eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ✅ رسول الله صل الله علیه و آله وسلم: انسان با دين و رفتار دوستش خو مى‌گيرد، پس مواظب باشيد با چه ڪسى دوست مى‌شويد. 📙 الأمالی للطوسی، ص518
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 ســـلام بـر آنـان کـه اول از ســیم خاردار نـفـــس گــذشـتـنـد و بَـعْد از سیم خار دار دشــمـن... ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق.. به نیابت از ...🌷🕊 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن ...☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دختراتون ازتون پرسیدن برای چی حجاب داشته باشیم، بهشون بگید... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「﷽」 شهید ابراهیم میگفت: اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود.🌿 صدای بلند در پیش نامحرم، مقدمه ی آلودگی و گناه را فراهم میکند. اگر حریم ها رعایت شود، نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد.✨ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
میگفتْ... خِجالت مےکشم‌ْهَمہ‌جٰا‌چآدربِپوشَم..! مَعمولا‌ًتو‌جآمعِه‌هیشکے‌هَم‌سِن‌ُو سآݪ‌مَن‌چآدری‌نیست.!🍂 میشَم‌گاو‌پیشونےسِفید..! گفتمْ... قَرٰارنیست‌ْهَمه‌مِثِل‌تو‌باشن کہ! مآه‌أگه‌بیشتَر‌أز‌یکے‌تو‌آسِمون أزش‌ْ بودْ، ڪِه‌دیگه‌فَرقے‌بٰا‌ سِتاره‌ها‌نَدٰاشتْ. تُو‌مآه‌بآش۔۔🌚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 #به_شرط_عاشقی پارت دو ازپله ها پایین آمد وبه آشپزخانه رفت.عاطفه خانم و عالیه پشت به علی روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت سه _خب؟؟؟؟؟؟ +خب مگه بده زن بگیری یکم آدم شی؟ وپشت بندش خندید. _حسین توواقعا نمیفهمی؟ باخنده:چیو؟ _نع مث اینکه واقعا نمیفهمی.میخوان برای من زن بگیرن که ازسوریه رفتن منصرفم کنن. حسین بدون اینکه چیزی بگوید ماشین راروشن کردوبه راه افتاد. +حالاکی هست؟ _دخترحاج رضا. +حاج رضای خودمون؟؟ _آره. +چی بگم؟! _هیچی نگو.فقط فکرکن من چجوری دربرم ازاین زن گرفتن زوری. 🌷🌷🌷🌷🌷 _السلام علیکم والرحمةالله وبرکاتوه..الله اکبر،الله اکبر‌،الله اکبر..به حسین دست داد:قبول باشه. +قبول حق. تسبیحات حضرت زهراراگفتند.علی ازجایش برخاست و به طرف حاح آقا حسینی رفت:قبول باشه حاجی. ±قبول حق باشه پسرم. کنارحاج آقا نشست:حاجی میشه یه استخاره برام بگیری؟ ±چیزی شده خدایی نکرده؟ _شماکه ازقضیه سوریه رفتنم خبرداری.. ±خب _مامان راضی نمیشه که هیچ...میخواد برام زن بگیره پاگیرم کنه.. حاج آقالبخندی زد:خب؟ _حاجی من فقط۲۲سالمه. ±به سن نیست که علی جان.شماماشاالله هم فهمیده ای،هم باحُجب وحیاوسربه زیر.ازدواجم نصف دینوکامل میکنه. _حاجی من موندنی نیستم.نمیخوام زن بگیرم که اونم پاسوز من شه.من هرجورشده میرم،به دلمم افتاده که اگه برم،شهیدمیشم...البته اگه لیاقتشوداشته باشم... ±ان شاالله.نمیدونم..چی بگم؟!حالااستخاره برای چی میخوای؟ _میخوام ببینم به صلاحمه رفتنم اصن؟گیج شدم خودمم.اگه به صلاحمه چراقسمت نمیشه برم..اگه نیست..چراخدا انداخت تودلمـ.. ±باشه..چندلحظه ای سکوت کردوگفت:خوب اومد... حیرت زده گفت:واقعا حاجی؟ ±واقعا. علی لبخندی زد:ممنونم.ممنون حاجی. ±خواهش میکنم.ان شاالله کارت درست شه. -ان شاالله بعدازخداحافظی،باحسین به سمت خانه راه افتادند.حسین،علی را دم در پیاده کردورفت. کلید راچرخاندووارد شد:سلام. عاطفه خانم،آقامحمدوعالیه درآشپزخانه بودند.جواب سلامش رادادند. به طبقه بالامیرود وبعدازتعویض لباسها به طبقه پایین برمیگردد.واردآشپزخانه میشود. _امروز...حاجی یه استخاره برام گرفت... آقا محمد:برای چی؟ _براسوریه...خوب اومد... عاطفه خانم عصبی میگوید:علی قرار بوددیگه اسمشونیاری. _مامان...آخه چرا راضی نمیشی؟ +چون میدونم تواونجا نمیتونی طاقت بیاری. _شماازکجامیدونی؟ آقا محمد:علی...بسه..خانم شمام ولش کن..بشینین شامتونوبخورین..بعدادرموردش صحبت میکنیم. پشت میزنشستندوعاطفه خانم غذاراآورد.... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت چهار علی قاشق اول رادردهانش گذاشت که عاطفه خانم گفت:آقامحمدشماره حاج رضا رو گرفتی؟ غذادر گلوی علی پریدکه عالیه سریع لیوان آبی یه دستش دادوعلی لیوان راسرکشید. آقامحمد:آروم بخورعلی...بله.شماره رو گرفتم.الان زنگ میزنیم بهشون؟ علی عصبی گفت:شمابرای کی میخواین زن بگیرین؟ عالیه:خب معلومه.تو. _اگه برای منه،چرااصن رضایت خودم مهم نیس؟من زن نمیخوام.لطفاتمومش کنید. عاطفه خانم:یاس دخترخوبیه.اگه زودنجنبیم ازدستمون میره ها. _بره مادرمن. آقامحمد:یه جلسه میریم حالااگه اجازه دادن.شاید خوشت اومدازش. _بابا.....من کلازن نمیخوام.من موندنی نیستم.نمیخوام یه دختر پاسوزمن شه. عاطفه خانم:علی من نمیذارم بری.بیخودی این حرفارونزن.زنم نگیری سوریه ام نمیری.این فکروازذهنت بندازبیرون. علی ازروی صندلی بلندشد:ممنون شب بخیر. عاطفه خانم:توکه چیزی نخوردی. _ممنون.صرف شد.شب خوش. +شب بخیر. ازپله هابالابه اتاقش رفت.روی صندلی نشست ودفترش رابازکردوروی عدد سی ویک خط کشید. زیرلب گفت:خدایاخودت ختم بخیرش کن.وآرام آرام شروع کردبه خواندن:ما نمک خورده عشقیم"به زینب سوگند"پاسبانان دمشقیم"به زینب سوگند" ..... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
*آخرین باری که به رفته بود مصادف با بود، هرچی اصرار کردیم بیا حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع) نیامد. چون احساس خجالت می‌کرد که وقتی حرم بی‌بی در محاصره است به زیارت حضرت عباس علیه السلام بیاید. ده روز بعد به سوریه رفت و در راه دفاع از حرم به شهادت رسید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 «چه کربلا نرفته‌ها، که کربلایی شدن....» 💚بی قراری برای سفر کربلا 🌺💫 🕊️🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۹ شهریور ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 10 September 2023 قمری: الأحد، 24 صفر 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه لسّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹درخواست قلم و دوات توسط نبی برای نوشتن وصیت، 11ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️6 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️11 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه لسلام ▪️14 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️15 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
💠 💠 💎 عملی که بدنام‌ها انجام می‌دهند 🔻أمیرالمؤمنین علی عليه‌السلام: ذَوُوا العُيُوبِ يُحِبُّونَ إِشاعَةَ مَعايِبِ النّاسِ لِيَتـَّسِعَ لَهُمُ الْعـُذْرُ فى مـَعايِبِهِمْ ➖ رسوايانِ آلوده، پخش و شيوع عيب‌هاى مردم را دوست دارند تا براى بدنامی‌هاى خود زمينه عذرتراشى داشته باشند. 📚 غررالحكم ۱: ۴۰۷ فصل ۳۲ ح ۳۷
🔹چشماش مجروح شد و منتقلش کردن تهران 🌷محسن بعد از معاینه دکتر پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر پرسید:برای چی این سوال رو می پرسی پسر جون؟ محسن گفت: 💚چشمی که برای امام حسین علیه‌السلام گریه نکنه به درد من نمی خوره! 🌸 🕊️💫
🔻پرچم آلمان مزین به عکس آقا در پیاده روی اربعین 👆دنیا فهمیده سید علی خامنه‌ای کیست , اما بعضی‌ها خودشان را به خواب زده اند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت چهار علی قاشق اول رادردهانش گذاشت که عاطفه خانم گفت:آقامحمدشماره حاج رضا رو گرفتی؟ غذاد
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت پنج +برای امشب قرار خواستگاری گذاشتیم. عصبی گفت:چی؟؟؟؟مامااان... +مامانو.... _من امشب هیچ جانمیام. +تو...لااله الله.. _من زیر بارحرف زور نمیرم مامان جان.من آخرش میرم سوریه.حالاشماببین. +اگه من گذاشتم برو. 🌷🌷🌷 بازورِخانواده شب برای خواستگاری حاضر شد.پیراهن سفید باکت و شلوار مشکی پوشید.سرراهشان دسته گل و شیرینی هم خریدندوبه خانه حاج رضا رفتند.یاس۲۰سال دارد.یک خواهر به نام یاسمن۱۸ساله و یک برادر به نام یاسین۱۱ساله دارد.دربازشد.اول آقامحمدوعاطفه خانم واردشدند وپشت سرشان علی وعالیه.علی باهمه سلام وعلیک کردودسته گل رابه دست یاس داد.باتعارف پدرومادر یاس به طرف مبل رفتندونشستند.بعدازآوردن چای وصحبت های اولیه قرار شد علی ویاس باهم صحبت کنند.علی ازروی مبل برخاست وبه دنبال یاس به اتاقش رفت.یاس روی صندلی نشست وتعارف کردکه علی روی تخت بنشیند.بعدازچنددقیقه سکوت علی شروع کرد:خانم محمدی... +بله؟ _من ...به اصرار خانواده الان اینجام...ینی...سوء تفاهم نشه خدایی نکرد..نه اینکه شمامشکلی داشته باشید،ولی من کلانمیخوام ازدواج کنم..من..میخوام برم سوریه...خودم میدونم موندنی نیستم.نمیخوام شماهم پاسوز خودم بکنم...راستش...مامان به فکرزن گرفتن برام افتاده تادست و پامو ببنده که دیگه نرم جنگ.. یاس سرش راتکان داد:میفهمم چی میگید.هرکمکی ازدستم بربیاد انجام میدم.راستش منم اصلا قصد ازدواج ندارم،پدرومادرم خیلی اصرار دارن. _خوبه. +من خودم میدونم چی بگم به خانواده.خیالتون راحت باشه.ان شااالله موفق باشید. _ممنون. ازاتاق بیرون آمدند.عاطفه خانم:چیشد؟دهنموموشیرین کنیم؟ یاس زیرلب بسم اللهی گفت:راستش منو علی آقابه تفاهم نرسیدیم. لبخندروی صورت همه خشک شد.عاطفه خانم ناراحت گفت:آخه...چرا؟؟ موبایل علی که درجیبش بودزنگ خورد.عکس حسین روی صفحه نقش بست.ببخشیدی گفت و ازخانه خارج شدوبه حیاط رفت. _بله؟ +سلام _سلام. +خوبی؟ _نمیدونم.واقعا نمیدونم. +چیشده؟ _خونه حاج رضاییم. +خواستگاری؟؟؟ _آره. +چرابهم نگفته بودی؟ _حسین اصن حوصله ندارم بعدابهت زنگ میزنم. +یلحظه صب کن بینم.چیشد؟بادابادا؟ _نه.بادختره حرف زدم.بهش گفتم همه چیو.مث اینکه اونم راضی نبود.....تو.....چیکارداشتی زنگ زدی؟ +علی،،،نتونستم رودرو بهت بگم،،،کارام درست شده،،،میرم سوریه.... علی بابهت پرسید:چی؟؟؟؟ +نمیدونم برم؟؟یاوایسم باهم بریم؟؟؟ _برو....خدابه همرات...فعلا... +علی تروخداناراحت نشو...علی... علی تماس راقطع کرد... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت شش وارد خانه شدند. علی:دیدی مامان جان خوددختره ام نمیخواست؟ عاطفه خانم عصبی دست هایش رادرهواتکان داد:خُبه،خُبه...معلوم نیس چی گفتی به دختره که اون حرفاروزد. -خودش راضی نبود. +آره منم گوشام مخملیه. علی شانه ای بالاانداخت:شب بخیر. ازپله ها بالا وبه اتاقش رفت.کُتش راازتن درآوردوروی صندلی انداخت وخودش روی تخت خوابید.به سقف خیره شدوزمزمه کرد:یه روز دیگه ام بیهوده گڋشت... به این فکرمیکردکه اگر حسین برود حتما ازغصه دق میکند.دراین فکربودکه به خواب رفت... 🌷 روی صندلی روبروی عالیه نشست:آبجی ماچطوره؟ عالیه دلخور گفت:شماکه چن وقته مازوکلافراموش کردی.تمام فکر وذکرت شده اجازه گرفتن برای سوریه.پوزخندی زدوادامه داد:یه سلامم بزوربهم میدی.یه نمیپرسی چمه وچراچن روزه توخودمم.همه داداش دارن ماام داداش داریم. وازروی صندلی برخاست وازآشپزخانه خارج شد. _عالیه...وایساببینم...عالیه...حداقل بیاصُبونتو بخور. (عاطفه خانم با اقا محمدبه خرید رفته اند) علی ازاشپزخانه خارج شد.عالیه روی مبل نشستع وبه صفحه تلوزیون خیره شده.کنارش نشست:آبجی جونم...چیشده؟چراچن روزه توخودتی؟ عالیه بدون اینکه نگاهش راازصفحه تلوریون بگیرد گفت:پاشو برو.الان دیگه فایده نداره.خودم گفتم دیگه لازم نکرده بپرسی. _آبجی...ببخشید..خودتم میدونی که چن وقته چقد فکرم درگیره. +پاشوبرواونورعلی.تافرداشبم بشینی اینجا باهات حرف نمیزنم. علی باحالت بامزه ای گفت:خب الان که داری باهام حرف میزنی. عالیه خنده اش گرفت.ولی بزور خودش رانگع داشت تانخندد:الانم بزورباهات حرف میزنم.پاشوبرودارم فیلم نگامیکنم. _خب چیکار کنم دوست شی؟چطوری جبران کنم؟ +جبران نمیشه پاشوبرو. _اصن پاشوبریم برات پاستیل بخرم.وپشت بندش آرام خندید. عالیه اخم کردوبامشت به بازوی علی زد:خیلی....وبااخم سرش رابرگرداند. _عالیه جانم...چیشده؟کسی مزاحمت شده؟ سرش رابه علامت نه تکان داد. _پس چی؟بگوخودت. +میگم قهرم تومیگی بگو؟ _ای باباعالیه... +نمیگم _هعی...باشه...وبلندشدوبه طرف اشپزخانه رفت.عالیه متعجب به اونگاهی انداخت.همیشه وقتی خودش رابرای علی لوس میکردعلی راضی نمیشد تا عالیه دوست نمیشد.ازروی مبل بلندشدوبه آشپزخانه رفت.علی روی صندلی پشت میزنشسته وبه گوشع ای خیره شده.جلورفت و سرجای قبلی اش نشست:زود،تند،سریع بگوچیشده. علی لبخند موزیانه ای زد:توکه قهربودی. +اڋیت نکن.آشتی.حالابگوچیشده! _حسین داره میره. +سوریه؟ _آره هردوناراحت بع میزخیره شده بودند.عالیه ازیک طرف دوست داشت علی برود وازطرفی دوست نداشت برود.... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
✨دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله‌های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم. صبح اول وقت قرار می‌گذاشتیم می‌آمدیم مدرسه، یک مسئله سخت را می‌گذاشتیم وسط، هر کسی که زودتر ابتکار می‌زد و به جواب می‌رسید، برنده بود. حالی بهمان می‌داد. درس های دیگرمان مثل تاریخ و ادبیات زیاد خوب نبود، ولی توی درس‌های فکری و ابتکاری همیشه نمره‌ی اول کلاس بودیم. مصطفی کیفی می‌کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل می‌کرد.❤️ دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن🌹
6460453255018.mp3
819.9K
-الزاماً با هندزفر؎ گوش بدین...=🌸💙' @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا