📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۰ آذر ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 21 December 2023
قمری: الخميس، 7 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️13 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️22 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️23 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️25 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#حدیث
امام صادق عليه السلام:
نگاهت را جز از سر مهر و دلسوزى به آنان (پدر و مادر) خيره مكن و صدايت را از صداى آنها بلندتر مگردان و رو دست آنها نیز بلند نشو و از آنها جلو نیفت
💠پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند
◇شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد.
◇شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد.
◇شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود.
◇ شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد.
◇ شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند.
شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت.
◇ شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالیها مرا از یاد محرومان غافل می کند.
◇ شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.
◇ شهیدی که حاج_قاسم سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار میکنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار میکنیم به شهید مغفوری، او آن قدر در حفظ بیتالمال حساس بود که حتی موقع وضع حمل همسرش، برای انتقال او به بیمارستان، از ماشین سپاه استفاده نکرد»
◇ شهیدی که پس از شهادتشان ، حاج قاسم پشت در اتاق عمل نوه شان ۴ ساعت منتظر و دعاگو ماند.
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری...🌷🕊
🔹️ دوست داشت گمنام باشد و همیشه به رفایش میگفت: « آی نمیدونی چه لذتی داره آدم برای خدا تکهتکه بشه و هیچی ازش باقی نَمونه که کسی بشناسدش! »
شهید جاوید الاثر🕊🌹
#محمدرضا_کارور
نماز سکوی پرواز 11.mp3
3.65M
#نماز 11
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣قبل از ملاقات خدا
بدنت رو آروم کن.
🔻خستگی، گرسنگی، و هر گونه فشار.....
رو از بدنت رفع کن،
تا مانع پرواز روحت نشن
🔹️ شهید کاظم مهدی زاده در وصیتنامه خویش میفرماید: میخواستم بزرگ بشم، درس بخونم، مهندس بشم، خاکمو آباد کنم، زن بگیرم، مادر و پدرم و ببرم کربلا، دخترم و بزرگ کنم، ببرمش پارک، توی راه مدرسه با هم حرف بزنیم، خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم،خوب نشد..!
◇ باید میرفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم، دفاع کنم، رفتم که دروغ نباشه، احترام کم نشه، همدیگرو درک کنیم، ریا از بین بره، دیگه توهین نباشه، محتاج کسی نباشیم.
#شهید_کاظم_مهدیزاده
🍉پای #یلدا ی دلت یواشکی زمزمه کن
زیرلب به یادی از نور دل فاطمه کن
چشماتو خیره کن و سوره والعصر بخون
یه دعا برا ظهور پسر فاطمه کن ❤️
یلداتون مبارک🌹
#یلدای_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای مادر چهار شهید و گریههای رهبرانقلاب
#لبیک_یاخامنه_ای
#خانواده_شهدا
ابراهیم در اكثر مواقع لباس خاكی رنگ میپوشید و همیشه سعی داشت با لباس سپاه از پادگان خارج نشود. آنقدر متواضع بود كه حتی در پوشیدن لباس مراعات میكرد.
یك روز دژبان مقابل درب جلوی ما را گرفت و گفت:« برادر! چون شما سرباز هستید, نمیتوانید ازپادگان خارج شوید.»
من فوراً در مقابل ابراهیم ایستادم و گفتم: « ایشان كارمند رسمی سپاه است، و لیكن لباس خاكی رنگ پوشیده است »
اما ابراهیم بدون آنكه ناراحت شده باشد گفت: « ایشان راست میگویند، من سربازم سربازِ حضرت ولیعصر (عج) ».
اگر از غمِ تو بارانی ام
بداند عدو که طوفانی ام
منم قاسم سلیمانی ام
ندارم هراس از فردا
کنم فرش یار این سر را
به سر ببندم سربند،
مدد یا زهرا(س)
جهان شود خیره به این
عزت و اقتدار ما
حسین حسین شعار ما
شهادت افتخار ما
#علمدار_انقلاب
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
❇️#سیره_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #محسن_فرامرزی
♻️مثل شهید #صیاد_شیرازی
🦋دوست شهید روایت میکند: به محض ورود به دانشکده افسری در سال۱۳۷۸ و با دیدن اولین ملاقات، شیفته اخلاق اقا محسن شدم. من بچه شهرستان بودم و ایشان بچه تهران. اما هیچ زمانی هیچ برتری برای خودش قائل نبود.
💚از ترم دوم به بعد بود که همکلاسیها بخاطر برخورد خوب محسن از فرمانده گروهان خواستند که ایشان به عنوان ارشد کلاس باشد. ارشد اختیارات زیادی داشت اما این قدرت هیچ تاثیری بر او نگذاشت و بیشتر با بچههای کلاس صمیمی شد.
🦋بچهها هم با دل و جان از ایشان اطاعتپذیری میکردند. طبق قانون دانشکده هر دانشجو فقط یک ترم میتوانست ارشد باشد اما به دلیل مدیریت و اخلاق خوب محسن و با رضایت بچهها، در ترم بعد هم به عنوان ارشد انتخاب شد.
💚درس خوبی داشت. یک روز یکی از اساتیدمان به ایشان گفت «من چند سال در خدمت شهید صیاد شیرازی بودم. هرچه در وجود شهید صیاد دیدم، در وجود شما هم میبینم؛ نظم، انضباط، خوشخلقی و ذکاوت هوشی شما مانند صیاد شیرازی است».
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت18 اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره... این اوضاع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت19
از بین اعضای گنگ هایی که شناسایی کردید ... کسی وارد حیطه فروش شده ... یا ارتقای درجه گرفته باشه....
هر چند بعید می دونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سؤال کردن رو داشت ... گنگ ها مثل چراغِ قرمزِ چشمک زن هستن ... خالکوبی ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلی مشخصه ... برای انجام کاری به این تمییزی، گزینه های مناسبی نبودن ...
اونها به افراد تمییز نیاز داشتن ... کسانی که شک و کنجکاوی دیگران رو تحریک نکنن ...
آدم هایی که کاملاً عادی باشن ... یه پوشش فوق العاده ...
یعنی تغییر رفتار اساسی کریس ... نتیجه چنین حرکتی بود... وارد چنین گروه هایی شده بود... یا دلیل دیگه ای داشت
برای چند لحظه به تصویر چسبیده روی تابلو خیره شدم ...
خواهش می کنم کریس ... بگو تو عضو اونها نبودی ... بگو به خاطر چنین چیزی کشته نشدی ...
آخرین چیزی که در اون لحظه می خواستم ... این بود که به چشم های پر از درد اون پدر و مادر ... این خبر رو هم اضافه کنم که ... پسر شما یه مواد فروش حرفه ای بوده ... اونم توی سن 16 سالگی ... و قطع ارتباطش با اون 🦱دختر و زندگی گذشته اش ... فقط به این خاطره ...
چند لحظه به تصویر کامپیوتری🦱 لالا نگاه کرد ...
- نه ... مطمئنم قبلاً ندیدمش ... اصلاً چهره اش واسم آشنا نیست ... احتمالاً فقط گنگ باشه ... اگه به مقتول مشکوک هستی ... فکر می کنم بهتره اول احتمالات دیگه رو بررسی کنی ...
نه اینکه بگم امکانش نیست ... اما خودت خوب می دونی ... هر جایی که مشکلی پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگه اینکه چیز خاصی پیدا کرده باشی ...
با همه وجود توی اون لحظات، دلم می خواست طور دیگه ای فکر کنم ... با همه وجود ...
خودم هم نمی فهمیدم ... چرا اینقدر کریس برام موضوعیت پیدا کرده ...
هنوز واسه نتیجه گیری خیلی زوده ... قتل تمییزیه ... مشخصه به خاطر دزدی نبوده ...
مقتول عضو سابق یه گنگه که همه باور دارن از زندگی گذشته اش جدا شده ... آلت قتاله پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ...
چیزی که واضحه این قتل، رندوم نیست ... قاتل یه حرفه ای بوده که اون بچه رو به قتل رسونده و موبایلش رو برداشته ... و بدون اینکه هیچ ردی از خودش باقی بذاره صحنه رو ترک کرده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی درآینه💗
قسمت20
فقط همین موارد باعث برداشت اولیه ات از علت قتل شده....
بدون اینکه سرم رو تکان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش...
یادت رفته توی آکادمی، کی بالاترین امتیازها رو داشت بچه ها اطلاعات گوشی مقتول رو در آوردن ... شماره تلفن... تماس های گرفته شده ... پیام ها ...
تا اینجا که سابقه افراد رو چک کردیم ... هیچ کدوم شون سابقه دار نیستن ... هیچ کدوم مشکلی ندارن ... به جز 3 شماره ... هر سه این شماره ها اعتبارین ... و هیچ کدوم با کارت بانکی خریداری نشدن ... مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ... یعنی دیگه نه تنها نمی تونیم بفهمیم این شماره ها مال کیه ... که حتی نمی تونیم ردیابی شون کنیم ... تو باشی به چیز دیگر ای فکر می کنی...
اوبران تمام مدت ساکت بود ... چیزی که به ندرت اتفاق می افتاد ... با رفتن کوین به من نزدیک تر شد ...
چرا در مورد ساندرز چیزی بهش نگفتی... نگو اون چیزی که داره توی سر من می چرخه ... به ذهنت خطور نکرده ...
برگشتم و فایلی رو که کوین آورده بود از روی میز برداشتم ...
هنوز واسه گفتنش زود بود ... اول ترجیح میدم کامل در مورد دنیل ساندرز تحقیق کنم ... حساب بانکی ... اطلاعات خانوادگی ... روابطش ... و همه چیز ... حرف گفته رو نمیشه پس گرفت ...
باید اول مطمئن بشم غیر از تدریس ریاضی ... کار دیگه ای هم توی اون دبیرستان می کنه
علی رغم اینکه سعی می کردم همه چیز رو توی ذهنم دسته بندی کنم ... و فقط بر پایه یه حدس ... اسم اون رو به لیست مظنونین اضافه نکنم ... اما طبق گفته اطرافیان کریس بعد از همراه شدن با دنیل ساندرز تغییر کرده بود
و اگر این تغییر به نفع خلافکار تر شدن کریس بود... یعنی دنیل ساندرز، دبیر ریاضی اون دبیرستان ... یکی از مغزهای اون باند بود ... حتی شاید مغز اصلی
به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه های اصلی پرونده بودن ...
جان پرویاس، مدیر دبیرستان
دنیل ساندرز، دبیر ریاضی ...
و 🦱الکس بولتر، معاون دبیرستان ...
کسی که اسم ساندرز رو توی لیستی که به ما داد، ننوشته بود ... و این می تونست به معنای همدستی اون دو نفر در فروش مواد ... یا حتی قتل باشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي درآينه💗
قسمت21
🥼کتم رو برداشتم که برم خونه ... یکی از پشت سر صدام کرد ...
مندیپ ... برو پیش رئیس ... کارت داره ...
از در که رفتم داخل، اخم هاش تو هم بود ... تا چشمش بهم افتاد ناراحتیش به خشم تبدیل شد
دیگه واقعاً نمی دونم باید با تو چی کار کنم ... کی می خوای از این کارها دست برداریفکر کردی تا کجا می تونم به خاطر تو جلوی واحد تحقیقات داخلی بایستم...
روز پیچیده و خسته کننده من ... حالا هم باید فریادهای رئیسم تموم می شد ... پشت سر هم سرم داد می کشید ... و من این بار، حتی علتش رو نمی دونستم ... چند دقیقه ... بی وقفه ...
- چرا ساکتی...
- روز پر استرسی داشتی سروان...
چشم هاش رو نازک کرد و زل رد بهم ... توی نگاهش خشم و ناامیدی با استیصال بهم گره خورده بود ... نفس عمیقی کشید ...
تو حتی نمی دونی دارم در مورد چی حرف میزنم ... مگه نه...
و این بار با یأس بیشتری فریاد زد ...
تو دیگه حتی نمی دونی دارم واسه چی سرت داد میزنم...
کلافه شده بودم ...
خوب معلومه نمی دونم ... از در که اومدم تو فقط داری داد میزنی بدون اینکه بگی ماجرا چیه ... وقتی نمیگی من از کجا باید بفهمم جریان از چه قراره ... و این بار تحقیقاتِ داخلی به چی گیر داده...
سر مانیتور رو چرخوند سمتم ...
به این ...
دکمه پخش رو زد ... و نشست روی صندلیش .
صدا از توی گلوم در نمی اومد ... حالا می فهمیدم چرا صبح، چشمم رو توی بازداشتگاه باز کرده بودم ...
نشستم روی صندلی و زل زدم بهش ...
- چیزی نمی خوای بگی ...
مثلاً اینکه چی شد که چنین اتفاقی افتاد
🥺جز تکان دادن سرم چیزی نداشتم ... یعنی چیزی یادم نمی اومد که بتونم بگم ...
فکر می کنی تا کی اداره پلیس می تونه پشت تو بایسته... تو سه نفر رو توی بار لت و پار کردی و اصلا هم یادت نمیاد چرا باهاشون درگیر شدی ... هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر میشه ...
اگر همین طوری ادامه بدی مجبور میشم معلقت کنم ... کم یا زیاد ... تو دائم مستی ... حتی توی اداره می خوری ... گاهی اوقات اصلا نمی فهمم چطور هنوز مغزت نگندیده و بوی تعفنش از وسط جمجمه ات نمیاد
یا این شرایط رو درست می کنی ... یا این آخرین باریه که اداره پشت کثافت کاری هات می ایسته و ازت دفاع می کنه ... این دیگه آخر خطه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت22
چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوی پام رو ببینم ... کتم رو پرت کردم یه گوشه و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوری روی تخت ولو شدم ...
چقدر همه جا ساکت بود ...
موبایلم رو از توی جیب شلوارم در آوردم ... برای چند لحظه به صفحه اش خیره شدم ... ساعت 10:26 شب
بوق های آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساکت بود ... انگار یه چیز بزرگی کم داشت ... دقیقاً از روزی که برگشتم ... و اون، با گذاشتن یه یادداشت ساده ... به زندگی چند ساله مون خاتمه داده بود...
🦳 "دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ...
چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم می خواست برم بار ... یا حتی شده چند تا بطری از مغازه بخرم ... اما رئیس تهدیدم کرد اگر یه بار دیگه توی اون وضع پام رو بزارم توی اداره ... معلق میشم ... و دوباره باید برم پیش روان شناس پلیس ... برای من دومی از اولی هم وحشتناک تر بود ...
یه ساعت دیگه هم توی همون وضع ... مغزم بیخیال نمی شد ... هنوز داشت روی تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار می کرد ... بدجور کلافه شده بودم...
تو یه عوضی هستی توماس ... یه عوضی تمام عیار ...
عوضی صفت پدرم بود ... کلمه ای که سال ها به جای کلمه پدر، ازش استفاده می کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودرای ... دیکتاتور ... عوضی ...
هیچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... همیشه واسش یه زیردست بودم ... زیردستی که چون کوچک تر و ضعیف تر بود، حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشت ... همیشه باید توی هر چیزی فقط اطاعت می کرد ...
بله قربان ...
و این دو کلمه، تنها کلماتی بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج می شد ... بله قربان ...
امشب، کوین این کلمه رو توی روی خودم بهم گفت ... عوضی ...
حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هیچ وقت، هیچ کس جرأت نکرد این رو توی صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زمانی ولم کرد که پای یه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ...
باورم نمی شد ... دیگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کریس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکیم رو هم مرور می کرد ...
موبایلم بی وقفه زنگ می زد ... صداش بدجور توی گوشم می پیچید ... و یکی پشت سر هم تکانم می داد ... چشم هام باز نمی شد
این بار به جای سلول ... گوشه خیابون کنار سطل های آشغال افتاده بودم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
بخشی از #وصیت_نامه شهید مدافع حرم #علی_شاه_سنایی به همسر و سفارش برای تربیت دخترش زهرا
🔰و صحبتی با همسر مهربانم شما هم مرا حلال کنید در این چند سالی که با هم بودیم از شما جز احترام و بزرگی و پاک دامنی ندیدم و از شما تشکر می کنم که یار و یاور من در سختی ها و رسیدن به خدا بودی و از پدر و مادرت هم تشکر می کنم که چنین دختری تربیت کردند و از شما می خواهم که زهرا کوچولو نور چشم من را مانند خودت تربیت کنی و مسایل دینی را به او آموزش دهی و هوای پدر و مادرم را هم داشته باشی و در نبود من صبور باشی و خواهش می کنم که در مراسمم خود را کنترل کنی و الگو باشی، من هم شما را فراموش نخواهم کرد
🍃 ای مهربان ترین همسر دنیا خیلی دوستت دارم و شما را به خدای بزرگ می سپارم و امیدوارم که حضرت زهرا شما را شفاعت کند.
﷽
✍🏻فرازی از #وصیت_نامه
🌹شهید مدافعحرم #حسن_اکبری
برادران و خواهران، با وحدت و اطاعت از
مقام رهبری و پیروی از دستورات اسلام و پاسداری جدی از انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن، توطئههای استکبار را خنثی و نقشِ بر آب کنید.
🕊شهادت: ۱۳۹۵/۰۹/۲۲
📿هدیه به روح مطهر شهید صلوات📿
اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۱ دی ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 22 December 2023
قمری: الجمعة، 8 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️21 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️22 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️24 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
💠 #حدیث 💠
💎 دعای مؤمنان چه میشود؟
🔻امام سجّاد علیه السلام:
المُؤمِنُ مِن دُعائِهِ عَلی ثَلاثٍ: إمّا أن یُدَّخَرَ لَهُ و إمّا أن یُعَجَّلَ لَهُ و إمّا أن یُدفَعَ عَنهُ بَلاءٌ یُریدُ أن یُصیبَهُ
❇️ مؤمن از دعای خود یکی از سه نتیجه را می گیرد:
➖ یا برایش ذخیره می شود
➖ یا در دنیا برآورده می شود
➖ و یا بلایی که می خواست به او برسد از او برگردانده می شود.
📚 تحف العقول، ص ۲۸۰
🌹به یاد شهید مفقودالجسد ابراهیم هادی و به مناسبت بازگشت کبوترهای گمنام به گلزارهای شهدا🌹
◇پنج سال پس از پایان جنگ کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد. ایشان گفتند: زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.
◇ آخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه شروع شد. پیکر شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع باشکوه هر پنج شهید در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند.
◇شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن.
◇ بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکان خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردا تشییع باشکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند.
◇من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم.
📎 به روایت خواهر شهید
📚سلام بر ابراهیم، ص ۲۲۲
#هادی_دلها❤️