📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۳ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 04 July 2023
قمری: الثلاثاء، 15 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام هادی علیه السلام، 212یا214ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️15 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️24 روز تا عاشورای حسینی
▪️39 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️49 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۰۰ سورهی نساء
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
#حدیث
#امام_هادی(ع)
✳️ مأموریت امام عصر (عج)
🌹امام هادی فرمودند:
✨«هو الّذِی یَجمَعُ الکَلِمَ و یُتِمَّ النِّعَمَ و یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ و هُو مَهدیّکُمُ المُنتَظَر»
✳️او (مهدی عج) کسی است که کلمات (خدا) را تجمیع میکند و نعمتها را به تمام و کمال میرساند. خداوند به وسیلۀ او احقاق حق میکند و باطل را میزداید و اوست مهدی منتظَر شما.
📚إلزام الناصب فی إثبات الحجة الغائب، ج۱، ص 168
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✍امروز تولدتونه...
من شما رو خیلی خوب نمی شناسم...
اما غیرتتونو دوست داشتم!
حالا که بنده ی خوبی برای خدا بودین
انقدر خوب که تو این سن خریدتتون
برای ما هم دعا کنید...
به نظرم روز تولد هر کسی،روز شهادتشه...
اما امروز رو بهونه می کنیم برای اینکه یادمون نره ،پای این انقلاب چه جوون هایی از جونشون گذشتن...
شاید اگه ما بودیم،اونجوری پای ولایتمون واینمیستادیم...
که با ناخون گیر گوشت بدنمونو بکنن...💔
ولی بازم بگیم
"درود بر خامنه ای"
📜 #تولد22سـالـگیت_مبارک
بــرادر شـــهـیـــدم
#شهید_آرمـــان_عــلـی_وردی...🌷🕊
مداحی_آنلاین_مژده_بدید_شب_شادی_شد_سید_رضا_نریمانی.mp3
9.27M
🌺 #میلاد_امام_هادی(ع)
💐مژده بدید شب شادی شد
💐ابن الرضا اَبَالهادی شد
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌 #پیشنهاد_ویژه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢_ ۶ دلیل قرآنی امام علی علیه السلام
چرا امیرالمومنین علیه السلام با این شجاعت و قدرت بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله در خانه نشست⁉️
حجت الاسلام والمسلمین
#دکتر_رفیعی
🗓 3 روز تا عید بزرگ #غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱 روایت خانواده شهید مدافع امنیت آرمان علیوردی از آرزوی شهادتش در روز تولدش
#آرمان_عزیز🌹
#شهید_آرمان_علی_وردی🌷
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣کاش تو ؛
همه آرزوی دلم بودی...
آنوقت...
از دغدغه های کوچک دنیا...
خالی می شدم...
💓و پر می شدم از تو...
از خود خود تو....
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴۹ و ۹۵۰ ـمانی خم میشود و در گوشم میگوید :_الهی تب کنم،شاید پرستارم تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۵۱ و ۹۵۲
آرام،قاشق را پر میکند،سوپِ اضافی را با لبهي کاسه میگیرد و
درحالی که سعی میکند نگاهش به چشمانم نیفتد،به طرف دهانم
میآورد.
لبهایم از هم فاصله میگیرند و قاشق وارد دهانم میشود.
لبخندي از سر رضایت میزنم.
★
+:بازم میخوام...
نیکی،کاسهي خالی را نشانم میدهد
:_برم بازم بریزم؟
+:نه،بعدا میخورم.
نیکی،بلند میشود.
:_پس من برم،شمام استراحت کن.
هول میشوم،نمیخواهم برود.
+:آخ آخ سرم درد میکنه...
نیکی با نگرانی کنارم مینشیند
:_چی شد؟
+:دستم درد میکنه،سرم درد میکنه..اصلا قلبم هم درد میکنه..
:_میخواي بریم دکتر؟
+:نه تو بشین اینجا..اگه خواستم بمیرم،نذار!
نیکی،لبخندِ یکوري میزند.
:_من نمیدونم والا..حرفاتون همش ضد و نقیضه.
نه به دیشب که همش میگفتین..
)صدایش را کلفت میکند(
"نیکی،بیمارستان لازم نیست"
نه به الآن که میگین "آخ دستم،واي سرم"
نگاهش میکنم.
+:به نظرت دلیلش چیه؟
نیکی با خجالت سرش را پایین میاندازد.
با سماجت نگاهش میکنم
:_نیـــــکــــی!
نیکی آرام سرش را بلند میکند.
:_دلیلش اینه که...
اینه که...
اینکه شما..
بیتاب میگویم
+:من چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۵۳ و ۹۵۴
:_شما خیلی پسر بدي هستین!
لب و لوچهام آویزان میشود.
اما خودم را از تک و تا نمیاندازم.
+:حالا یه کم پیش این پسر بد بشین دیگه..از دیشب اینجا زندانی
شدم..
تک و تنها،دلم پوسید تو این چاردیواري!
+:آخه من..
سرش را بلند میکند و لبخند قشنگی میزند.
:_چی کار کنم حوصلهتون سرجاش برگرده ؟
غرورم تا همینجا هم خیلی زیر دست و پا مانده،هرچند به خاطر
نیکی حاضرم از غرورم دست بردارم..
حاضرم؟
نمیدانم.
+:برام شعر بخون.مثل اونشب که من واست خوندم.
با ذوق بلند میشود.
:_الآن برمیگردم.
و از اتاق بیرون میرود. لبخند میزنم و به بالشهاي پشت سرم تکیه
میدهم.
سرم واقعا درد میکند.
نمیدانم آیندهام رو به کدامسو دارد و این عصبیام میکند.
نیکی "حافظ" در دست وارد میشود.
دوباره روي تخت مینشیند و میگوید
:_شما واسم غزل معاصر خوندین.
منم براتون غزل حافظ میخونم.
لبخند میزنم.
+:پس اهل حافظي!
:_حافظ،سعدي،صائب،بافقی،البته معاصر هم خیلی میخونم.
+:خوبه!
:–نیت کنین،تفأل بزنیم.
چشمانم را میبندم.
نیازي به نیت نیست،کدام فکر و آرزویی بهتر از نیکی؟
کدام آینده،بدون نیکی؟
آرام چشمانم را باز میکنم.
نیکی انگشتان کشیدهاش را دو طرف کتاب میگذارد و آرام باز
میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۵۵ و ۹۵۶
با دیدن مطلع غزل،چشمانش برق میزند.
آرام میخواند،با لحن شیرین و محکم:
مزرعِ ســـبزِ فلــک دیدم و داسِ مه نــو
یادم از کشتهي خویش آمد و هنگام درو
گر روي پاك و مجرد، چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتـــــو
آتشِ زهد و ریا ، خرمنِ دین خواهد سوخت
حافظ ، این خرقهي پشمیـــنه بینداز و برو
چند ثانیه به کتاب نگاه میکند.
بعد به سوي من برمیگردد.
:_جوابتون رو از حافظ گرفتین؟
+:تو چی فکر میکنی؟
:_به نظر من داره امیدواري میده..
لبخند میزنم.
حافظ هم حرف دل من را میفهمد.میگوید،تا شبیه نیکی
نباشی،نمیتوانی او را از آنِ خود کنی!
زیر لب مصرعی از شعر را میخوانم
"گر روي پاك و مجرد چو مسیحا به"
سر تکان میدهم.
مهم نیست،مهم حالاست که نیکی کنارم نشسته و مهربان،نگاهم
میکند!
★
لیوان آبمیوهام را نصفه روي میز میگذارم.
نیکی با اخم نگاهم میکند.
ناچار،شانههایم را بالا میاندازم و دوباره لیوان را برمیدارم.
تا آخرین قطره،آبپرتقالش را سر میکشم و میگویم:خوب شد؟؟
نیکی لبخند میزند:آره
کتم را از پشتی صندلی برمیدارم.
نیکی،نگران،نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و با پایش روي زمین
ضرب میگیرد.
دلم میخواهد کمی اذیتش بکنم.
:_کاش امروزم نمیرفتم بیرون،میموندم تو خونه،نه؟
بلند میگوید
+:نه!
ابروهایم را بالا میدهم.
سریع میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۵۷ و ۹۵۸
+:منظورم این بود که حالتون خوب شده دیگه..دیروز رو استراحت
کردین..
بعد هم به قول عمووحید،مرد باید صبح به صبح از خونه بزنه بیرون
دنبال نون حلال!
:_مثل این حاجآقاها؟؟
شانه بالا میاندازد
+:شاید!
:_باشه پس حاج آقاتون باید بره سرکار؟
نیک خجول میخندد و روسري اش را مرتب میکند.
اي کاش روزي این روسري را هم از سرت برداريجانِ مسیح!
اما من راضیم به رضایت تو،عزیزدلم!
لبخند میزنم.
:_راستی،تو از کجا فهمیدي تب دارم؟
نیکی سرش را پایین میاندازد.
با شیطنت میگویم
:_خودت گفتی،مدام تبم رو چک میکردي... با چی،چک میکردي؟
سرش را پایین میاندازد،دستهایش را درهم قفل میکند و حس
میکنم،آنها را زیر میز پنهان میکند!
نمیتوانم باور کنم،نیکی دست روي پیشانیام گذاشته!
لبخند میزنم و دوباره پشت میز مینشینم.
نیکی با تعجب میگوید:پس نمیرین؟
اخم ساختگی میکنم:جدي جدي داري بیرونم میکنیا..
نیکی دستپاچه میشود:نه این چه حرفیه...اینجا خونهي شماست..
لبخند میزنم:نه به دیروز که نمیذاشتی،برم بیرون..
نه به امروز که..
بلند میشوم:باشه حاجخانم،ما رفع زحمت میکنیم.
صداي آیفون میآید.
میگویم:مانی اومد!
به سمت آیفون میروم،اما به جاي مانی،دختري چادري را میبینم.
دوست نیکی است.
در را باز میکنم و با لبخند میگویم:پس بگو چرا منتظري من برم!
*
*نیکی
در واحد را باز میکنم.
فاطمه به طرفم میآید
:_خیلی بیمعرفتی نیکی! تو اینجوري نبودي که همش اثرات
همنشینی با پدرروحانیعه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۵۹ و ۹۶۰
صورتش را میبوسم و مادرانه میگویم
+:علیک السلام..
دلخور،مرا کنار میزند و میگوید
:_قهرم باهات،تازه میخواي سلام هم بدم؟!
وارد خانه میشود،مسیح را که میبیند خشکش میزند.
مثل بچه هاي خطاکار سریع و خجول میگوید
:_سلام
مسیح لبخند میزند و میگوید:سلام خیلی خوش اومدین
و به طرف در میآید:من مزاحمتون نمیشم،بااجازه!
از کنارم که رد میشود،کمی به سمتم خم میشود و آرام در گوشم
میگوید:خوش بگذره حاج خانم!
لبخندي میزنم.
رو به فاطمه میگویم
+:تو برو تو،من الآن میام.
فاطمه به طرف آشپزخانه میرود،مسیح روي زانوهایش نشسته و
مشغول پوشیدن کفشهایش است.
+:تو رو خدا،مواظب باش حالت بدتر نشه...
بدون اینکه سرش را بلند کند میگوید:چشم
+:آها،راستی قبل اومدن یه زنگ به من بزن!
بلند میشود و برابرم میایستد:چرا؟
+:یه کم خرید دارم،گفتم اگه ممکنه..
دوباره میگوید:چشم
لبخند میزنم:بی بلا
صداي آیفون میآید.
با خنده میگوید:این دیگه مانیه،نه؟
نگاهی به صفحه ي آیفون میکنم:آره
:_پس من رفتم،خداحافظ
+:خداحافظ
مسیح وارد آسانسور میشود.
در را میبندم و به طرف آشپزخانه میروم.فاطمه چادرش را درآورده و
پشت میز نشستهاست.
قبل از اینکه چیزي بگوید،سریع میگویم:فاطمه،جون من گلگی بمونه
واسه بعد.. الآن اصلا وقت نداریم.
دیروز باید همهي این کارا رو میکردم ولی مریضی مسیح،برنامه هامو
بهم ریخت..
فاطمه لبخند میزند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۶۱ و ۹۶۲
+:مسیح؟!اصلا فکر نمیکردم اینقدر نگرانش بشی... دیروز که زنگ
زدي و گفتی بعد از خوردن داروهاش تبش پایین نیومده، صدات
جوري میلرزید که گریهام گرفت.
سرم را پایین میاندازم
:+نیکی!ببینمت!لرزیده دلت،آره؟؟
در چشمانش خیره میشوم.
:_چی میگی فاطمه؟!
فاطمه،لبخندي میزند که معنایش را نمیفهمم.
:+مهم نیست،فراموشش کن.آماده شو بریم
لباسهایم را عوض میکنم و کلید و کیف پولم را داخل کیف بزرگی
میاندازم و با فاطمه از خانه بیرون میرویم.
★
با خنده،وارد خانه میشوم.
خسته و کوفته،وسایل را وسط سالن روي زمین میگذارم و خودم هم
همانجا مینشینم.
فاطمه پشت سرم میآید،درحالی که روبان بادکنکها را در دست
گرفته.
کنارم روي زمین مینشیند و یکباره،همهي روبانها را رها میکند!
بادکنکها به سمت سقف اوج میگیرند و کنار هم،ستاره هاي
رنگارنگ آسمان سفید خانه میشوند!
بلند میشوم و کش چادرم را از دور سرم باز میکنم.
فاطمه،روي پارکتها دراز میکشد.
:_پاشو فاطمه،پاشو کلی کار داریم..
+:واي نیکی کشتی منو...من نمیدونستم اینقدر
سختپسندي...کاش یه کم از این وسواسات رو تو انتخاب شوهر
استفاده میکردي.
اخم میکنم.
:_مسیح خیلی هم خوبه!
فاطمه سریع بلند میشود و با شیطنت میگوید
+:دیدي درست گفتم،دلت لرزیده...
سرم را پایین میاندازم.
یکدستی خوردم!
فاطمه از صبح چند بار سعیکرد از زیر زبانم بکشد اما نتوانست..ولی
اینبار ،اعتراف کردم.
نمیخواهم شکستم را باور کنم.
:_چی میگی،چه ربطی داره؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۶۳ و ۹۶۴
+:ربطش اینه که قبلا هروقت میگفتم شوهرت،میگفتی شوهرم
نیست..
اما اینبار...
ادامهي جملهاش را از چشمانش میخوانم.
راست میگوید.من عوض شدهام.اینقدر نگرانش شدن،به فکرش
بودن، دغدغهاش را داشتن...
اگر نشانهي علاقه نیست،پس...
سرم را تکان میدهم.
:_ول کن این حرفا رو..پاشو جمع کنیم اینا رو از وسط..
کلی کار داریم.
فاطمه،لبخند خاصی میزند
:+چشم خانم آریا
برق از تنم میگذرد.
بابا نخواست که آریا باشد.اما حالا من چه بخواهم،چه نخواهم آریا
هستم،همسرِ مسیح آریا!
به کمک فاطمه،دستی به سر و روي خانه میکشم.
به مامان و زنعمو زنگ میزنم و براي شام دعوتشان میکنم.
به مانی هم زنگ میزنم تا سرِ راه،کیکی که سفارش داده ام از قنادي
بگیرد.
فاطمه نگاهی به کمدم میاندازد.
+:چی میخواي بپوشی؟
جلو میروم و کنارش به لباسها نگاه میکنم.
:_این چطوره؟
و پیراهن بلندِ صورتی روشنم را بیرون میکشم.
فاطمه نگاهی میاندازد. :+این خیلی گشاده تو تنت نیکی
:_این چطوره؟
پیراهن بلند و سادهام را بیرون میآورد.
:_نه،مامانم از این لباسم متنفره.
فاطمه میخندد.
+:به این خوشگلی!
شانه بالا میاندازم.
مردد و مستأصل به لباسها نگاه میکنیم.
ناامیدانه میگویم
:_فکر نکنم چیزي پیدا بشه..کاش لباس میخریدم.
فاطمه نگاهی به ته کمد میاندازد.
چشمانش برق میزنند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۶۵ و ۹۶۶
+:پیدا کردم!
★
سینی چاي را به طرف مامان و زنعمو میگیرم.
مامان کت قرمز و شلوار و شومیز مشکی پوشیده.
موهاي لخت و هایلایت شده اش را از بالاي سرش بافته و یک طرف
شانهاش انداخته.
شیک و دلنشین.مثل همیشه!
زنعمو هم کت و دامن کاربنی خوشدوختی به تن کرده که حسابی
به او میآید.
موهاي طلایی و مجعدش را آزاد،روي شانههایش ریخته و آرایشِ
سادهاش،او را دلرباتر کرده.
زنعمو فنجان چاي را از سینی برمیدارد و خریدارانه نگاهم
میکند:مرسی عروس خوشگلم.
لبخند میزنم:نوشجان
مامان هم فنجانش را برمیدارد و تشکر میکند.
صداي در میآید.آیفون را برمیدارم.
مسیح پر انرژي میگوید:سلام حاجخانم!
بدون هیچحرفی دکمه را میزنم و بلند میگویم:مسیح اومد.
مانی سریع کلیدهاي برق را پشت سر هم میزند و خانه،تاریک
میشود.
سینی را روي کابینت میگذارم و با عجله از کنار بابا که با تلفن
صحبت میکند میگذرم.
آباژور اتاق را روشن میکنم و یکبار دیگر خودم را در آینه برانداز
میکنم.
پیراهن بلندِ سفید پوشیدهام که از کمر به پایین راسته است و بالاي
کمرش کمی تنگ.
یقه بسته است و آستین هایش حریر، اما آسترِ ساتنِ زیر
آستینها،دست ها را محفوظ نگه میدارد.
روي یقه و کمر و سرآستینهایش گلدوزيهاي رنگی دارد.
قبل از ازدواج با مسیح،با فاطمه این پیراهن را خریدم،اما بعد از
خریدنش پشیمان شدم،به قول فاطمه" به درد تازهعروسها
میخورَد" و من حالا،یک تازه عروسم...
شالِ قرمزم را لبنانی سهگوش سر کردهام.
چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم.
آمادهام.
انگار همه چیز خوب است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۶۷ و ۹۶۸
مانی صدایم میزند.
صلواتی زیر لب میفرستم،نفس عمیقی میکشم و از اتاق بیرون
میروم.
همه،جلوي در منتظرند.
به کمک مانی،کیک را از جعبه اش بیرون میآورم ،آن را روي دستانم
میگیرم و به طرف بقیه میروم.
در تاریکروشن مانی را میبینم که در یک دست دوربین عکاسی و در
دست دیگر،برف شادي به دست دارد.
صداي قدمهایی نزدیک میشود.
نفسم را در سینه،حبس میکنم و چشمانم را روي هم فشار میدهم.
صداي چرخیدنِ کلید درون قفل میآید.
همین که در باز میشود،مانی با سر و صدا برف شادي را روي صورت
مسیح میپاشد و همهجاي صورتش سفید میشود.
زنعمو کلیدها را میزند و سالن غرق نور میشود.
همه با سر و صدا تبریک میگویند.
مسیح با دست،جلوي چشمانش را از برف شادي پاك میکند و اطراف
را میکاود.
بادکنکهاي رنگی که به پایههاي میز بستهام ،آویزهاي تولدت مبارك و کیک روي دستهایم.
مسیح شوکه شده!
انگار واقعا نمیدانست که تولدش امروز است.
جلو میروم و کیک را به طرفش میگیرم : تولدت مبارك!
با قدرشناسی و لبخند،فقط نگاهم میکند.
انگار نمیداند چه بگوید.
نگاهی به کیک میاندازد.
لبخندش عمیقتر میشود و چیزي در چشمانش میدرخشد.
با قدرشناسی نگاهم میکند و به آرامی یک قرن،چشمهایش را روي
هم میگذارد و باز میکند.
انگار از من تشکر میکند.
حس میکنم با این کار،کل خستگی از تنم رفت.
زنعمو و مامان مسیح را به طرف مبل بزرگ سهنفره راحتی،
راهنمایی میکنند.
مسیح،بین مامان و زنعمو مینشیند.
مانی،دستتنها،کلِ شیطنت مراسم را به عهده دارد.
گاهی بمب کاغذي روي سر مسیح میترکاند،گاهی عکس میگیرد و
گاهی برف شادي را به طرفمان اسپري میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۶۹ و ۹۷۰
کیک را برابر مسیح روي میز میگذارم و تازه،چشمم به نوشتهي
رویش میافتد.
با خامه و شکلات،نوشتهشده "عشقم،تولدت مبارك"
با اخم به مانی نگاه میکنم.
من فقط سفارش کیک شکلاتی داده بودم!
مانی کیک را از قنادي گرفت،پس این نوشته قاعدتا شیطنت اوست.
مانی میخندد و شانه بالا میاندازد.
میخواهد بحث را عوض کند :خب همه بشینین یه عکس بگیریم..
بابا و عمو محمود،بالاي سر مامان و زنعمو میایستند و مانی برابرشان
زانو میزند.
چند عکس که میگیرد،دوربین را به دست من میدهد :از من و
خانداداش عکس میگیري نیکی جون؟
سر تکان میدهم.
مامان و زنعمو، به نوبت مسیح را میبوسند و بلند میشوند.
مانی کنار مسیح مینشیند و دستش را دورگردن او میاندازد.
بعد بلند میگوید :ببخشید من یه کم ناهنجار شدمها...تا حالا مسیح
رو اینقدر خوشحال از برگزاري تولد ندیده بودم..
اینقدر مطیع و آروم..من اگه میدونستم تو زن بگیري اینهمه آقا میشی،خودم برات آستین بالا میزدم!
مسیح با تلفیقی از اخم و لبخند به مانی نگاه میکند.
سرم را بلند میکنم:آقامانی؟اگه ممکنه یه کم حرف نزنین بذارین من
عکس بگیرم.
مانی میخندد:چشم زنداداشِ غیرتی!
به صفحهیدوربین نگاه میکنم.
مسیح به لنز خیره شده و انگار من را نگاه میکند.
لبخند قشنگی روي لبهایش نشسته.
چیزي درون قلبم فرو میریزد.آبدهانم را قورت میدهم.
نمیتوانم چشم از لبخندش بگیرم.
چشمهایم را میبندم و شاتر را فشار میدهم.
:_گرفتم..
مانی به طرفم میآید:ببینم!عه مسیح چه خوب افتادي!
خواستی عکس سه در چهار هم واسه کارت ملی و گواهینامه و
پاسپورت بگیري،بده نیکی بگیره ازت!
خوشگل بودیا!
لبخند میزنم.
زنعمو صدایم میکند:نیکیجان بشین پیش مسیح دیگه.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۴ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 05 July 2023
قمری: الأربعاء، 16 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️14 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️23 روز تا عاشورای حسینی
▪️38 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️48 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها