایم جا میخورد.
ولی خودش را نمیبازد
+:ببخشید؟؟
صداي موبایل من،حواسم را پرت میکند.
مامان است.
رد تماس میدهم و دوباره به نیکی خیره میشوم.
شمرده شمرده میگویم
:_یه سوال خیلی ساده پرسیدم،حلقه ات چرا تو دستت نیست؟
دوباره موبایلم زنگ میخورد،باز هم مامان.
با عصبانیت،رد تماس میدهم.
نیکی سرش را پایین میاندازد.
+:پسرعمو چرا عصبانی هستین؟
:_عصبانی نیستم...
از لحن خودم،جا میخورم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۶۹ و ۵۷۰
دوباره موبایل زنگ میخورد،مانی است.
شاید بهتر است جواب بدهم،شاید التهاب درونم فروکش کند.
نگاهم را از صورت نیکیـنمیگیرم...
من،همان مسیح سابق نیستم!؟!
:_الو مانی.. زود بگو کارمهم دارم..
+:مسیح کجایی؟مامان بهت زنگ زده میگه ردتماس دادي.. خوبی؟
:_کارتو بگو
+:باشه ولی جواب مامان رو بده،هم نگرانه هم شک کرده..مسیح
شهرداري پروژه ي زعفرانیه رو متوقف کرده..
از جا میپرم
:_چی؟؟
+:میگن نقشه هات پر ایرادن... هرچی من گفتم صبر کنین قبول
نکردن... مسیح بیچاره میشیم،نزدیک یه ماه تا عید مونده.. اگه پرونده بیفته تو خط کاغذبازي هاي شهرداري تا اردیبهشت سال
دیگه هم به دستمون نمیرسه.. چی کار کنم؟
:_صبر کن.. صبر کن من میام شرکت باهم میریم شهرداري... نقشه
ها ایراد نداشتن...
+:کجا میاي؟ تو مثلا فرانسه تشریف داریا...
دست در موهایم میکنم.
:_لعنتی....
نگاهم به نیکی میافتد،مضطرب به حرکاتم خیره شده.حرف هایش با
شریفی ذهنم را آشفته کرده...
چرا حلقه اش...
+:الو مسیح حواست با منه؟؟ نگران نباش خودم یه کاریش میکنم...
:_بی خبرم نذار..
تلفن را قطع میکنم و باز به نیکی خیره میشوم.
چرا از تأهلش چیزي نگفت؟