eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 مولانا امیرالمومنین علی علیه السلام❤️ لاغِنى کَالْعَقْلِ، وَ لافَقْرَ کَالْجَهْلِ، وَلامیراثَ کَالاَْدَبِ، وَلاظَهیرَ کَالْمُشاوَرَةِ ثروتى، چون عقل، و فقرى، چون جهل، و میراثى، چون ادب، و پشتیبانى همچون مشورت نیست. تحف العقول ص ۸۹
پایان چشم انتظاری مادر ...🌷🕊 ✍پیکر مطهر پاسدار شهیدی که روز ۲۷ آذر در جزیره مجنون جنوبی با پلاک هویت کشف گردید، شناسایی شد 🌷طلبه پاسدار شهید سید کمال خالقی شناسایی شد لحظات اعلام خبر کشف و شناسایی شهید به خانواده محترم شهید
نماز سکوی پرواز 13.mp3
3.67M
13 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣صدای خدا رو می شنوی؟ داره عاشقانه و بیقرار، دعوتت می کنه! 📣حی...حی...حی الصلاه بدووو...من منتظرم! 💓گوش کن...صدای خدا میاد
🔰 کمک به خ ! ●به فقرا و حاشیه‌نشین‌های قرچک و ورامین خیلی کمک می‌کرد. ظرف و ظروف و روغن و خوار و بار ( ارزاق ) را بسته‌بندی می‌کرد و پشت نیسانش می‌گذاشت و شب‌ها به خانه فقرا و ایتام می‌برد و به آنها می‌داد. مقدار از درآمدش را بدون اینکه کسی بداند به خیریه کمک می‌کرد. ●بعد از شهادت تماس گرفتند که فلانی هرماه مبلغی کمک می‌کردند، اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم شهید شده است. ● عادت نداشت کارهای خیری را می‌کند را برای کسی توضیح دهد. فقط یک بار آجیل عید را از هر چیز دو بسته خریده بود و داخل سری دوم یک کاغذ انداخته و نوشته بود«خ» وقتی تعجب مرا دید ، گفت : « این‌ها برای خیریه است .» ● سه روز بعد هز شهادتش از آسایشگاه کهریزک تماس گرفتند و جویای حال مهدی شدند وقتی گفتیم شهید شده با ناراحتی گفتند که ماهی ۶۰۰ هزار تومن به آسایشگاه کمک می‌کرد. به نقل از همسر و مادر شهید | کتاب؛ بابا مهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 مصاحبه ای شنیدنی از رزمنده‌ای ارتشی در اوائل جنگ با رژیم بعثی عراق 💠 غیرتمندی، مروت، ولایت مداری و اخلاص، در کلام و چهره اش موج می زند... ای کاش امروز هم همه از این روحیه، درس بگیریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت26 📱گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت27 🦱وارد اتاق بازجويی شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه های مكانی ... برای صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصلاً خوشش نيومده ... - واقعاً جای عجيبی برای يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ... به يكی از افسرها سپرده بودم توی اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه ای رو روشن كنه ... نمی خواستم چيزی رو از دست بدم ... شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتی خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعاً توی قتل يا فروش مواد دخالتی نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسی اون حرف ها رو نمی شنوه ... هر چند سؤالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويی براش نگران كننده بود... حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو زير و رو كرده ... و پای گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستی نمی دونست اونها نوجوانن ... با كلی انرژی و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتی جرأت حرف زدن با شما رو هم نداشتن ... شك نكنيد اگه می خواستيد به طور رسمی حتی با لوسی اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش آموزی كه توی حياط باهاش حرف زديد ... فكر می كنيد اجازه می داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه اصلاً من نمی فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقی و قانونی ای بايد داشته باشه ... كه وكيل لازم داره ... سؤال جالبی بود ... ‍🦱شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلی وقته آقای پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توی اين مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكی در ارتباط باشه... ‍🦱كمی خودش رو روی صندلی جا به جا كرد فرد مشكوك ... در ارتباط با قتل... فكر می كنيد ممكنه مدير توی مرگ كريس دست داشته باشه... نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمی كنم ... اون هر كی باشه بهش نمی خوره بتونه كسی رو بكشه ... بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ... - گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتی با پرونده سازی و بهانه های الكی ... دانش آموزهايی رو كه توی گنگ بودن يا حتی حس می كرده مدرسه رو دچار مشكل می كنن، اخراج كرده ... يعنی به تنهايی برای دانش آموزها پرونده سازی می كرده ... قطعاً برای اين كار به كمك احتياج داشته ... اما از افراد مشكوك، منظورم فقط چنين افرادی نبود ... تمام كارهايی كه جان پروياس انجام داده ... می تونسته فقط برای خالی كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ... هر چند پاسخ اين سؤال و اون نيروهای كمكی ... می تونستن من رو به سرنخ اصلی پرونده برسونن ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت28 چند لحظه رفت توی فكر، نه ...آدم مشكوكی به نظرم نمياد ... هر چند من توی محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مديريت دبيرستان بدم ... مديريت اون همه نوجوان كه مثل كوه آتشفشان، هيجانات جوانی شون غيرقابل كنترله ... كار راحتی نيست ... اما هر چی فكر می كنم هيچ دليلی نمی بينم كه آقای مدير بخواد با كريس درگير بشه ... كريس بيشتر از يه سال بود كه ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطری برای اعتبار و امتياز دبيرستان محسوب نمی شد . هيچ خطری ... يعنی بايد دنبال نقاط خطر می گشتم ... به نظر می اومد جان پروياس ... به راحتی می تونست افرادی رو كه سد راهش قرار بگيرن رو حذف كنه ... اما چطور... اگه جان پروياس سركرده فروش مواد باشه ... و كريس به نوعی واسش ايجاد مشكل كرده باشه ... انگیزه بزرگی برای قتل داشته ... ولی چرا باید زنده بودن مقتول برای اونها یه تهدید به حساب بياد ... يعنی ممكن بود كريس واقعاً باهاشون همدست نبوده باشه و من آخرين سؤال و ضربتی ترين شون رو برای دقايق آخر گذاشته بودم ... زمانی كه اون در اوج حس آرامش بود و خيالش راحت، كه همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمی تونست محاسبه شده و كنترل شده رفتار كنه ... حداقل يك واكنش كوچيك ولی مهم توی در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... كه يهو صداش كردم ... ‍🦱 آقای بولتر ... چرا توی ليستی كه به من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضی دبيرستان تون رو ننوشته بوديد ... جا خورد و برای چند لحظه افكارش آشفته شد ... هر چند برای لحظات بسيار كوتاهی بود ... اما چه چيزی در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار می داد ... آقای ساندرز تقريباً با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلی خوبی داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش رو مشخص كنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره مشخص بود داره ذهنش رو با طولانی كردن جملات متمركز می كنه ... اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهای اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ... لبخند غير منتظره ای صورتش رو پر كرد ... آقای ساندرز يكی از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... برای همين خيلی مورد توجه و حمايت آقای پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبی هم با همه بچه ها داره ... نمی دونستم ميشه به عنوان يه دوست مطرحش كرد يا نه چون به هر حال نفوذش روی بچه ها عموميه ... و اين كلمات تير آخر رو شليك كرد ... چه برنامه زيركانه ای... مديری كه منطقه رو از دست ساير گنگ ها آزاد می كنه ... با يه وجهه اجتماعی موجه و عالی ... با كمك معلم با اعتباری كه رابط بين مدير و بچه هاست ... نفوذ كلام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب می كنه ... و افرادی مثل كريس كه با تغيير ظاهر، چهره و رفتار می تونن گزينه های خوبی برای پخش خورده ای وسيع باشن ... تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزی بود كه قبلاً به عضويت توی گنگ شناخته شده بوده ... برای چنين نقشه و برنامه استادانه ای يه نقطه ضعف حساب می شد ... اما چرا كشته بودنش... از روی پول مواد، كش می رفته ... بازپرداختش به تاخير افتاده ... با كسی درگير شده ... يه معتاد اون رو كشته بوده... و دنيايی از سؤال های ديگه ... سؤال هایی كه تا به جواب نمی رسید ... ممكن بود دست ما از قاتل كوتاه بشه ... در هر صورت، مشخص بود چرا آقای بولتر نمی خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سری از حقايق رو مخفی می كرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادی ... شجاعتی در حد حماقت می خواست ... افرادی كه بدون به جا گذاشتن سر نخ ... می تونن توی روز روشن از شرت خلاص بشن.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت29 رفتم اتاق پشت شیشه ... قبل از اینکه فیلم رو پاک کنم تصمیم گرفتم حداقل یه بار اون رو از خارج ماجرا ببینم... فیلم رو پخش کردم ... این بار با دقت بیشتر روی حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش دیگه چنین فرصتی پیش نمی اومد ... محو فیلم بودم که اوبران از در وارد شد ... چی می بینی ... فیلم ضبط شده حرف های آقای‍🦱بولتر ... صندلی رو از گوشه اتاق برداشت و نشست کنارم ... راستی گوشی مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چیز خاصی توش نبود ... یه سری فایل صوتی ... چند تا عکس با رفقاش ... همون هایی که دیروز باهاشون حرف زده بودیم ... بازم آوردم خودتم اگه خواستی یه نگاه بهش بندازی گوشی رو گرفتم و دکمه ادامه پخش فیلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساکت بود و دقیق نگاه می کرد ... تا زمانی که فیلم به آخرش رسید ... این چرا اینقدر جا خورد... هر چند چهره اش تقریباً توی نقطه کور دوربین قرار گرفته و واضح نیست اما کامل معلومه از شنیدن اسم ساندرز بهم ریخت ... تصور کن معاون یه دبیرستانی و با گروه مواد فروش حرفه ای طرف ... جای اون باشی نمی ترسی ... از جا بلند شد و صندلی رو برگردوند سر جای اولش ... چرا می ترسم ... اما زمانی که نفهمن من لو شون دادم و مدرکی در کار نباشه ... برای چی باید بترسه... اینجا که دایره مواد نیست ... تو هم که ازش نخواسته بودی بیاد توی دادگاه بإیسته و علیه شون شهادت بده ... سؤال خوبی بود ... سؤالی که اساس تنها نظریاتم رو برای رسیدن به جواب و پیدا کردن قاتل زیر سؤال برد ... هیچ مدرک و سرنخی نبود ... اگر این افکار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در می اومد ... پس چطور می تونستم راهی برای نزدیک شدن و پیدا کردن قاتل، پیدا کنم... اون گنگ ها و اون دختر رو از کجا پیدا می کردم ... اگر اون هم هیچ چیزی ندیده بود و هیچ شاهدی پیدا نمی شد چی... دوربین های امنیتی بیمارستان ثابت کرده بود دنیل ساندرز در زمان وقوع قتل توی بیمارستان بوده ... و هیچ جور نمی تونسته خودش رو توی اون فاصله زمانی به صحنه جرم برسونه و برگرده ... و هیچ فردی هم غیر از کارکنان بیمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده شب قبل هم، دوربین ها رفتن کریس رو به بیمارستان ضبط کرده بودن ... ساندرز حتی اگر در فروش مواد دخالت داشت یا حتی دستور مرگ کریس رو صادر کرده بوده ... هیچ ارتباط یا فرد مشکوکی توی اون فیلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بی شک اشتباه خود کریس ... فقط می موند جان پرویاس، مدیر دبیرستان ... و اگر اونجا هم بی نتیجه می موند اون وقت دیگه به صفحه مانیتور نگاه می کردم و تمام این افکار بی وقفه از بین سلول های مغزم عبور می کرد ... دستم برای پاک کردن فایل ... سمت دکمه تایید می رفت و برمی گشت ... و همه چیز بی جواب بود حالا دیگه کم کم ... احساس خستگی، آشفتگی و سرگردانی ... با کوهی از عجز و ناتوانی به سراغم اومده بود ... حس تلخی که همیشه در پس قتل های بی جواب بهم حمله می کرد پرونده هایی که در نهایت ... قاتل پیدا نمی شد ... گاهی ماه ها ... سال ها ... و گاهی هرگز صحبت با این افراد به علت طولانی شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت30 فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش نبود ... و اون شماره های اعتباری هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عین قبل، همه شون خاموش بود ... تماس های پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هیچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ...  گوشی رو گذاشتم روی میز ... و چند لحظه بهش خیره شدم ... اما حسی آرامم نمی گذاشت ... دوباره برش داشتم و برای بار دوم، دقیق تر همه اش رو زیر و رو کردم ... باز هم هیچی نبود ... قبل از اینکه قطعاً گوشی رو برای بایگانی پرونده بفرستم ... تصمیم گرفتم فایل های صوتی رو باز کنم ... هدست رو از سیستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولین فایل رو اجرا کردم ...  صدای عجیبی ... فضای بین گوشی های هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چیز از حرکت ایستاد ... همه چیز ... حتی شماره نفس های من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد... با سرعتی که انگار ... داشت با فشار سختی دنده هام رو می شکست و  از میان سینه ام خارج می شد ... حس می کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... دیوارها ... و هیچ چیز وجود نداشت ...  اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خیس از اشک بود و به سختی نفس می کشیدم ... و من ... مفهوم هیچ یک از اون کلمات رو نمی فهمیدم... با وحشت به سمتم دوید و گوشی رو از روی گوشم برداشت ... دکمه های بالای پیراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم می گفت ... نفس بکش ... نفس بکش ... اما قدرتی برای این کار نداشتم ...  سریع زیر بغلم رو گرفت و برد توی دستشویی ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشید ...  بالاخره نفس عمیقی از میان سینه ام بلند شد ... مثل آدمی که در حال خفه شدن ... بار سنگینی از روی وجودش برداشته باشن ... نفس های عمیق و سرفه های پی در پی لوید با وحشت بهم نگاه می کرد ... حالت خوبه توماس!؟ خوبی؟ دستم رو خیس کردم و کشیدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سؤالش رو تأیید کردم ...  نفس می کشیدم ... اما حالتی که در درونم بود ... عجیب تر از چیزی بود که قابل تصور باشه ... ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا