🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸
موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبهرو!
زینب که لباس را پرو میکرد ،
سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب
روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازهی کناری بود.
به آیه نزدیک شد:
_میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن!
آیه نگاه به آن مغازه انداخت:
_مانتو دارم!
ارمیا سرش را پایین انداخت:
_میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه!
_باشه.
ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت ،
و آیه را به آن سمت هدایت کرد. آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوهای سوخته بود از میانشان برداشت.
ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت:
_این آبی هم قشنگهها، اینم بردار.
آیه اصلاح کرد:
_آبی نفتی!
ارمیا شانه ای بالا انداخت:
_آبیه دیگه.
آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت.
شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب خواب بود. سرش را روی شانهاش گذاشت و به نرمی او را به آغوش کشید.
آیه در خانه را باز کرد ،
و وارد واحد خودشان که شدند به سمت اتاق خواب رفتند؛
لامپ را روشن کرد ،
و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب عکسهایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سیدمهدی را در خود داشتند جایشان را به عکسهای آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند. عکسهای دستهجمعی و دو نفره و سه نفره...
رها خوب کارش را بلد بود....
ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت:
_عکسای عقدمون؟
آیه: _کار رهاست!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_دلشون برام سوخت؟
_نه! قرار شد عکسا رو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده! این ایده از خودش بود، اما ایدهی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی نه؟
_نه؛ وقت نشد!
_زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم!
ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت. تکتک را نگاه کردند و لبخند زدند.
ارمیا گفت:
_من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟
آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد:
_حتماً رهاست. در رو باز میکنی تا من لباس عوض کنم؟
ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت:
_وسایلتو از اون خونه آوردی؟
ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت:
_آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون!
بعد از اتاق رفت و در را باز کرد.
صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا آمد؛ حتما رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده!
لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد:
_سلام! خوش اومدید، شبنشینی اومدید؟
صدرا: _یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم زود برگردیم!
آیه: _برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله ندارید!
رها: _اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم.
آیه: _بزرگش نکنید، چیزی نیست!
ارمیا: _بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این اوضاع حواسم اینجاست.
صدرا اخم کرد:
_دوباره داری میری سوریه؟
ارمیا: _مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه دیوونه که سابقهی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانوادهم شده!
صدرا: _چرا دوباره میری؟
ارمیا: الان موضوع مهم #امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا!
صدای ارمیا بالا رفته بود ،
و صدای گریهی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت.
وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت:
_ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم!
صدرا: _من هستم، حواسم بهشون هست!
_این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم!
آیه دخالت کرد:
_فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که!
رها: _من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم.
ارمیا: _برای خود شما هم خطرناکه.
آیه: _به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه.
ارمیا: _تا حالا انقدر نترسیده بودم!
اعتراف سنگینی بود برای مردی که خطمقدم بوده، چه کردهای بانو که نقطه ضعف شدهای برای این مرد!
صدرا: _حواسمون به زن و بچهت هست، تو حواست به خودت باشه و
دیگه هم نیومده بار سفر نبند!
ارمیا لبخندی پر درد زد ،
و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود...
ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️بشارت ظهور و آینده انقلاب از زبان شهیداندرزگو:
▫️۲سال بعد از انقلاب، سیدعلی نامی رئیسجمهور خواهدشد
▫️و بعد از چند سال ظهور امامزمان محقق خواهدشد.
🎙راوی: همسرمحترمشهید🌹
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۷ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 18 November 2023
قمری: السبت، 4 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️9 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️29 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️39 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️46 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌱 امام رضا عليهالسلام
مَن جَلسَ مَجلساً يُحيا فيهِ أمرُنا
لَم يَمُتْ قلبُهُ يَومَ تَموتُ القلوبُ.
هر كس در مجلسى كه ياد و نام ما در آن زنده نگه داشته مىشود بنشيند، در آن روزى كه دلها مىميرند، دل او نمىميرد.
✨
.
✨
📚 أمالي صدوق، ص١٣١
#حدیث
حاجیه خانم سکینه خاتون بیدمشکی
مادر سه شهید عزیز شهیدان اختیاری
خانه اش در یکی از کوچه پس کوچه
های جنوب شهربودیکی از کوچه های
پر شهید خیابان خاوران بود و از اون
خیابان هایی که هر کوچه اش چندین
شهید داشتند.امااین خانه #سه_شهید
داشت🕊🕊🕊روی سر درخونه،سه تا
عکس شهیدانش رو زده بود
در خونه #شهیدان سیف الله و محمد
واحمد اختیاری در زدم مادر پیر و تنها
در رابرایم بازکرد وبا مهربانی تعارف کرد
رفتم داخل وارد راهروی تنگ وباریکی
شدیم که باسه عکس شهید مزین شده
بود سمت چپ راهرو، یک اتاق کوچک
وساده بود
گوشه اتاق یک تلویزیون قرمزرنگ
قدیمی روی میز بود و بالای طاقچه
هم،سه تاعکس شهیدانش بهم گفت
بریم آشپزخانه غذام روی گازه باهم
رفتیم.انور حیاط کوچک،یک آشپزخانه
ساده و کوچولو بودبا یک گاز رو میزی ویک قابلمه که توش چند تا سیب زمینی
داشتند می پختند و بالای سر گازسه
قاب عکس شهیدباز به چشم میخورد
و به من گفت:من توی این دنیا کسی و
چیزی رو ندارم سه تا پسرداشتم که
هدیه شون کردم برای انقلاب و وطن
و حالا هم در این خانه با عکس و یاد
پسرام دارم زندگی میکنم این مادر عزیز
داشت از سه تا پسرای شهیدش می گفت
و من هم دونه دونه اشکام روی صورتم
می غلتیدکه ای شهدا خیلی شرمنده ایم
♥️یادشون کنیم باصلوات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
میگفت:
•|اگہ از در انداختنٺ
از پنجره بیا تو.. :)
بجنگـــ واسہ خواستہ هاٺ
ناامید نشو!
خدا ببینه سفټ و سخټ چسبیدے
به خواسٺٺـــ
بهت میدهـ خواستت رو ...
#برايرسیدنبہخواستتبجنڱـ
#فایل_صوتي_امام_زمان
👈مراقب باش جا نَــمونیــا....
🔹بعضی وقتها،
اونقدر مشغول خودت و زندگیت میشی،
که یادت میــره؛
یه مسئولیت سنگین بر عهده ات هست.
توی شلوغی های، زندگی گم نشیــا👇
#تلنگر
#حجاب_زهرایی ♡
خواهـرِ گُلم!
بلاخـرهیہروزمجبـورۍ
باحجـٰاببشۍ!!
وازسرتـاناخنپـٰاترومۍپوشونَن...
امـٰادیگہدیرشـده.🚶🏻♀
اینآخـرینحجـٰابتخـواهدبـود!
پسمحجـوببـٰاشو
نـزاراولیـنحجـٰابت،ڪفنتبـٰاشہ(:🍃🍁
[ پیش خدا عزیز باشیم:)) ]
※ اللّهُمَعَجّـــــــــللِوَلیِــکَالفَرَج 🤲🏻 ※