فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝تصويري کمتر دیده شده از آخرين نامه #شهیدمحسن_حججی در روز #عرفه
"خدایا معرفتم ده تا حسینی شوم
و حسینی قربانی ات...😭
🌷_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی :
چرا شهیدحججی را
(هنگام رفتن به قتلگاه) گریان ندیدید؟
چرا در او این آرامش را دیدید؟
اصلا به زمین نگاه نمی کرد....
امام حسین علیه سلام به مدافع حرم گفت:
نترس سر مرا هم بریدند درد نداشت...😭
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه میشنوید ؛👇
✍"کل یوم عاشورا" که میگویند؛
حقیقتی است تلخ!
عاشورا درحال تکرار است؛
وحسین زمان ما،تنهاي تنها!
درست مثل حسین😔
ماکجای لشکر اوایستاده ایم؟
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۰ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 01 July 2023
قمری: السبت، 12 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️6 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️18 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️27 روز تا عاشورای حسینی
▪️42 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
#حدیث
🍃امام باقر عليه السلام:
🌹مَنْ هَمَّ بِشَيْءٍ مِنَ اَلْخَيْرِ فَلْيُعَجِّلْهُ فَإِنَّ كُلَّ شَيْءٍ فِيهِ تَأْخِيرٌ فَإِنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيهِ نَظْرَةً
هر كه قصد كار خوبى كند ، در انجام آن شتاب ورزد ؛ زيرا هر چيزى كه در آن تأخير شود، شيطان فرصتى به دست مى آورد .
الکافي ج2 ص143
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سالروز_شهادت شهید :
🌹منوچهر فرهادی🌹
تاریخ تولد :
۴۹/۷/۱
تاریخ شهادت :
۶۷/۴/۱۰
محل شهادت: جزیره مجنون عراق
شادی روح پرفتوح این شهید عزیز و همه ی شهدای گرانقدر و امام شهدا بخوانید :
💐فاتحه ای مع الصَّلَوَاتِ💐
🎬تدوین:
سیدعلی محمدی
#زندگینامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سرزنشهای نابود کننده»
#استاد_رائفی_پور
بلاها و فتنههای #آخرالزمان سخته...
در مسیر مهدویت نباید از چیزی بترسی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۷۹ و ۸۸۰ آرام و مضطرب صدایم میزند:پسرعمو.. عصبانیام. رگِ گردنم برجست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۸۱ و ۸۸۲
روي صندلی مینشینم و لقمهي کوچکی،نان و پنیر براي خودم
میگیرم.
مسیح میگوید
:_دیشب...
دلم هري میریزد.
دیشب که با فاصلهي چندسانتی از من ایستاده بود،احساس ترس
همهي وجودم را گرفت.
کلماتش،مسلسلوار پشت سر هم ردیف میشدند و به مغز من،فرصت
تجزیه و تحلیل نمیدادند.
با یادآوري دیشب،آب دهانم را قورت میدهم و با مردمکهایی
درشتشده به مسیح خیره میشوم.
به نظر متوجه حال بدم شده.
با شیطنت میخندد.
لبهایم به سختی از هم فاصله میگیرند و میپرسم
+:دیــ...دیشب...؟؟
:_دیشب خیلی مامــان اصرار کرد بهت،نه؟
جا میخورم
+:اصرار براي چی؟
:_که بهش نگی "زنعمو.."
+:آره،یعنی خجالت کشیدم که مخالفت کنم..
باز هم میخندد.خندهاش یک جور خاص،به دلم مینشیند.
این خاصیت لبخند است.
به هر صورت و هر قیافهاي میآید.جذابیت میبخشد و نمکین میکند.
اما،لبخندِ مسیح،خاصترین لبخند دنیاست.
چهرهاش را معصوم میکند،شبیه پسربچهها میشود.
از مسیحِ مغرور و متکبر،یک مردِ جذاب و دوستداشتنی و خاص
میسازد.
القصه،لبخندش حال قلبم را بهتر میکند.
:_اینجوري خوبه..
آفرین به مامانم..
به هرحال خوبیت نداره که آدم به مادرشوهرش بگه زنعمو...
و پشتبندش بیملاحظه میخندد.
ناخودآگاه لبخندي میزنم و با لحنی خاص،با چاشنی گلایه میگویم
:+عـــه،پســرعمــو...
مسیح درجا خندهاش را میبلعد.
اخمِ ترسناکی میکند و میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۸۳ و ۸۸۴
:_فکر کردم دیشب حرفامو واضح زدم، نیست؟؟
آبدهانم را قورت میدهم
+:چـی؟
:_نیکی،خوشم نمیاد بهم میگی پسرعمو...
+:خب آخه...
:_چی میشه بازم تو رودربایستی قرار بگیري و قبول کنی که بهم
بگی 'مسیح'
+:آخه پسرعمــ...
مسیح کلافه با دست روي میز میزند و بلند میشود..
چشمانم را میبندم.
چیزِ خاصی که از من نمیخواهد، میخواهد ؟
تازه اگر اینطور پیش برود،ممکن است یکبار جلوي مامان و زنعمو،
اشتباه کنم و همهي نقشهها،نقش بر آب شوند.
از تصور اینکه بابا متوجه قرارداد من و مسیح و ازدواجِ صوریمان
شود،تنم میلرزد.
خدا آن روز را نیاورد....
چشمانم را که باز میکنم،سعی میکنم لبخند بزنم.
پشت به من ایستاده و دستش را دور کمرش گذاشته.
:باشه.. باشه مسیح
برمیگردد.
با قشنگترین لبخندش نگاهم میکند.
:_حالا شد...پسرعمو که میگی حس میکنم بازیگر این فیلماي زمان
قاجاریام..
شرمآگین لبخند میزنم.
دوباره سرجایش مینشیند.
:_حالا این صبحونه خوردن داره...
و با اشتها،تکهاي نان تست برمیدارد و رویش خامه میمالد.
قوري را برمیدارم و فنجانِ خالیاش را پر میکنم.
+:راستی دیروز قبل اینکه بیاین خونه، طلاخانم اجازه گرفت که
امروز واسه نهار نیاد..
فنجانش را برمیدارد.
:_دستت درد نکنه،پس واسه نهار چی بخرم؟
+:نمیخواد پسـ... هیچی نمیخواد،خودم آشپزي میکنم دیگه..
:_نیکی،نمیخوام زحمتت..
میان کلامش میدوم،کاري که متنفرم!
+:نه بابا،من قبلا هم گفتم عاشق آشپزیام... وقتی ازم نمیگیره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۸۵ و ۸۸۶
که...من فکر کردم شما از دستپختم خوشت نمیاد که طلا رو
آوردین..
میان ضمایر جمع و مفرد دست و پا میزنم.خودم هم نمیدانم چه بلایی
سر دامنهيلغاتم آمده!
مسیح،دستپاچه میگوید
:_من...من واقعا عاشق دستپختتم..
دلم هري میریزد.
به سختی خودم را کنترل میکنم تا لبخند نزنم.
مسیح در چشمانم خیره میشود.
همان،برقِ چشمگیر..
همان،نگاهِ گیـــرا..
دلم میلرزد.
شاید سخت باشد،اعتراف کردنش..
اما حالا تقریبا مطمئنم که درگیر این چشمها شدهام.
با صداي بم و لحنِ مردانهاش ادامه میدهد
:_من فقط نمیخواستم تو خسته بشی..نمیخوام کاراي
آشپزخونه،باعث بشه تو به درس و دانشگاهت نرسی..
آرامش تو و آسایشت،براي من مهمترین اولویت دنیاست،میفهمی؟
لرزش تارهاي صوتیاش،دلم را میهمان تکانههاي پیاپی میکند.
این جملات،با این لحن و این صدا،براي تمام عمر کافیست که
لالاییهاي عاشقانهي هرشبم باشد.
حس میکنم خمار شدهام.
انگار پلکهایم سنگین شدهاند و روي هم افتادهاند.
روي میز خم میشود و صورتش را جلو میآورد.
:_اگه واقعا براي تو مشکلی نداشتهباشه من و معدهام هردومون
دلمون برا دستپختت تنگ شده.
صاف مینشیند و لبخند قشنگش را میزند.
به خدا قسم،اگر نقاش بودم،این چهره و این لبخند را ثبت میکردم.
آب دهانم را قورت میدهم و بدون اینکه نشان بدهم که دلم
لرزیده،میگویم
+:نه..واقعا مشکلی ندارم...
دیگر نمیتوانم چیزي بگویم..
میترسم،با یک کلمه حرفِ اضافی دست دلم را رو کنم.تا همینجا هم
خیلی پیش رفتهام.
سریع از جا بلند میشوم.
میترسم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۸۷ و ۸۸۸
از گناهکردن میترسم.از نگاهِ حرام میترســم..
از وابستهشدن میترسم...از دلبستن میترســــــــم....
مسیح به پشتی صندلی تکیه میدهد.
:_پس بگم از فردا طلاخانم نیاد دیگه...که زحمتمون افتاده گردن
نیکیخانم!
لبخند میزنم.
میخواهم از پشت صندلیاش بگذرم که میگوید
:_من تو شهرداري جلسه دارم خانم،واسه نهار نمیرسم بیام..
واسه شام هم بریم بیرون باهم،من شیرینی پروژهي جدیدم رو بهت
بدم
و برمیگردد تا واکنشم را ببیند.
+: شب که نمیشه..
:_چرا نمیشه؟؟
+:آخه واسه شام دعوتیم...
مسیح بلند میشود و برابرم میایستد.
مجبورم براي نگاهکردنش سرم را بلند کنم.
:_عه،کجا؟
با ترس و شمردهشمرده میگویم
+:خونهي آقاآرش...پسرخالهیشما..
از واکنشش میترسم.زنعمو به اندازهي کافی مرا ترسانده.
ابروهاي مسیح کمکم درهم فرو میروند.
:_نیکی،بهتر نبود قبلش به من میگفتی؟
+:پسـرعــمــ....یعنی... مسیح من فکر نمیکنم کار بدي کرده
باشم..
من نمیدونم مشکل شما با پسرخالهات چیه،ولی اونا وقتی مارو دعوت
کردن یعنی میخوان آشتی کنن دیگه..
مسیح انگار اصلا حرف مرا نمیشنود،نگاهم نمٻکند.
:_مامان من،فکر کرده اگه تو بهم بگی من قبول میکنم؟هه....
بلند میگویم
+:قبول نمیکنی؟؟
مسیح شوکه به طرفم برمیگردد.
+:فقط زنعمو نه...منم فکر میکردم به من "نه" نمیگی...
:_نیکی تو نمیدونی بین من و آرش..
+:مهم نیست..زنگ میزنم به زنعمو میگم اشتباه فکر میکردیم..
میخواهم رد شوم که برابرم میایستد.
سرم را پایین انداختهام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۸۹ و ۸۹۰
:_نیکی...
هیچ نمیگویم.
این ترفند را زنعمو یادم داده.گفت که مسیح طاقت دلخوري و قهر
را ندارد.
:_نیکیجان...
آخ،قلبم!
نمیدانم اسمم اینقدر قشنگ است یا تو آن را اینهمه زیبا ادا میکنی.
هرچه که هست،عاشق اسمم شدهام.
دلم طاقت ندارد،لحنش قشنگ و پر از خواهش است.
سرم را بلند میکنم.
:_مگه میشه نیکیخانم چیزي بخوان و من بگم نه؟
مگه ممکنه؟اصلا مگه میشه؟؟
و لبخند قشنگی میزند.
رندانه میپرسم
+:یعنی میریم ؟
لبخندش را عمیقتر میکند
:_مگه جز این انتظار داري؟؟
:_تو پسرخاله نداري،نه؟
نگاهم را از منظرهي خیابانِ خلوت میگیرم.
+:نه
:_خوبه که نداري...موجودِ بیخودیه..
ناخودآگاه تصویر محسن در ذهنم جان میگیرد.
پسرخالهي فاطمه...
یک بار فاطمه گفت:"حیف که پسرخاله نداري"...
ناخودآگاه لبخند میزنم.
مسیح،دو دستش را روي فرمان،در هم قفل میکند
:_به چی میخندي ؟
+:هیچی...چیز مهمی نیست..
:_نیکی؟
+:جانم؟
ناخودآگاه مٻگویم،به خدایی که روزي هفده بار برابرش خاضعانه
رکوع میکنم قسم...
به همهي مقدسات عالم قسم که ناخودآگاه مٻگویم..
آنقدر طبیعی و از ته دل،که خودم هم جا میخورم.
مسیح به صورتم زل زده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۹۱ و ۸۹۲
من...
من با دل و دینم چه میکنم خدایا...
*مسیح*
نمیتوانم چشم از نیمرخش بگیرم.
از گونههاي اناریاش که سرخ شدهاند و نیکی،بیاختیار،پشت
انگشتانش را رویش گذاشته.
آنقدر قشنگ و پر از روح میگوید"جانم" ݣه قلبم از تپش میافتد..
نه!
اشتباه گفتم.
قلبم جان میگیرد،مثل یک دوندهي مسابقهي جهانی،انگیزهي تپش
میگیرد.
خون را با قدرت به رگهایم تزریق میکند.
قلبِ من که هیچ..تمام قلبهاي عالم فداي یک "جان" گفتنت...
تصمیم گرفتهام نیکی را عاشق کنم،اما به نظر میرسد هربار من
بیشتر از قبل عاشقش میشوم.
به خودم میآیم
:_میخوام اگه آرش و زنش،چیزي گفتن.. به دلت نگیري..یه مقدار
شیرین عقلان.
یکی با تعجب نگاهم میکند
+:زشت نیست آدم پشتسر پسرخالهاش اینطور حرف بزنه؟؟
پوفی میکنم و به روبهرو خیره میشوم.
نیکیجان تو چه میدانی از آرش و زبان تلخ و گزندهاش...
که باعث شده،از او و خانوادهاش همیشه دوري کنم.
★
نیکی،جلوي آیفون میرود:ماییم مهوش جان...من و مسیح.
مهوش،همسر آرش "بفرمایید" میگوید و در با صداي تیکی باز
میشود.
جعبهي شیرینی که به اصرار نیکی خریدهام روي دست جابهجا
میکنم.
لبخندي میزنم و میگویم
:_خبرگزاري مامانشراره دیشب همهي اطلاعات رو راجع آرش و
خانمش داده،آره؟
نیکی میخندد
+:نه،وقت نشد...
در را فشار میدهم و به نیکی اشاره میکنم.
سوار اسانسور میشویم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۹۳ و ۸۹۴
نیکی برمیگردد و در آینه؛ دستی به چادر و روسریاش میکشد.
خم میشوم و نزدیک گوشش میگویم
:_خوبی خانم... مثل همیشه!
نیکی،خجول میخندد و سرش را پایین میاندازد.
آسانسور میایستد.
جلوي در واحدشان که میرسیم،با اضطراب میگویم
:_ببین ممکنه آرش یا مهوش چیزي بگن...
نیکی با آرامش لبخندي به صورتم میپاشد
:+ناراحت نمیشم آقامسیح...هرکس هرچیزي گفت من ناراحت
نمیشم..خیالت راحت...
لبخندي از سر آسودگی میزنم.
نیکی،چادرش را سفت میکند و کوبهي روي در را میزند.
بعد سریع انگار یاد چیزي افتاده میگوید:بده من..جعبهشیرینی رو
بده من.
جعبه را به دستش میدهم.
آرش در را باز میکند:بهبه آقامسیح،چشممون به جمال شما روشن..
سلام خانم..
سرد و خشک جواب سلامش را میدهم.
نگاهش به نیکی و چادرش را اصلا نمیپسندمـ.
نیکی اما گرم و صمیمی تعارف میکند
+:سلام آقاآرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم...
آرش دستش را برابرم دراز میکند.
جدي و رسمی دستش را میگیرم و سریع رها میکنم.
آرش اینبار وقیحانه دستش را برابر نیکی دراز میکند.
نیکی لبخندِ صمیمانهاي میزند و جعبهي شیرینی را به طرف آرش
میگیرد :زحمت دادیم،ناقابله
آرش با پوزخند میگوید:اختیار دارین..مگه اینکه خانم،شما سبب
خیر بشید و این آقامسیحِ ستارهي سهیل رو رؤیت کنیم...از قرارِ
معلوم هم که شما کلا دستت تو کار خیره...
و بعد،خودش به متلکش میخندد.
عصبانیام.اصلا نباید اینجا میآمدم.
نگاهی به نیکی میاندازم.مظلومانه،سرش را پایین انداخته و به
کفشهایش خیره شده.
احساس میکنم خون در مغزم قُل میزند و میجوشد.
مهوش در چهارچوب در ظاهر میشود.
موهاي شرابی اش را روي شانههایش ریخته و پیراهنِ قرمز کوتاهی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۹۵ و ۸۹۶
پوشیده.
ناخودآگاه نگاهم را از چهرهي آرایششدهاش میگیرم.
نمیخواهم به پاکی چشمان نیکی خیانت کنم...
مهوش لبخند پهنی میزند :آرشجان این چه رسم مهموننوازیه
عزیزم؟
سلام نیکیجان،سلام مسیحجان...
و دستش را برابر نیکی دراز میکند:خیلی خوش اومدي عروسخانم..
نیکی به گرمی لبخند میزند و دست مهوش را میفشارد.
دلم غنج میرود براي خندهاش...
مهوش دستش را برابرم میگیرد.
نگاهم به پوزخند روي لبِ آرش خشک میشود.
اولین بارم نیست...قبلا بارها با امثال مهوش دست دادهام.
نیکی بیهیچ احساسی نگاهم میکند.
انگار برایش مهم نیست که دست بدهم،یا ندهم.دوست ندارم در
ذهنش،مسیح را بیبند و بار ببیند...
نگاهم به صورت منتظر مهوش میافتد.
سر تکان میدهم و نگاهم را از چهرهاش میدزدم.
چند لحظه که میگذرد،آرش با خنده دست مهوش را میگیرد ومیگوید:اوف بر تو... انتظار نداري که این دوتا با ماها دست بدن..
مهوش میخندد و میگوید:از دست تو آرش..عیب نداره،اذیتشون
نکن...بفرمایید تو...
نیکی وارد خانه میشود.
پشتسرش میروم.
چادر رنگیاش را سر میکند و با راهنمایی مهوش روي یک مبل
استیل دونفره مینشیند.
کنارش مینشینم.
لبخندي به صورتش میپاشم.
چشمانش را میبندد و باز میکند.میخواهد خیالم راحت باشد،که از
حرفها و رفتار آرش ناراحت نشده.
آرش کنارم روي یک مبلِ تکنفره مینشیند و پاي چپش را روي پاي
راست میاندازد : خب چه خبر پسرخاله؟
نگاهم را از صورت آرام نیکی میگیرم.
به پشتی مبل تکیه میدهم و با غرور به آرش نگاه میکنم.
برابر آرش،باید همان مسیح مغرور و خودخواه بشوم.باید جواب
متلکها و کنایههایش با خونسردي دیوانهکنندهام و پوزخندِ
همیشگیام بدهم.دست چپم را پشت نیکی روي پشتی مبل دراز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۹۷ و ۸۹۸
میکنم و میگویم:خبر خاصی نیست... همون درگیرییهاي کاري....
مهوش با سینی چایی وارد میشود.اول برابر نیکی خم میشود و
بعد،جلوي من.
میگوید : نگفتی مسیح...چی شد یهو تصمیم گرفتی ازدواج کنی ؟
با تحسین نگاهی به نیکی میاندازم و لبخند میزنم.
مهوش سینی خالی را روي میز میگذارد و کنار نیکی مینشیند.
بعد رو به آرش میگوید:میبینی آرش؟ کارِ دله..
نیکی با خجالت سرش را پایین میاندازد.
مهوش از نیکی میپرسد:حالا چرا مجلس عروسی نبودین؟؟
ما با هزار آرزو اومدیم که عروسِ خالهشراره رو ببینیم،دیدیم
هیچکس نیست...
ولی البته جاتون خالی... خیلی به همه خوش گذشت...
نیکی و مهوش مشغول صحبتهاي خودشان میشوند.
آرش خودش را به سمتم میکشد.
آرام زیر گوشم میگوید:مردم زرنگ شدنها،نه؟
متوجه منظورش نمیشوم.
با ابروهایش به نیکی اشاره میکند: فکر نمیکردم سلیقهات اینجوري
باشه..بسته بندي کردي زنت رو....
عصبانیت مثل خون،هجوم میآورد زیر شقیقههایم.
دو طرف سرم نبض میگیرد.
دوست دارم دست بیاندازم و یقهي مرتب پیراهنش را پاره
کنم.دوست دارم مشتم را حوالهي صورتِ صاف و سهتیغ شدهاش را
بکنم.
اما چارهي صحبت با این جماعت،فقط زبان خودشان است.
سعی میکنم حتی شده مصنوعی،پوزخند بزنمـ: بهتر از اینه که چوبِ
حراج بزنم به زنم...
آرش سرخ میشود و لبهایش کش میآیند.
نیکی و مهوش با خنده از جا بلند میشوند.
آرش،میپرسد:مهوش یه لحظه بیا..
و چیزي در گوشش میگوید.
نگاهی به نیکی میاندازم و لبخند میزنم.
نیکی،سخاوتمندانه لبخندِ قشنگش را چاشنی صورت مهتابیاش
میکند.
حسِ خوبی دارم.از اینکه محفوظ است...
از اینکه خودش را بالاتر از این میبیند که در برابر آرش و چشمانِ
هیزش دلبري کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۹۹ و ۹۰۰
از اینکه همیشه و هرجا میتوانم به او مطمئن باشم.
مهوش به طرف نیکی میرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الآن
میام..
نیکی و مهوش به طرف سالن میروند.
فنجان چایم را برمی دارم.
نیکی که نیست باید با بازیهاي موبایل مانی مشغول باشم که آرش
صدایم میزند.
:_مسیح... یه سري آدم هستن که زیر ظاهر پاك و مریممقدسیشون
لجنکاریاشون، رو میکنن... میدونی یه ضربالمثل هست راجع چادر،
میگه:هرچی آدم فلان کاره هست....
بقیهي کلامش را نمیشنوم.
از تصور تهمتی که به نیکی میزند...
نفسم بند میآید.خون به مغزم نمیرسد اما جلوي چشمانم را میگیرد.
توهین به پاكبودن نیکی را تاب ندارم.
یک لحظه تمام بدنم گر میگیرد.هرچه قدرت دارم،در مشتم میریزم و
فنجان را بین دستانم خرد میکنم.
*
*نیکی
چادر رنگی ام را مرتب روي پاهایم میاندازم که مهوش با ظرف شیرینی به طرفم میآید.
با تعجب نگاهش میکنم.
یک روسري کوچک،ناشیانه روي سرش انداخته که از جلو و
عقب،موهاي رنگشدهاش بیرون ریخته.
با خنده میگویم:پس این چیه رو سرت؟ تا حالا که نداشتی...
لبخند میزند و کنارم مینشیند:والا چی بگم...
آرش صدام زده میگه ببین مسیح چه زرنگه،خانمش رو فقط برا
خودش میخواد.. تو ام یه کم رعایت کن...
لبخند میزنم.
واقعا یکی از فواید حجاب این است..که من و زیباییهایم،تماما براي
همسرم،عشقم،و هممسیر بهشتم هستیم.
مهوش میگوید:حالا ماهعسل کجا رفتین؟
میخواهم جوابش را بدهم که صداي شکستن چیزي از پذیرایی و
پشتبندش صداي ناله میآید.
نگران از سلامتِ مسیح،از جا بلند میشوم و به طرف سالن میدوم.
از صحنهاي که میبینم میترسم.
روي زمین پر از تکههاي خرد شده ي فنجان است و قطرات خون که
پشتسر هم روي زمین..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۰۱ و ۹۰۲
از دست راست مسیح،خون میچکد و یقهي آرش را بین انگشتان
دست چپش،مچاله کرده و آرش را روي مبل میخکوب...زیر چشم
راست آرش کبود شده..
با اضطرار صدا میزنم:مسیــــح....
به طرفم برمیگردد.
نگاهش به صورتترسیدهام که میافتد دستش را از گردن آرش برمی
دارد و میگوید:بریم نیکی...
مهوش میگوید:اینجا چه خبره؟آرش چی شده؟
مسیح با دست سالمش،کیف و چادر مشکیام را از روي دستهي مبل
چنگ میزند و جلو میآید:بریم نیکی...
رگههاي خون درون چشمانش،دست زخمیاش و صداي پر از بغض و
خشمگینش آنقدر ترسناك است که جرئت نمیکنم چیزي بگویم.
فقط به دنبالش کشیده میشوم.
صداي تقتق کفشهاي پاشنهدارم روي سرامیکها بر نگرانی و
دلآشوبم میافزاید.
نگرانم.نگران دستِ مسیح...
از خانه بیرون میزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح میگیرم و
چادر مشکیام را سر میکنم.
مسیح،دست راستش را بین دست چپش میگیرد.
از دانههاي درشت عرق روي پیشانیاش مشخص است که چقدر درد
دارد.
هیچ نمیگویم.
نمیدانم بین او و آرش چه گذشته.
هرچه که بوده مسیح را ناآرام و عصبی کرده و من،نشنیده حق را به
مسیح میدهم.
بی هیچ حرفی از ساختمان بیرون میرویم.هواي سرد اسفند،ریههایم
را میسوزاند.
مسیح بیتوجه به ماشین،مشغول پیادروي میشود.
صد متري همقدم راه میرویم.
ناگهان مسیح می ایستد و فریاد می زند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی...
دیگر قلبم تحمل ندارد.میایستم و نگاهش میکنم.
آشفته دست سالمش را بین موهایش میبرد و نگاه از من می دزدد.
طاقت نمیآورم :مسیح...
برمیگردد.
چند قدم بینمان را پر میکنم.
صورتِ مسیح،مچاله شده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۰۳ و ۹۰۴
پر از بغضِ مردانه است..پر از غرورِ شکسته.
نگاهش را از من میدزدد.
رگِ برجستهي گلویش نگرانترم میکند.
آرام،هردو دستم را جلو میبرم.
مسیح متوجهم میشود.
مثل یک شئ قیمتی و ناب،با هردو دست،آستین کت مسیح را
میگیرم و دستِ زخمیاش را بالا میآورم.
صداي خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره میکند.
آرام و با محبت میگوید:نیکی...
سرم را بالا میگیرم.
مسیح،نگاهم میکند.
برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم کرده.
اما دیگر دو نورِ بیتفاوت نیستند.چیزي درون برق چشمانش،خاص و
بیهمتاست.
چیزي که تا به حال ندیده بودم.
اینبار با اختیار،اما نه به دستور عقل،بلکه با فرماندل،از عمق قلب
میگویم:جانم؟
آسمان،سخاوتمندانه،برف روي سرمان میریزد.
مثل نقل و نبات که بر سر عروس و داماد میریزند.
بدون ترس در چشمهاي مسیح خیره میشوم.
در آخرین روزهاي زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانههاي
برف،احساس میکنم داغ شدهام.
هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهاي تند مسیح قلبم را وادار به
کوفتن میکند.
سرم را پایین میآورم.
دستِ مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است...
شیشهي نازك بغض،تحمل نمیکند و میشکند.
بین دانههاي برف،قطرات اشک روي صورتم مینشیند و ناله
میکنم:چه بلایی سر خودت آوردي؟
کف دستش پر از خطوط سرخ خون شده...
نمیدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم
بیاوري...
اما این بیتابیام نشان میدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفته.
دوستداشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛
فرقی نمیکند...
گناه میکنم تو را،حتی به اشتباه...